۱۳۸۴ دی ۳, شنبه

احساس مي کنم مغزم يه محلوله.
محلولي که هر کي مياد توش يه چيز ميريزه و ميره.
فکرا، اعتقاداي متضاد.
بايد منظم تر شم.

۱۳۸۴ دی ۲, جمعه

هویت من گم شده.
کسی نمیدونه کجاست؟
نصف بیشتر زبان ما عربیه.
لباس های ملی ما مانتو و کت و شلواره.
بازارمون پر جنس های اروپایی و آمریکاییه.
زبان عربی با چه سختگیریی تو مدرسه درس داده میشه.
ولی فارسی هیج.
همه از هم می دزدن.
همه سر هم کلاه میزارن.
راستی٬
به برره خوش اومدید.
یاد بچگیا افتادم.
چه قدر اون موقع فکرمون آزاد بود.
همهش تو فکر این که ستاره ها چرا این شکلین یا چرا آسفالت تو شبا برق می زنه؟
آدم وقتی کوچیکه آرزوی بزرگی و وقتی بزرگه آرزوی کوچیکی می کنه.
حیف که رفت.

۱۳۸۴ آذر ۲۴, پنجشنبه

تا حالا شده احساس کنی با وجود تمام آدمای اطرافت٬ خیلی تنهایی؟
دوست دارم توی اون لحظه گیتار بگیرم دستم Lonely Day سيستم آف ا داون رو بخونم.

Such a lonely day
And it's mine
The most loneliest day of my life

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

وبلاگ شده ستون تسلیت و خبرگزاری.
فکرشو بکنین!
۱۱۶ نفر مردن!
۱۱۶ نفر!
یعنی چه کسی می خواد پاسخگوی اینا باشه؟
راحت میان یه تسلیت میگن و تموم شد رفت!
اومدن برای اینکه پول بلیط کمتر بدن٬ سوار هواپیمای باری نظامیشون کردن!
آخه کجای دنیا با این هواپیما خبر نگارا رو میبرن این ور اون ور؟

C-130
درگذشت هنرمند نامی و محبوب ایران - منوچهر نوذری رو تسلیت می گم.
دیگه همه خبر برخورد هواپیما با ساختمون رو شنیدن.
فاجعه ی کمی نیست.

من به همه ی بازمانده ها شون تسلیت می گم.
ظاهرن پدر یکی از بچه های مدرسه ی ما هم توی هواپیما بوده.

به هر حال.
به نوبه خود متاسفم.

۱۳۸۴ آبان ۲۷, جمعه

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم / کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی (حافظ)
توی اتوبوس وایساده بودم،
یه پیرزنی سوار شد.
حدوداْ ۵۰ - ۵۵ ساله.
شروع کرد به حرف زدن و گدایی کردن.
من ۵۰ تومن از کیفم در آوردم بهش دادم.
یاد حرف معلم دین و زندگیمون افتادم.
می گفت:"اگه کسی دستشو جلوتون دراز کرد، حتماْ بهش یه چیزی بدین چون اون آدم تمام آبروشو گذاشته کف دستش."
ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد.
جلوی خودمو گرفتم.
چرا می باید گدا وجود داشته باشه؟
و از اون بالاتر چرا کسی باید وجود داشته باشه که به این آدما ظلم کنه؟
هیچ کس از این سوالا هیچ جوابی نگرفته.

۱۳۸۴ آبان ۲۶, پنجشنبه

بشوی اوراق اگر همدرس مایی / که علم عشق در دفتر نباشد (حافظ)

من خیلی حافظ رو دوست دارم. خیلی زیاد.
تا جایی که یه دیوان جیبی خریدم که همیشه تو کیفم بزرام.
ولی من میخوام یه اصلاحیه به این بیت بزنم.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی / که علم "فهم" در دفتر نباشد
این شعر به آدمای زیادی بر میگرده.
یه نمونه از این آدما جناب وزیر آموزش پرورشه.
فرموده اند که مدارس سمپاد باید تعطیل شه.
چون یه سری آدم غیر متدین توش تحصیل می کنن که میرن خارج.
آقای وزیر فرمودن متدین.
من می خوام بدونم.
غیر متدین کیه؟ من نوعی که برام تو ایران امکانات تحصیل فراهم نمیشه و از خارج برام دعوتنامه می فرستن، یا اونی که باعث این امر میشه؟

اون مخترعی که تو آبادان دستگاه شارژ بی سیم موبایل طراحی میکنه و شرکت های اروپایی باهاش قرارداد چند میلیاردی می بندن؟ یا اونی که فقط تو فکر جیب خودشه و حرف دانش آموزا رو هم نمی شنوه؟
اگه یه مدرسه ی درست درمون توی ایران باشه همین مدرسه های سمپاده.
میخواین دانش آموزا نرن خارج؟ بفرمایین امکانات فراهم کنید.
من یه سوال برام پیش اومده.
آقای احمدی نژاد رییس جمهور شدن که تو کنگره ی قرآن فقط شرکت کنن؟

۱۳۸۴ آبان ۲۵, چهارشنبه

یه چند وقته عکس نذاشتم، شاید یه موضوع مناسب پیدا نکردم که عکس نذاشتم.
بزودی میزارم.
تا بعد

۱۳۸۴ آبان ۱۲, پنجشنبه

یه چند وقته عکس نگرفتم.
البته خب٬
روزه که میگیرم حال هیچ کاری رو ندارم!

امیدوارم بعد رمضون عکسای بیشتری بزارم.
خب فتوبلاگ خالی نیست که،
فتو/وبلاگه دیگه  !

راستی عیدتون مبارک!

یک شعر زیبا

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی-- آب تاریک خروشان--که هست مرا فرو پیچیده و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره ی گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته ی دگر گونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

--سهراب سپهری
امروز روز جالبی بود.
یه زنگ معلم نداشتیم.
یه زنگ معلم دیر اومد.
یه زنگ هم وسط کلاس اومدم بیرون.

بعد از مدرسه هم با بچه ها از قبل قرار گذاشته بودیم بریم گیم نت.
یه جورایی میشه گفت به گيم نت معتاد شدم.
ولی خب، معتاد شدن با تلقینه.
همینطور ترک!
مگه نه؟

۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

بعضی وقتا می خوام حرف بزنم.
ولی انگار یه چیزی قسمت فوقانی حنجره مو می چسبه و نمیذاره.
یا شاید به قول معلم ادبیاتمون باید مدتی بذر نریخت تا خاک آماده شه،
هر چند بذر خوب باشه.
ولی به نظر من باید حرف زد.
باید داد زد،
اعتراض کرد.
همه ما می ترسیم.
من، تو، همه.
از تنزل مقام.
از جون.
ما رو ترسوندن.
ولش کنین.
تا بعد..

۱۳۸۴ آبان ۲, دوشنبه

شهادت حضرت علی (ع) رو به همه تسلیت میگم.

۱۳۸۴ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

ببخشید کامپیوتر من پکیده شاید تا یکی دو هفته دیگه ننویسم.
تا بعد...

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

از خودم بدم میاد.
همیشه خجالت می کشم به کسی بگم دوست دارم.
وقتی دیگرونو می بینم که راحت حرف می زنن و به هم ابراز علاقه می کنن...
یه جورایی از ابراز علاقه می ترسم.
بعضی وقتا دوست دارم به کسی فریاد بزنم که دوسش دارم.
ولی همه رو باید توی این وبلاگ خالی کنم.
شاید از غروره.
نمیدونم.

تا بعد.

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

عکسای قربانی های نیشابور رو تو یه وبلاگ دیدم.
حالم به هم خورد.
چرا هیچکس به فکر مملکت نیست؟
چرا سیاستمدارا فقط به فکر جیب خودشونن؟
چرا 300 نفر پودر میشن هیچکس صداش در نمیاد؟
چرا دخترای ما رو تو دبی و کشورای عرب میفروشن هیچکس صداش در نمیاد؟
چرا نصف بیشتر مردم ما زیر خط فقر زندگی می کنن هیچکس صداش در نمیاد؟
واسه من میری نیروگاه هسته ای درست می کنی؟
جوش نیروگاه هسته ای و حق ملت ایران رو میزنی؟

دارم منفجر میشم
از عصبانیت
از حس خفگی
از حس مرگ
اه.............
بعد از مدتها سلام
این اینترنت بنده سرورش خراب شده زنگ زدم پشتیبانی اونم جواب نداد. به دفتر مرکزیش زنگ زدم یه user name آشغال داد الان با اون وصل شدم. حالا چیزی هم نیست که بشه ازش گذشت.
100 ساعته!
حالا باید منتظر شم درست شه.

این چند روز سرم خیلی خیلی شلوغه..
کلاس فیزیک نسبیت مدرسه رو ثبت نام کردم که کاش نمی کردم!
اصلا نمی دونم کی بهم گفت برم اون کلاس رو ثبت نام کنم!
نه این که فیزیکم بد باشه ها.
این کلاسش خوب نیست.

کارای روبوت هم هست.
امروز کتابم گرفتم بخونم.
ولی مگه این سان آندریاس میزاره؟!!

دیشب گریه کردم -زیاد
داشتم شو نگاه می کردم.
یه دختره بود با معشوق من مو نمی زد.
یاد اون افتادم
ناخودآگاه گریه م گرفت
راستشو بخواین دلم براش خیلی تنگ شده.

بگذریم.
منم دیگه برم.
تا بعد...

۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه

بالاخره از مشهد برگشتیم.
خیلی خوب بود. جا تون خالی.

غرض از این پست یه بیت شعر از حافظ بود که:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا

۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه

دم خروس از زیر آستین کیهان

سلام.

توی سایت کیهان به چیز جالبی برخوردم.

کیهان اخیرا نتایج آماری انتخابات رو اعلام کرده.

هیچ گونه تقلبی انجام نشده،

فقط به جمع آراء معین توجه کنید!

http://www.kayhannews.ir/840329/14.htm#other1400

۱۳۸۴ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

سلام.
دور اول انتخابات هم که گذشت.
البته نتایج یه مقدار مشکوکه.
ولی بگذریم.
معین که نشد.
حالا که نشد دور دوم رو به رفسنجانی رای بدیم.
آخه میدونین...
اگه احمدی نژاد بیاد رو کار، (میدونین که اکثر بسیجی ها و حزب اللهی ها طرفدارشن) دوباره مثل چند سال پیش دستگیری ها شروع میشه و به قول دوستم دیگه آستین کوتاه هم نمیشه پوشید!
دیگه پلیس ضعیفتر از بسیج میشه و بسیجی ها قدرت می گیرن.
مگه یادتون نیست؟
طرح دستگیری شوار کوتاهها رو احمدی نژاد به پلیس داد دیگه.
مثلا برای "پاکسازی" خیابونا.
پس بهتره برای جلوگیری از اومدن احمدی نژاد به رفسنجانی رای بدیم.

۱۳۸۴ اردیبهشت ۳, شنبه

خسته شدم.
همه چی تکراری شده.
سلام کردنا،
حرف زدنا،
دست دادنا،
خندیدنا،
نمی دونم چرا این حس بهم دست داده.
دنبال یه تغییرم.
یه تغییر بزرگ.

۱۳۸۴ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

عشق قالبی

چند وقته اصلا حوصله ی نوشتن ندارم.
بابا خسته شدم.
دلم پکید.
روم نمیشه بهش بگم که دوسش دارم.

خودمونیم.
کاش میشد احساسات آدم همینجوری می تونستن انتقال پیدا کنن.
مثل گرما.
این همه قالب و جعبه نبود.
هر کسی رو که دوست می داشتی، می تونست گرما تو که از قلبت بلند میشه احساس کنه.
دیگه نمی بایست می گفتی "دوست دارم".
یا هزار راه دیگه.

بعضی شاعرا هم حتی گفتن که اگه تمام برگای درخت حرف می زدن، نمی تونستن عشق منو بیان کنن.

حرفشون همینه.

عشق و حتما باید توی قالب به این و اون داد.

کاش می شد خود عشق رو تقدیم کنی.

وقتی آدما به هم نگاه می کنن، این خود عشقه که منتقل میشه،

یه تیکه شعری خواهرم گفته بود که
"کاش می دانستم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست"

قشنگه نه؟

اینم حرفش همینه..

دلم پره.
کاش میشد دل و بدون قالب خالی کرد.

۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه

شعري از خيام كه بدردتون مي خوره

گر می نخوری طعنه نزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
«خيام»

۱۳۸۳ اسفند ۲۱, جمعه

درس زندگی

اينو يكي برام كامنت گذاشته بود.
حيفم اومد ننويسمش.

در کلاس زندگی
درسهای گونه گونه هست
درس مهر
درس قهر
درس با هم آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
در میان این معلمان و درسها
در میان نمره های صفر و بیست
یک معلم بزرگ نیز
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست "مرگ"
وانچه را که درس می دهد
"زندگی" است

-- فريدون مشيري

۱۳۸۳ اسفند ۲۰, پنجشنبه

غزلی از مولوی...

تو كلاس نشسته بوديم كه يكي اومد كه يه سري كتاب پخش كنه.
اولش خيال كردم بازم مجله ي سمپاده.
مي خواستم بگيرم از پنجره بندازم بيرون!
كتاب رو كه جلوي من گذاشت، ديدم رو كتاب نوشته " غزليات شمس"
نمي دونم چي بود.
يه حسي در من ايجاد شد.
انگار دنيا رو به من داده بودن.
يا اينكه بهترين هديه اي بود كه مي تونستم تو عمرم بگيرم.
يه غزل زيباشو مي نويسم:

هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست
ما به فلك مي رويم، عزم تماشا، كه را ست؟

ما به فلك بوده ايم، يار ملك بوده ايم
باز همانجا رويم، جمله كه آن شهر ماست

خود ز فلك برتريم، وز ملك افزون تريم
زين دو چرا نگذريم؟ منزل ما كبرياست

گوهر پاك از كجا؟ عالم خاك از كجا؟
بر چه فرود آمديت؟ بار كنيد اين چه جا ست؟

بخت جوان يار ما، دادن جان كار ما
قافله سالار ما، فخر جهان، مصطفا ست

از مه او مه شكافت، ديدن او بر نتافت
ماه چنان بخت يافت، او كه كمينه گداست

بوي خوش اين نسيم از شكن زلف او ست
شعشعه ي اين خيال زان رخ چون والضحي است

در دل ما در نگر، هر دم شق قمر
كز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست؟

خلق چو مرغابيان، زاده ز درياي جان
كي كند اينجا مقام؟ مرغ كزان بحر خاست

بلكه به دريا دريم، جمله درو حاضريم
ورنه ز درياي دل موج پياپي چراست؟

آمد موج الست، كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست، نوبت وصل لقا ست

خيلي قشنگه نه؟

۱۳۸۳ اسفند ۱۹, چهارشنبه

موج های....

جالبه..

سر زنگ فیزیک، درس موج بود.

شکل موج ها رو با طول موج های مختلف نگاه می کردیم. )همون شکل معروف(

یه چیزی به ذهنم رسید.

این موجه مثل انسان ها می مونه.

از ازل آفریده شده و به ابد میره. )چون طول موج هیچوقت صفر نمیشه، اگه صفر بشه دیگه موج نیست(

اون قسمت نورهای مرئی -که ما می بینیم- مثل دنیا می مونه.

آدم قبل از این نورای رنگارنگ بوده و بعد از اونم خواهد بود.

فقط ما نور های رنگی رو از بین بینهایت موج می بینیم.

نورای مرئی محدودن،

ولی موج نه.

یه شعری خیلی وقت پیش خوندم:

من ز او عمری ستانم جاودان، او ز من دلقی رباید رنگ رنگ. )خطاب به مرگ یا همون عزراییل(

انسان مثل همون نور از بین بینهایت موجه.

از ازل،

تا ابد...

۱۳۸۳ اسفند ۱۶, یکشنبه

عجيبه...

نمي دونم،...
خيلي عجيبه...
انگار كارايي كه ما مي كنيم،
اتفاقايي كه توي ابن دنيا مي افته،
به هم ربط دارن...
يه ربط عجيب.

مثلاً تصميم گرفته بودم براي كسي هديه بخرم، و مي خواستم پولامو جمع كنم.
متوجه شدم يكي از دوستام متني رو مي خواد تايپ كنه.
ازش گرفتم و تايپ كردم
فردا هم مي خواد پولشو به من بده..

يا اينكه از چند وقت پيش يه سؤال برام پيش اومده بود كه
ما چرا درس مي خونيم؟
فايده ش چيه؟
فردا كه از ما نمي پرسن فيزيكت چند شد؟ يا رياضي ت چند شد؟

مي گن چقدر كار خوب كردي؟
چي كار كردي؟
چي كار نكردي؟....

ولي امروز سر زنگ ديني،
معلممون گفت كه كسي كه نيت مي كنه كه مثلاً مي خوام معماري بخونم كه بعداً ساختموني بسازم كه نريزه،
از وقتي كه شروع به خوندن درس مي كنه،
تا وقتي كه مثلا اون خونه رو بسازه،
همش عبادت كرده.

و مشكلم رفع شد.
عجيبه...
شايد ربط اتفاقا به هم مثل نقطه هاي توي صفحه مختصات باشه.
شايد همين نتيجه گيري رو كه كردم اثر پروژه اي باشه كه برداشتم.

پروژه م، پروژه ي كامپيوتري بود. – رسم توابع دو بعدي و سه بعدي.
براي رسم تابع نقطه ها رو محاسبه مي كرد و كنار هم مي ذاشت و خط يا صفحه رو مي كشيد
ميگم، كامپيوتر خط رو نمي فهمه،
فقط اينو مي فهمه كه بهش بگيم چند تا نقطه رو بزار رو صفحه.
ولي ماييم كه ربط نقطه ها به هم – يعني خط بودنشونو مي فهميم.

شايد براي خدا هم همينجوري باشه.
اتفاقايي كه رخ ميدن، حتما بيهوده نيستن و ربطي دارن.
و خدا ربطشون رو مي فهمه..
شايد همينه كه ميگن هر اتفاق يه حكمتي پشتش داره،
يه دليلي داره
همونطور كه حافظ ميگه:
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
يا امام حسين ميگه:
"حق هر چقدر تلخ باشد، بر آن صبر كن"

-جالبه؛
از كلاس زبان داشتم بر مي گشتم،
تو اين فكر بودم كه اون جايزه ه رو ببرم به امير بدم يا نه.
به همين جمله بر خوردم و تصميم قطعي رو گرفتم؛

نمي دونم، خيلي عجيبه..

۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

قصه ي ما به سر رسيد...

ديروز اختتاميه ي جشنواره ي 21 بود.
زنگ ناهار اومدن ليست پروژه هاي برتر رو رو بردهاي مدرسه زدن.
من رفتم نگاه كردم.
توي قسمت پروژه هاي كامپيوتر رو نگاه كردم،
اسمم نبود.
دلم هري ريخت پايين.
نا اميد شده بودم.
اومدم اسم بقيه پروژه ها رو بخونم ببينم بقيه چكار كردن.
بعد از پروژه هاي زيست،
پروژه ما رو نوشته بودن.
خيلي خوشحال شدم؛
ولي فقط اسم من بود.
اسم دوستمو نزده بودن
رفتم گفتم،
گفتن كه كاريش نمي شه كرد و ديگه دير شده.
خلاصه به خودش گفتم، (دوستم)
اونم كلي ناراحت شد و الان همه رو از چشم من بدبخت مي بينه.
بعد از ظهر م براي اختتاميه نموند.
دلم براش سوخت.
زنگها گذشتن و ما هم منتظر شروع اختتاميه.
بالاخره ساعت سه و نيم شد و اختتاميه شروع شد.
اولش طبق روال هميشگي قرآن خوندن.
پس از اون آقاي جعفري - مديرمون - اومد سخنراني كرد.
سخنرانياش حوصله آدمو سر مي بره!
خيلي طولاني حرف مي زنه.
بعد از اون آقاي آشتياني -مسئول پژوهشي- اومد صحبت كرد. (يه زماني معلم زيستمون بود)
اين باز كوتاهتر ار قبلي بود.
بعد نوبت جايزه ها شد.
اول جايزه ي دبيراي جشنواره (از دوماي خودمون) رو دادن
واقعا زحمت كشيده بودن.
ولي حيف، روزاي جشنواره خورد به برف و تعطيليا و كل زحمتاشون هدر رفت.
سال ديگه هم ماها ميشيم عوامل جشنواره.
اينا رو كه جايزه هاشون رو دادن،
رفتن سراغ دانش آموزاي ممتاز پايه ها.
بهشون نفري يه ربع سكه دادن.
همش منتظر بودم منو اعلام كنه برم رو سن جايزه مو بگيرم.
انقدر براي اين و اون كف زده بودم ديگه دستام نا نداشت!
به زور براي احترامشون كف زدم.
خلاصه نوبت منم رسيد و رفتم جايزه مو بگيرم.
همش فكرم پيش امير بود.
سه تا جايزه بهم دادن.
شنبه ميبرم مدرسه تا امير يكيشو ور داره.
اون وسط مسطا هم اومدن موسيقي سنتي زدن.
وااااااااااااااااااااااي..........
چقدر صداي سنتور بهم حس ميده.
بهر حال اينم گذشت و از آمفي تئاتر بيرون اومديم.
جايزه ها رو گذاشتم تو كيفم.
پذيرايي مي كردن.
ديدم شلوغه، گذاشتم خلوت شه برم وردارم..
ولي بديش اين بود كه ديگه كيك بهم نرسيد!
منتظر يكي از دوستام كه اجرايي جشنواره بود و منم خيلي دوسش دارم شدم.
اون اومد ولي نميدونم چرا نمي تونم باهاش راحت باشم.
بهر حال، از در مدرسه خارج شديم و جشنواره 21 رو بدرقه كرديم.

۱۳۸۳ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

حسین....

به نام خالق حسين ( ع )

قربون مظلوميتت برم حسين كه بعد از 1400 سال به جاي اينكه بيشتر يار و ياور پيدا كني مظلوم تر و بي كس تر شدي .

قربون اين همه مظلوميتت برم كه به جاي اينكه مردم وقتي اسمت رو مي شنوند به ياد اسلام بيافتند به ياد قيمه و غذا و شربت مي افتند .

تو چقدر مظلومي كه وقتي كسي براي عزاداريت مي ياد تا مي بينه يك جا شربت يا غذا مي دند ، عزاداري كه سهله ، دين و ايمونش رو هم يادش مي ره .

قربون اون همه مظلوميتت برم كه چيزي كه تو براش جونت رو فدا كردي ، به شدت و با سرعت رو به فراموشي و بي رنگ شدن مي ره .

مي دوني حسين ، مردم ما ابله تر و نادون تر از مردم كوفه هستند هر چند 1400 سال گذشته. يك سري از اسلام فقط ريش رو مي فهمند و يك عده ديگه دين رو چيزي مي دونند كه بايد باهاش عناد ورزيد تا ادعاي روشن فكري باهاش بكنند . يك سري هم مسلمونيشون رو به پشيزي مي فروشند و دم از اسلام مي زنند .
حسين جان . قربونت برم . قربونت برم . تو چقدر مظلومي ...

وقتي عزادارهات رو مي بينم كه خيلي هاشون مي ياند كه فقط خودي نشون بدند ، بعضي هاشون فقط براي چشم و هم چشمي مي ياند ، بعضي هاشون مي ياند براي دختر بازي ، يك عده فقط به اين فكرند كه كدوم تكيه علمش بزرگتره ، يك سري به اين فكرند كه كجا غذاي بهتري مي ده ... آخه تو چقدر مظلومي ... چند تاشون واقعا واسه تو عزاداري مي كنند ؟؟؟؟؟؟؟ ... حسين جان مطمئن باش توي اين زمونه اگه مي بودي تعداد يار هاي واقعيت كمتر از زمان خودت مي بود ...
مردم ما اگه شمشير توي روت نكشند خيلي مسلمون موندند ...

وقتي نسل خودم رو مي بينم خيلي به حال دينم تاسف مي خورم . وقتي مي بينم كه دختري كه هنوز اسمش رو بلد نيست درست بنويسه اومده و خودش رو هزار قلم آرايش كرده و مي ياد بيرون . وقتي مي بينم يكي چادر سرش كرده ولي نصف موهاش رو داده بيرون و بدجور آرايش كرده ، وقتي مي بينم يك عده فقط تو فكر مخ زدن دختر يا پسرند ، وقتي مي بينم يك عده خودت رو امام به سخره گرفتند يا برات جك ساختند ، وقتي ... ديگه حالم از اين جامعه به هم مي خوره . واقعا ماها از دين يا خدا چقدر فهميديم ... آخه ما به چي اعتقاد داريم ؟؟؟ ... به چي پايبنديم ؟؟؟ ...
حسين جان قربون اون همه مظلوميتت برم ...

آخه چرا از خودمون نمي پرسيم حسين واسه چي كشته شد . اون زمان كه مردم به اسلام بيشتر از ما ها عمل مي كردند ، آدماش حتي متعصب كوركورانه هاشون ، از ما اعتقاد و عملشون به اسلام بيشتر بود ... پس حسين براي چي كشته شد ؟؟
كجاي كار اشكال داشت ؟؟؟؟ .... ما الان كجاييم ؟؟ ... داريم به كدوم سمت پيش مي ريم ؟؟؟
به جايي رسيديم كه مي تونيم با اطمينان و بدون واهمه بگيم كاري كرديم كه از اسلام اسمش و از مسلموني نامش فقط باقي مونده . ( شايد اونم نمونده باشه )
بريم افتخار كنيم به كردمون . چه خوب امانت پيغمبر رو حفظش كرديم . آفرين به ما ها .

-http://sedaye-baran.blogfa.com/

حرف دل...

دوست داشتم میشد حرف دلو راحت زد.
این همه رسم و رسومات و آداب و فلان نبود.
حتی به کسی که خیلی دوسش دارم
نمی تونم راحت حرفمو بزنم.

یاد آدم آهنی توی کتاب ادبیات سوم راهنمایی افتادم.

حرف دلشو می خواست به شاپرک بزنه ولی افسوس...

همه باید یه جور رفتار کنن.
اگه کسی بخواد دلی رفتار کنه اسم "خراب" رو روش میزنن و میندازنش دور.

جامعه، و دنیای الان دقیقا مثل همون دانشمندای داستانن.
یه سری انسان رو پرورش می دن که یه جور خاص زندگی کنن و بعد...

مثلا تو خودتون نگاه کنین.
به هر کی که بر می خوریم،
می گیم سلام.
دومین حرفمون "چطوری"
هیچ کس نمی گه دوست دارم.
یا "چرا انقدر غمگینی"
یا...

۱۳۸۳ اسفند ۱۰, دوشنبه

خواب من

این متنی که می نویسم خوابیه که آخرای تابستون دیدم.

خیلی منو متاثر کرد.

چه حوصله تون میکشه چه نمی کشه حتما بخونینش:

نمی دونم خوابم با چی شروع شد.
فقط دیدم که توی یه قبرستون هستم و فهمیده م که مرده م.
قبر خودمو دیدم.
یه تخته سنگی که دورش چمن سبز شده بود.
یعنی کل قبر های اونجا اون جوری بود.

بعدش بر گشتم به سمت یه گوشه ای از قبرستون.
حالت یه دروازه بود که با کسایی که اونجا بودن می رفتیم توش.

بعد از اون دیدم که خودم تنها هستم.
یه مردی پشت میز نشسته بود و من که رسیدم اعمال نامه مو داد بهم.
توی اون نگاه کردم.
توی خواب عجیب نبود، ولی شاید برای شما جالب باشه.
برگه، شبیه برگه های تست زنی بود.
اکثر خونه ها هم خالی بود.
بعد مرده نمره مو گفت.
شده بودم .12
از صد.
بعد مرده گفت که بهت میدم 23. (این نشونه ی بخشندگی خدا بود)
یه برگه رو هم دیدم که حالت اولویت بندی نمره ها بود.
اولویت اول "رفتار با پدر و مادر" بود.
بقیه ش اصلا یادم نمیاد که چی بود.

بعد اونجا رو ترک کردیم و به اتاق بعدی رفتیم.
اینجا یه میز دیگه بود که اینبار یه زنه پشت میز بود.
باور کنید توی خواب خیلی ناراحت بودم.
بعد همون زنه اعمال نامه مو دید و گفت که مثل زبان انگلیسی که از پایه شروع می کنی و به پیشرفته میری، باید یه مدتی رو توی جهنم بگذرونی و بعد به بهشت میری.

اون اتاق دو تا در داشت.
در سمت راست به بهشت می رفت و در سمت چپ به جهنم.
وارد در سمت چپ شدم.
راهرو یی بود که سمت چپش یه اتاق داشت.
وارد اون اتاق شدیم.
مردم اونجا بودن.
اون تو که نشسته بودم،
صداهای جهنم رو می شنیدم، (صدا هایی مثل صدای اره برقی)
تنم می لرزید.

منتظر شدیم تا همه اومدن و بعد به سمت خود جهنم رفتیم.
از آتیش و اینا خبری نبود.
در عوضش اونجا مثل ساختمون های نیمه کاره بود و چند تا هم ستون داشت.
به من یه پتک دادن که باید با اون پتک یه تیر آهن رو دور یکی از ستون ها گرد می کرد.
تیر آهنه هم حالت بالشی داشت.
وقتی تغییر شکل می داد به حالت اولش بر می گشت.
آدمای دیگه هم بودن.
با عذاب های بد تر از من.

ولی باور کنین...
من گفتم آتیش اونجا نبود،
ولی حسرت اینکه چرا اینکار رو کردم، چرا اون کار رو نکردم.
بدترین آتیشاست.
خیلی احساس بدی بود توی خوابم.
بعد از اون با بقیه به سمت دروازه ای مثل همون دروازه ی توی قبرستون رفتیم.
تفاوتش با اون، این بود که این دروازه تاریک بود و معلوم نبود چیزی ازش.
یه در هم سمت چپم بود.
از اون دره انگار تنهایی به دنیا بر گشتم.

این خواب، یه نمادی از جهنم بود.
و یه نمادی از روح من.
صبحش که از خواب پا شدم، خیلی گریه کردم.
همین الانم دستام داره می لرزه.
این خواب، یه نعمت الهی بود.

۱۳۸۳ اسفند ۹, یکشنبه

با حافظ

رسم عاشق کشی و شیوه شهز آشوبی/ جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

دوست داشتن یا عشق؟

اين دو يکی نيست...اشتباه نشود!
عشق همان دوست داشتن نيست
عشق رويائی است و دوست داشتن دنيائی
دوست داشتن با عشق مقايسه نمی شود که اگر بشود
از بين خواهد رفت
عشق خلقت خداست و دوست داشتن
خلقت عقل و دل انسان...
عشق همچون خدا يکی است و برای هر انسان
می تواند به تعداد انسانهای ديگر باشد
جدائی برای عشق مرگ است در حالی که
دوست داشتن می تواند برای مصلحت ديگری جدائی را تصميم بگيرد
عشق روحانی است ولی دوست داشتن جسمانی
جسم ميميرد ولی روح جاودانه است
کسی نمی تواند عشق را کنترل کند چرا که در عشق عقلی نيست
عشق را معنی کردن گناه است چرا که در لغات ناچيز زبان نمی گنجد
معنی کردن آن برابر با محدود کردن آن است
ولی دوست داشتن محتاج معنی کردن آن است
دوست داشتن با دل انسان است ولی عشق با جان....
عشق غرور را از انسان می زدايد ولی دوست داشتن با غرور رشد می کند
عشق از نظر خدا پاک است
و دوست داشتن از نظر انسان...
خدا عشق است و انسان دوست داشتن...
بدرستی که خدا برتر از انسان است....

-http://kimiya-shahab-farhan.blogfa.com/

یعنی چه؟

یکی برام کامنت گذاشته بود که "عاشورا تاسوعات مبارک باشه"
البته پاکش کردم.

چند روز پیش توی تاکسی نشسته بودم و رادیو روشن بود.
یارو می گفت:
"توی آمریکا لاتین هندی ها روز عاشورا به خیابونا می ریزن و پایکوبی می کنن.
تاریخ دانها به تاریخشون که نگاه می کنن می بینن که اجداد اینها مسلمون بودن و روز عاشورا مراسمی این چنین داشتن.
نسل ها گذشته و از اون عاشورا و عزاداری ها فقط همین به خیابون ریختن ها و شادی کردن ها مونده"

الانم داره به همین سمت میره.
اون عکسای چشم و ابرو خوشگلی که از اماما می کشن،
نوحه هایی که به درد شادی می خوره تا عزا و خیلی چیزای دیگه.
اصلا تا الانشم همینا بودن که اسلام و معنویت رو خراب کردن.

به قول بابام
وقتی می خوای چیزی رو بد بشناسونی،
ازش بد نگو،
ازش بد دفاع کن.

اسلامی که الان فقط توش حجاب رو نگاه می کنن.
دختری که یه کم روسری ش عقب میره میگن این دشمن خداست.
یا خیلی چیزای دیگه که خودتون بهتر می دونین.

اسلام اومد که به انسانها آزادی بده،
یا به عبارت بهتر جلوی ظلم رو بگیره.
بعد یه عده ای میان با اسم اسلام ظلم می کنن.
شرط می بندم به اسم اسلام خودشون تا پس فردا وبلاگ منو فیلتر می کنن.

دنیا داره به کجا میره؟

۱۳۸۳ اسفند ۸, شنبه

این یکی دیگه ارور نداره:
http://www.geocities.com/saeed_nb4000/tbm.mp3

عشق این نیست...

جدیدا از عشق خیلی بد تعریف می کنن.
مثلا همین سیاوش تو یکی از آهنگاش میگه:
"هرکی با زمزمه عشق، دو سه روزی عاشقم شد..."
یا مثلا یه جای دیگه:
"عشق اون باعث زجر همه دقایقم شد"

کسی که بخواد عشق دو سه روزه داشته باشه اصلا همون بهتر که از اول عاشق نشه.
اصلا عشق که دو سه روزه نیست.
حافظ میگه:
اگر پوسیده گردد استخوانم/ نگردد مهرت از جانم فراموش

اینا عشق نیست.
هر چی می خواین اسمشو بزارین ولی عشق نه...

عشق اصلا باعث زجر نمیشه.
یه جا خوندم که:
"عشق تنها مرضی است که بیمار از آن لذت می برد"
از یه جهت شاید راست بگه ( که بیمار لذت میبره)
ولی بخدا عشق مرض نیست.

مریضی اون چیزیه که اقلیت بهش دچار میشن، نه اکثریت...

یا توی خیلی از آهنگا شنیده م که میگن:
"می خوام تو مال من باشی...
فقط مال منی،
..."
این ها سلطه طلبیه...
اینها احساس سلطنت می خوان تا عشق.
می خوان به معشوق (!!) سلطنت کنن.

وقتی یه چیزی رو میشنویم یا یه کاری می خواین بکنیم،
بهترین کار بازگشت به فطرته.
ببینیم دلمون چی میگه.
همین فطرت ما بهترین راهنماست.
فطرتی که روح خدا توش دمیده شده.

"آب را گل نکنیم،
شاید این آب روان می رود پای سپیداری،
تا فرو شوید،
اندوه دلی..."

در اینجا سهراب سپهری -به نظر من- به همین روح و فطرت ما اشاره می کنه.
دقت کنین می فهمین.

امیدوارم همگی روحتون سرشار از امید و عشق باشه.
تا بعد

۱۳۸۳ اسفند ۱, شنبه

شب تاسوعا...

امروز رفته بودیم خونه مامان بزرگم.
می خواست نذری بپزه.
مادرم توی پخت غذا و من توی پخشش کمک کردم.
همین که در خونه ی همسایه ها نذری بدی هم کلی حال داره.

برگشتنی، با داییم اینا اومدیم.
توی راه به دسته ها برخورد کردیم.
وای،...
این شبا یه حال و هوای دیگه ای داره...
دوست داشتم از ماشین برم پایین و با عزادارا سینه بزنم.
شاید مامانم راست بگه.
عزای بزرگان هم شادی داره..
این شبا کلی خاطره س...
دسته ها رو که دیدم، یاد بچگیام افتادم..
اون زمان همش فکر و ذکرم توی این روزها این بود که یه زنجیر بخرم و برم دسته...
یادمه،
همش دوست داشتم برم توی صف بزرگترا وایسم؛
آخه می دیدم اونا مرتب زنجیر می زنن و بچه های ته صف نا مرتب.

فردا هم داریم میریم خونه ی اون یکی مادر بزرگم.
پدرم این دو-سه روز رو مرخصی گرفته تا با هم باشیم.
این روزا خود عشقه...

اینم آهنگی که گفته بودم (4/4 Rumba)

|Am| (A)تو با منی، |F|هر جا برم، |Dm| مهر تو بند|G| جونمه
|E|عشقت نمیره از سرم، |G|تو پوست و اسـ|C|ــتخونـ|E|ـمه

|Am|یه دم اگه |F|نبینمت، |Dm|یه دنیا |G|دلتنگت میشم
|E|نگاه دریایی تو،|G| آبیه روی|C| آتیـ|E|ــشم

|Am|واست دلم،|F|واست تنم، |Dm|واست تمام|G| زندگیم
از تو دوباره من شدم. |E|با تو تموم شد خستگیم

|Am|واست دلم،|F|واست تنم، |Dm|واست تمام|G| زندگیم
از تو دوباره من شدم. |E|با تو تموم شد خستگیم (B)

{موزیک}
|Am|نم نم بارون چشام، |G|گواه عشق پاکمه
|F|همنفس قسمت من! |E|دوست دارم یه عالمه

|Am|قشنگترین خاطره ها،|G| با تو و از تو گفتنه
|F|آرامش وجود من، |E|صدای تو شنفتنه

{موزیک}

|Am|نم نم بارون چشام، |G|گواه عشق پاکمه
|F|همنفس قسمت من! |E|دوست دارم یه عالمه

|Am|قشنگترین خاطره ها،|G| با تو و از تو گفتنه
|F|آرامش وجود من، |E|صدای تو شنفتنه

(A)-(B)

۱۳۸۳ بهمن ۲۶, دوشنبه

اعصابم خورده...

اعصابم خورده...
خیلی هم خورده....
دیگه دارن شورشو در میارن
تعطیل، تعطیل، تعطیل......
خسته شدم بابا...
کاراشون بر عکسه...
بجای بکارگیری ماشین های برف روبی و دعوت دانش آموزا به مدرسه، مدرسه ها رو تعطیل می کنن..
آخه سرما مگه چیه؟
فوقش دو تا لباس بیشتر می پوشیم دیگه..
آخه نمیشه که به خاطر یه برف کل سیستم کشور از کار بیفته....
تازه میگن کم سوخت مصرف کنید...
چی بگم والا....
اعصابم خورده..
خیلی هم خورده....

۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

برفا هم دارن آب میشن....

حالم گرفته س.
اونهمه برف قشنگ دارن کم کم آب میشن.
حیاط مدرسه اول همه ش سفید بود.
حالا نصفشه...
خدا کنه این برف زیبا و دل انگیز دوباره بباره...

۱۳۸۳ بهمن ۲۱, چهارشنبه

خشت اول...

داشتم از کلاس زبان بر می گشتم.
به یه جمله از امام روی یه پلاکارد رو دیوار بر خوردم:
"احکام اسلام را انجام دهید و دیگران را هم وادار به انجام دادن آن کنید."
یاد یه شعر از سعدی افتادم:
"خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا می رود دیوار کج"

۱۳۸۳ بهمن ۱۹, دوشنبه

صحبتی با خدا...

شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"
من گفتم:"اگر وقت داشته باشید".
خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است.
حال، چه سوالی از من داری؟"
گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"
خدا گفت:
"اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،
و به سرعت رشد میکنند،
و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،
و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،
حال خود را از یاد می برند،
که دیگر نه در حال زندگی می کنند،
نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،
گویا هیچگاه نخواهند مرد،
و طوری میمیرند،
انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،
و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:
"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:
"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،
آنها باید به خودشان اجازه دوست داشته شدن دهند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند، به جا بگذارند.
ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،
کسی نیست که بیشترین را دارا ست،
بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،
ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،
و آن را به شکلهای مختلف ببینند.
بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،
بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم: "از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:
"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
"بدانند که من اینجا هستم،
همیشه...."

برگردان از-- Interview with GOD

قلب من مال تو، این تنها یادگاره...

اینبار اگه خدا کنه،
اگه فقط نگاه کنه...
من دیگه هیچ چی نمی خوام...
حرفامو باور بکنه...

بهش میگم اگه بخواد،
چشمامو فرشش می کنم...
دلو به دریا می زنم،
میگم که عاشقش منم...
میگم که از همه سری...
تویی فقط دل می بری...
میمیرم اون روزی که تو...
از سر راهم بگذری...

قلب من، مال توست،
این تنها یادگاره...
اون منم که بی تو،
هر لحظه ش انتظاره...

ببین که بی تو نمیشه...
تنهای تنهام همیشه...
انگار که دیوونه شدم...
شب و روزام پشت شیشه...
اسم تو هیچ وقت از لبم،
حتی یه دم دور نمیشه...
همدم من تویی فقط...
هیچکی برام تو نمیشه...

قلب من، مال توست،
این تنها یادگاره...
اون منم که بی تو،
هر لحظه ش انتظاره...

بهش میگم اگه بخواد،
چشمامو فرشش می کنم...
دلو به دریا می زنم،
میگم که عاشقش منم...
میگم که از همه سری...
تویی فقط دل می بری...
میمیرم اون روزی که تو...
از سر راهم بگذری...

قلب من، مال توست،
این تنها یادگاره...
اون منم که بی تو،
هر لحظه ش انتظاره...

۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه

ستاره...

ستاره آی ستاره....
بگو یارم کجایه...
بازم آفتاب غروب کرد...
دو چشمونم به رایه....

ستاره، شب اومد باز دوباره....
زمستون، یه عمره موندگاره...
تن سردم دیگه طاقت نداره....
اگه یارم بیاد اون روز بهاره....
ستاره، کاشکی یه روز دوباره،
تو قلبم، گل آشتی بکاره...
ستاره، کاشکی یه روز دوباره،
تو قلبم، گل آشتی بکاره...

ستاره آی ستاره....
بگو یارم کجایه...
بازم آفتاب غروب کرد...
دو چشمونم به رایه....

ستاره، اگه برگرده خونه،
رو موهاش، می چینم یاس و پونه
آروم آروم می گیرم رو شونه ش.
می پاشم اشک شوق روی گونه ش
می سازم از صدای اشک و بوسه،
لالایی واسه خواب شبونه ش.

ستاره، کاشکی یه روز دوباره،
تو قلبم، گل آشتی بکاره...

ستاره آی ستاره....
بگو یارم کجایه...
بازم آفتاب غروب کرد...
دو چشمونم به رایه....

۱۳۸۳ بهمن ۱۵, پنجشنبه

خیلی وقته...

خیلی وقته که به خوابم نمیای، تویی که تموم دنیای منی...
دیگه شعرای منو نمی خونی، تویی که تنها دلیل بودنی...
خیلی وقته که صدای پای تو، این سکوت کهنه رو نمی شکنه...
بعد تو انگاری تنهایی داره، به دلم رنگ زمستون می زنه...
تو که نیستی، آسمون واسه گلا،
قطره بارونی نمی باره دیگه...
تو که نیستی مهربونیت دیگه نیست،
تو شبام هیچ کسی قصه نمیگه...
نمی خوام باور کنم که تو دلت، واسه من جایی نداری، مهربون...
قسم به غربت تلخ این قفس، پرم رو دیگه به آتیش نکشون...
نذار شونه هام تو دست بی کسی، بی تو تا همیشه تنها بمونه...
راز پر کشیدن از این قفس، غیر تو آخه کسی نمیدونه...
تو که نیستی، آسمون واسه گلا،
قطره بارونی نمی باره دیگه...
تو که نیستی مهربونیت دیگه نیست،
تو شبام هیچ کسی قصه نمیگه...

گل هیاهو از فریدون (4/4 رومبا)

(A)آهای |Em|خوشگل |C|عاشق، آهای |Em|عمر دقا|C|یق، آهای |Em|وصله به مو |G|های تو سنـ|D|ـجاق شقا|C|یق
آهای|Em| ای گل شب|C| بو، آهای |Em|گل هیا|C|هو، آهای |Em|طعنه زده |G|چشم تو به |D|چشمای آ|C|هو
دلم |Am|لاله ی عا|Em|شق، آهای |Am|بنفشه ی |Em|تر، نکن |Am|غنچه ی نشـ|Em|ـکفته ی قلـ|D|ـبم رو تو پر|C|پر
من که |Am|دل به تو |Em|دادم، چرا |Am|بردی ز |Em|یادم؟ بگو با من عا|D|شق، چرا برات زیا|C|دم؟
آهای|Em| صدای گیتـ|C|ـار، آهای |Em|قلب رو دیـ|C|ـوار، اگه |Em|دست توی دسـ|G|ـتام نذاری، |D|خدا نگهـ|C|ـدار(B)
دلت |Am|یاس پر احساسه، آی مریم |Em|نازم. تا اون |Am|روزی که نبضم بزنه، ترانه |Em|سازم،
برات |Am|ترانه سا|Em|زم، تو آهنـ|Am|ـگی و سا|Em|زم،
بیا |Em|برات می خوام |G|از این صدا |D|قفس بسا|C|زم
(A)-(B)

خاطرات سمینار 83

سلام.
میتونین روز نوشت سمینار (جشنواره علمی که تو مدرسه برگزار میشه) 83 رو تو وبلاگ: سمینار 83 (توی لینکها بخونین.

۱۳۸۳ بهمن ۱۱, یکشنبه

موج نوازشی، ای گرداب

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی-- آب تاریک خروشان--که هست مرا فرو پیچیده و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره ی گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته ی دگر گونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

--سهراب سپهری

۱۳۸۳ بهمن ۷, چهارشنبه

عشق یعنی...

عشق یعنی هارمونی چهره تو...
عشق یعنی نفس هایی که من با امید تو می کشم...
عشق یعنی ناز نگاه تو...
عشق یعنی تو...

اشک من...

اشک من پیر هنتو تر کرده...
همه جا عطر تو پیچیده ولی....
دل دیگه غربتو باور کرده....

مثل اون پرنده ی شکسته بال...
دل من بعد تو بی لونه شده...
با تو بی قراره و،
بی تو بیقراره...
دل من راست راسی دیوونه شده....

امشبم میون این خاطره های سردم،
بی رمق دنبال اون حادثه ای می گردم....
که نفهمیدم کی، کجا، تو رو ازم گرفت؟...
دست تو جدا شد و نگاهتو گم کردم....

چرا باید وقتی خونه ی دلت متروکه...
واسه در زدن بازم،
دنبال یک بهونه گشت؟...
وقتی راه نداره چشمام،
به حریم قلب تو....
چه جوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت.....

اشک من پیر هنتو تر کرده...
هم جا عطر تو پیچیده ولی....
دل دیگه غربتو باور کرده....

۱۳۸۳ بهمن ۶, سه‌شنبه

رسم زمونه...

عجب رسمیه...رسم زمونه...
قصه برگ و باد خزونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه....
کجاست اون کوچه؟، چی شد اون خونه؟...
آدماش کجان؟ خدا میدونه...

بوته یاسه، باباجون هنوز...
گوشه ی باغچه توی گلدونه...
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه...
خودش کجا هاست؟ خدا می دونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

تسبیح و مهره، بی بی جون هنوز...
گوشه ی تاقچه توی ایوونه...
خودش کجاهاست؟ خدا میدونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

پرسید زیر لب، یکی با حسرت:
که از ما بد ها چه یادگاری به جا میمونه؟ خدا میدونه...

میرن آدما...
از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه....

۱۳۸۳ بهمن ۵, دوشنبه

توی وبلاگها می گشتم به یه وبلاگی برخوردم به اسم غریبه که به مسخره کردن خانمها پرداخته و من خیلی ناراحت شدم وقتی مطالبشو خوندم.

چند وقت پیش داشتم با معلمم صحبت می کردم میگفت که دنیا مثل یه صفحه مختصات می مونه. ما هم فقط چند تا نقطه از خطی که باید باشه رو می دونیم. آدمهای مختلف با روشهای مختلف بهترین خط رو --از نظر خودشون-- از این چند نقطه می گذرونن. این باعث تفاوت دید به دنیا از نگاه های فلسفه و علم میشه. آدمهایی که یکی از این دو راه رو انتخاب کردن و خواستن از طریق علم یا فلسفه بهترین خط رو پیدا کنن همه سر در گم شدن و به نتیجه نرسیدند. چیزی که ما رو از سردرگمی در میاره فقط و فقط دینه. واقعا <<با یاد خدا دل ها آرام میگیرد>>.

کسی که دین نداره هدف مشخصی نداره و سر در گمه. درست مثل همین غریبه. شاید اگه الان به خودش بگیم میگه که خیلی خوشه و از این وضعیت خوشحاله. ولی آرامش و شادی ای که تو دین و عشق واقعی هست هیچ جای دیگه پیدا نمیشه.

عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی/عشق داند که درین دایره سر گردانند <<حافظ>>

۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

بازم بیتی از حافظ...

این بیت رو واقعا الان درک می کنم:

مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم/ترا می بینم و میلم زیادت می شود هردم

۱۳۸۳ دی ۲۶, شنبه

یک ماه به روز ولنتاین...

درست یک ماه دیگه بین عاشقا هدیه هایی رد و بدل میشه. بله درست یک ماه دیگه--روز ولنتاین...

روز ولنتاین، روزیه که کم و بیش دیگه تو ایران جا افتاده. گرچه خودمم زیاد قبولش ندارم. آخه مناسبتهای ایرانی بسیاری هستند که عاشقا می تونن به هم هدیه بدن. چرا ولنتاین؟وایسا بینم...گفتم مناسبت....مگه هدیه به عشق آدم هم مناسبت میخواد؟؟؟

نظر من در باره آهنگ "آروم آروم"

آهنگ آروم آروم سیر کاشته شدن نهال عشق رو توی دل آدم(نمیگم عاشق شدن؛ توضیح میدم) و تقابل عقل برای پنهان کردن عشق رو نشون میده. از تیر نگاه تا اینکه چشم دیگه چیزی جز معشوق رو نمی بینه.
برای این گفتم کاشته شدن نهال عشق که عشق به همین سادگی ها بدست نمیاد و صداقت و زمان و خیلی چیز های دیگه می خواد تا رشد کنه و به درخت تنومند عشق تبدیل بشه.

آروم آروم

امروز آهنگ آروم آروم بازم از آریان III رو گذاشتم. مفهوم شعرش-اگه دقت کنین- خیلی قشنگه.
ریتمشم 6/8 بندریه:

{موزیک}
(A)
|Am|شد از کمو|G|ن نگاه، |Dm|تیری به قلـ|Am|ـبی رها. نشست تو سیـ|G|ـنه گل |Dm|آرزو|Am|ها.
تبسمی |G|خونه کرد، |Dm|تو باغ سرخ|Am| لبا. روشن شد از |G|رخ ماه، |Dm|رنگ شـ|Am|ـبا.
آ|G^|روم آ|Dm^|روم آ|Am^|روم |G|انگاری این |Am|دل به یه حس|G| تازه |Dm|کرده دچا|Am|رم.
دیگه پیداست ازین |G|چشمای رسـ|Am|ـوا که چه را|Dm|زی پنهون |G|تو سینه دا|Am|رم. |G|آروم آ|Am|روم
(B)
{موزیک}
|Am|حالا چشمام ،دیگه هـ|Dm|ـرجا، |G|نقش رویایی چشماتو می بیـ|C|ـنــ|E|ــه.
حس خو|Am|ب با تو بو|Dm|دن، راز بر |G|ملای قلب من همیـ|Am|ـنه.
آ|G^|روم آ|Dm^|روم آ|Am^|روم |G|انگاری این |Am|دل به یه حس|G| تازه |Dm|کرده دچا|Am|رم.
دیگه پیداست ازین |G|چشمای رسـ|Am|ـوا که چه را|Dm|زی پنهون |G|تو سینه دا|Am|رم. |G|آروم آ|Am|روم
{موزیک}
(A)- (B)

( ^ یعنی اینکه یه ضربه با آکورد گفته شده بزنید )

۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

دروگران پگاه...

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است: تو نیستی، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها نا خواناست.
می آیی: شب از چهره ها بر می خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند:
رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

--سهراب سپهری

فال امروز...

مرا از توست هر دم تازه عشقی/ تو را هر ساعتی حسنی دگر باد (حافظ)

۱۳۸۳ دی ۲۴, پنجشنبه

ای نزدیک...

در نهفته ترین باغها، دستم میوه چید.
و اینک شاخه ی نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است.
درخشش میوه! درخشان تر.
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من، شاخه ی نزدیک!
از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب-- آشیان شکستم
و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو، شاخه ی نزدیک!

--سهراب سپهری

کاشکی...

سلام.
یه آهنگ قشنگ از آریان III گوش دادم حیفم اومد آکورداشو ننویسم. اینم از این:
ریتمش 4/4 رومباست.

|F|کاشکی میشد تو آینه ی چشـ|Gm|ـمات، تو آتیش گرم نگاهـ|Dm|ـهات، شعله ی عشقو ببیـ|C|ـنم، کاشکی میشد.
|F|کاشکی میشد از عمق سکو|Gm|تت، با تمامی وجو|Dm|دت، داد بزنی عاشق تریـ|C|ـنم، عاشق ترینم.
|Bb|کاشکی هم |C|صدا بو|Dm|دیم، |Bb|تو عشق بی |C|ریا بو|Dm|دیم، |F|تو دشت تنـ|Gm|ـهایی من|C| مثل آهو|Bb| رها بو|Dm|دیم. |C|کاشکی هم صدا بو|Dm|دیم.
{موزیک}
|Dm|تو اوج رویای منی، |C|کاشکی لحـ|Bb|ـظه ای تو رو|Gm|یای تو با|Dm|شم.
|Dm|تموم دنیای منی، |C|کاشکی ذره|Bb| ای تو دنیـ|Gm|ـای تو با|F|شم.
|F|کاشکی میشد با خنده ای شـ|Gm|ــیرین، از این دل عاشق غمـ|Dm|ـگین، غم و غصه رو برو|C|نی، کاشکی میشد.
|F|کاشکی میشد تو بیقرار|Gm|یا، تو گریه ها، تو دلتنگیـ|Dm|ـا، منو از خودت بدو|C|نی، منو از خودت بدون|Bb|ی،
|Bb|کاشکی هم |C|صدا بو|Dm|دیم، |Bb|تو عشق بی |C|ریا بو|Dm|دیم، |F|تو دشت تنـ|Gm|ـهایی من|C| مثل آهو|Bb| رها بو|Dm|دیم. |Gm|کاشکی هم صدا بو|Dm|دیم.
{موزیک}
|Fm|کاشکی هم |Eb|صدا بو|Fm|دیم، |Db|تو عشق بی |Eb|ریا بو|Fm|دیم، |Ab|تو دشت |Bbm|تنهایی من|Eb| مثل آهو |Db|رها بو|Fm|دیم. |Bbm|کاشکی هم صدا بو|Fm|دیم.
کاشکی هم صدا بودیم.

قلبی که...

چشمانی به زیبایی آفتاب...
پوستی به لطافت باد...
موهایی از جنس گندم...
اندامی به ظرافت گل رز...
دستانی از جنس بلور...
و قلبی از جنس یخ...

چشمانی سیاه...

چشمانی سیاه...
چشمانی که با دیدنش عمق وجودم به لرزه در میآید...
چشمانی که با یک تیر نگاه، قلب مرا تسخیر میکند...
چشمانی که مرا دیگر گون میکند...

۱۳۸۳ دی ۲۳, چهارشنبه

مرگ و زندگی...

مرگ از زندگي پرسيد: آن چيست كه باعث می شه تو شيرين و من تلخ جلوه كنم؟ زندگی لبخندی زد و گفت دروغها كه در من هست و حقيقتی كه تو در وجود داری!

و چه تنها

ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر
و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خودم
تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه ی تاریکی، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ، و هوایی که خنک،
و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک،ابر نیایش چه بلند،
و چه زیبا بوته زیست،
و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمه ی یاد،
و کبوتر ها لب آب.
هم خنده ی موج، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ، و شکوهی در پنجه ی باد.
من از تو پرم،
ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است، ای در به فراز، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!

-سهراب سپهری