۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه

شعري از خيام كه بدردتون مي خوره

گر می نخوری طعنه نزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
«خيام»

۱۳۸۳ اسفند ۲۱, جمعه

درس زندگی

اينو يكي برام كامنت گذاشته بود.
حيفم اومد ننويسمش.

در کلاس زندگی
درسهای گونه گونه هست
درس مهر
درس قهر
درس با هم آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
در میان این معلمان و درسها
در میان نمره های صفر و بیست
یک معلم بزرگ نیز
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست "مرگ"
وانچه را که درس می دهد
"زندگی" است

-- فريدون مشيري

۱۳۸۳ اسفند ۲۰, پنجشنبه

غزلی از مولوی...

تو كلاس نشسته بوديم كه يكي اومد كه يه سري كتاب پخش كنه.
اولش خيال كردم بازم مجله ي سمپاده.
مي خواستم بگيرم از پنجره بندازم بيرون!
كتاب رو كه جلوي من گذاشت، ديدم رو كتاب نوشته " غزليات شمس"
نمي دونم چي بود.
يه حسي در من ايجاد شد.
انگار دنيا رو به من داده بودن.
يا اينكه بهترين هديه اي بود كه مي تونستم تو عمرم بگيرم.
يه غزل زيباشو مي نويسم:

هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست
ما به فلك مي رويم، عزم تماشا، كه را ست؟

ما به فلك بوده ايم، يار ملك بوده ايم
باز همانجا رويم، جمله كه آن شهر ماست

خود ز فلك برتريم، وز ملك افزون تريم
زين دو چرا نگذريم؟ منزل ما كبرياست

گوهر پاك از كجا؟ عالم خاك از كجا؟
بر چه فرود آمديت؟ بار كنيد اين چه جا ست؟

بخت جوان يار ما، دادن جان كار ما
قافله سالار ما، فخر جهان، مصطفا ست

از مه او مه شكافت، ديدن او بر نتافت
ماه چنان بخت يافت، او كه كمينه گداست

بوي خوش اين نسيم از شكن زلف او ست
شعشعه ي اين خيال زان رخ چون والضحي است

در دل ما در نگر، هر دم شق قمر
كز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست؟

خلق چو مرغابيان، زاده ز درياي جان
كي كند اينجا مقام؟ مرغ كزان بحر خاست

بلكه به دريا دريم، جمله درو حاضريم
ورنه ز درياي دل موج پياپي چراست؟

آمد موج الست، كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست، نوبت وصل لقا ست

خيلي قشنگه نه؟

۱۳۸۳ اسفند ۱۹, چهارشنبه

موج های....

جالبه..

سر زنگ فیزیک، درس موج بود.

شکل موج ها رو با طول موج های مختلف نگاه می کردیم. )همون شکل معروف(

یه چیزی به ذهنم رسید.

این موجه مثل انسان ها می مونه.

از ازل آفریده شده و به ابد میره. )چون طول موج هیچوقت صفر نمیشه، اگه صفر بشه دیگه موج نیست(

اون قسمت نورهای مرئی -که ما می بینیم- مثل دنیا می مونه.

آدم قبل از این نورای رنگارنگ بوده و بعد از اونم خواهد بود.

فقط ما نور های رنگی رو از بین بینهایت موج می بینیم.

نورای مرئی محدودن،

ولی موج نه.

یه شعری خیلی وقت پیش خوندم:

من ز او عمری ستانم جاودان، او ز من دلقی رباید رنگ رنگ. )خطاب به مرگ یا همون عزراییل(

انسان مثل همون نور از بین بینهایت موجه.

از ازل،

تا ابد...

۱۳۸۳ اسفند ۱۶, یکشنبه

عجيبه...

نمي دونم،...
خيلي عجيبه...
انگار كارايي كه ما مي كنيم،
اتفاقايي كه توي ابن دنيا مي افته،
به هم ربط دارن...
يه ربط عجيب.

مثلاً تصميم گرفته بودم براي كسي هديه بخرم، و مي خواستم پولامو جمع كنم.
متوجه شدم يكي از دوستام متني رو مي خواد تايپ كنه.
ازش گرفتم و تايپ كردم
فردا هم مي خواد پولشو به من بده..

يا اينكه از چند وقت پيش يه سؤال برام پيش اومده بود كه
ما چرا درس مي خونيم؟
فايده ش چيه؟
فردا كه از ما نمي پرسن فيزيكت چند شد؟ يا رياضي ت چند شد؟

مي گن چقدر كار خوب كردي؟
چي كار كردي؟
چي كار نكردي؟....

ولي امروز سر زنگ ديني،
معلممون گفت كه كسي كه نيت مي كنه كه مثلاً مي خوام معماري بخونم كه بعداً ساختموني بسازم كه نريزه،
از وقتي كه شروع به خوندن درس مي كنه،
تا وقتي كه مثلا اون خونه رو بسازه،
همش عبادت كرده.

و مشكلم رفع شد.
عجيبه...
شايد ربط اتفاقا به هم مثل نقطه هاي توي صفحه مختصات باشه.
شايد همين نتيجه گيري رو كه كردم اثر پروژه اي باشه كه برداشتم.

پروژه م، پروژه ي كامپيوتري بود. – رسم توابع دو بعدي و سه بعدي.
براي رسم تابع نقطه ها رو محاسبه مي كرد و كنار هم مي ذاشت و خط يا صفحه رو مي كشيد
ميگم، كامپيوتر خط رو نمي فهمه،
فقط اينو مي فهمه كه بهش بگيم چند تا نقطه رو بزار رو صفحه.
ولي ماييم كه ربط نقطه ها به هم – يعني خط بودنشونو مي فهميم.

شايد براي خدا هم همينجوري باشه.
اتفاقايي كه رخ ميدن، حتما بيهوده نيستن و ربطي دارن.
و خدا ربطشون رو مي فهمه..
شايد همينه كه ميگن هر اتفاق يه حكمتي پشتش داره،
يه دليلي داره
همونطور كه حافظ ميگه:
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
يا امام حسين ميگه:
"حق هر چقدر تلخ باشد، بر آن صبر كن"

-جالبه؛
از كلاس زبان داشتم بر مي گشتم،
تو اين فكر بودم كه اون جايزه ه رو ببرم به امير بدم يا نه.
به همين جمله بر خوردم و تصميم قطعي رو گرفتم؛

نمي دونم، خيلي عجيبه..

۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

قصه ي ما به سر رسيد...

ديروز اختتاميه ي جشنواره ي 21 بود.
زنگ ناهار اومدن ليست پروژه هاي برتر رو رو بردهاي مدرسه زدن.
من رفتم نگاه كردم.
توي قسمت پروژه هاي كامپيوتر رو نگاه كردم،
اسمم نبود.
دلم هري ريخت پايين.
نا اميد شده بودم.
اومدم اسم بقيه پروژه ها رو بخونم ببينم بقيه چكار كردن.
بعد از پروژه هاي زيست،
پروژه ما رو نوشته بودن.
خيلي خوشحال شدم؛
ولي فقط اسم من بود.
اسم دوستمو نزده بودن
رفتم گفتم،
گفتن كه كاريش نمي شه كرد و ديگه دير شده.
خلاصه به خودش گفتم، (دوستم)
اونم كلي ناراحت شد و الان همه رو از چشم من بدبخت مي بينه.
بعد از ظهر م براي اختتاميه نموند.
دلم براش سوخت.
زنگها گذشتن و ما هم منتظر شروع اختتاميه.
بالاخره ساعت سه و نيم شد و اختتاميه شروع شد.
اولش طبق روال هميشگي قرآن خوندن.
پس از اون آقاي جعفري - مديرمون - اومد سخنراني كرد.
سخنرانياش حوصله آدمو سر مي بره!
خيلي طولاني حرف مي زنه.
بعد از اون آقاي آشتياني -مسئول پژوهشي- اومد صحبت كرد. (يه زماني معلم زيستمون بود)
اين باز كوتاهتر ار قبلي بود.
بعد نوبت جايزه ها شد.
اول جايزه ي دبيراي جشنواره (از دوماي خودمون) رو دادن
واقعا زحمت كشيده بودن.
ولي حيف، روزاي جشنواره خورد به برف و تعطيليا و كل زحمتاشون هدر رفت.
سال ديگه هم ماها ميشيم عوامل جشنواره.
اينا رو كه جايزه هاشون رو دادن،
رفتن سراغ دانش آموزاي ممتاز پايه ها.
بهشون نفري يه ربع سكه دادن.
همش منتظر بودم منو اعلام كنه برم رو سن جايزه مو بگيرم.
انقدر براي اين و اون كف زده بودم ديگه دستام نا نداشت!
به زور براي احترامشون كف زدم.
خلاصه نوبت منم رسيد و رفتم جايزه مو بگيرم.
همش فكرم پيش امير بود.
سه تا جايزه بهم دادن.
شنبه ميبرم مدرسه تا امير يكيشو ور داره.
اون وسط مسطا هم اومدن موسيقي سنتي زدن.
وااااااااااااااااااااااي..........
چقدر صداي سنتور بهم حس ميده.
بهر حال اينم گذشت و از آمفي تئاتر بيرون اومديم.
جايزه ها رو گذاشتم تو كيفم.
پذيرايي مي كردن.
ديدم شلوغه، گذاشتم خلوت شه برم وردارم..
ولي بديش اين بود كه ديگه كيك بهم نرسيد!
منتظر يكي از دوستام كه اجرايي جشنواره بود و منم خيلي دوسش دارم شدم.
اون اومد ولي نميدونم چرا نمي تونم باهاش راحت باشم.
بهر حال، از در مدرسه خارج شديم و جشنواره 21 رو بدرقه كرديم.

۱۳۸۳ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

حسین....

به نام خالق حسين ( ع )

قربون مظلوميتت برم حسين كه بعد از 1400 سال به جاي اينكه بيشتر يار و ياور پيدا كني مظلوم تر و بي كس تر شدي .

قربون اين همه مظلوميتت برم كه به جاي اينكه مردم وقتي اسمت رو مي شنوند به ياد اسلام بيافتند به ياد قيمه و غذا و شربت مي افتند .

تو چقدر مظلومي كه وقتي كسي براي عزاداريت مي ياد تا مي بينه يك جا شربت يا غذا مي دند ، عزاداري كه سهله ، دين و ايمونش رو هم يادش مي ره .

قربون اون همه مظلوميتت برم كه چيزي كه تو براش جونت رو فدا كردي ، به شدت و با سرعت رو به فراموشي و بي رنگ شدن مي ره .

مي دوني حسين ، مردم ما ابله تر و نادون تر از مردم كوفه هستند هر چند 1400 سال گذشته. يك سري از اسلام فقط ريش رو مي فهمند و يك عده ديگه دين رو چيزي مي دونند كه بايد باهاش عناد ورزيد تا ادعاي روشن فكري باهاش بكنند . يك سري هم مسلمونيشون رو به پشيزي مي فروشند و دم از اسلام مي زنند .
حسين جان . قربونت برم . قربونت برم . تو چقدر مظلومي ...

وقتي عزادارهات رو مي بينم كه خيلي هاشون مي ياند كه فقط خودي نشون بدند ، بعضي هاشون فقط براي چشم و هم چشمي مي ياند ، بعضي هاشون مي ياند براي دختر بازي ، يك عده فقط به اين فكرند كه كدوم تكيه علمش بزرگتره ، يك سري به اين فكرند كه كجا غذاي بهتري مي ده ... آخه تو چقدر مظلومي ... چند تاشون واقعا واسه تو عزاداري مي كنند ؟؟؟؟؟؟؟ ... حسين جان مطمئن باش توي اين زمونه اگه مي بودي تعداد يار هاي واقعيت كمتر از زمان خودت مي بود ...
مردم ما اگه شمشير توي روت نكشند خيلي مسلمون موندند ...

وقتي نسل خودم رو مي بينم خيلي به حال دينم تاسف مي خورم . وقتي مي بينم كه دختري كه هنوز اسمش رو بلد نيست درست بنويسه اومده و خودش رو هزار قلم آرايش كرده و مي ياد بيرون . وقتي مي بينم يكي چادر سرش كرده ولي نصف موهاش رو داده بيرون و بدجور آرايش كرده ، وقتي مي بينم يك عده فقط تو فكر مخ زدن دختر يا پسرند ، وقتي مي بينم يك عده خودت رو امام به سخره گرفتند يا برات جك ساختند ، وقتي ... ديگه حالم از اين جامعه به هم مي خوره . واقعا ماها از دين يا خدا چقدر فهميديم ... آخه ما به چي اعتقاد داريم ؟؟؟ ... به چي پايبنديم ؟؟؟ ...
حسين جان قربون اون همه مظلوميتت برم ...

آخه چرا از خودمون نمي پرسيم حسين واسه چي كشته شد . اون زمان كه مردم به اسلام بيشتر از ما ها عمل مي كردند ، آدماش حتي متعصب كوركورانه هاشون ، از ما اعتقاد و عملشون به اسلام بيشتر بود ... پس حسين براي چي كشته شد ؟؟
كجاي كار اشكال داشت ؟؟؟؟ .... ما الان كجاييم ؟؟ ... داريم به كدوم سمت پيش مي ريم ؟؟؟
به جايي رسيديم كه مي تونيم با اطمينان و بدون واهمه بگيم كاري كرديم كه از اسلام اسمش و از مسلموني نامش فقط باقي مونده . ( شايد اونم نمونده باشه )
بريم افتخار كنيم به كردمون . چه خوب امانت پيغمبر رو حفظش كرديم . آفرين به ما ها .

-http://sedaye-baran.blogfa.com/

حرف دل...

دوست داشتم میشد حرف دلو راحت زد.
این همه رسم و رسومات و آداب و فلان نبود.
حتی به کسی که خیلی دوسش دارم
نمی تونم راحت حرفمو بزنم.

یاد آدم آهنی توی کتاب ادبیات سوم راهنمایی افتادم.

حرف دلشو می خواست به شاپرک بزنه ولی افسوس...

همه باید یه جور رفتار کنن.
اگه کسی بخواد دلی رفتار کنه اسم "خراب" رو روش میزنن و میندازنش دور.

جامعه، و دنیای الان دقیقا مثل همون دانشمندای داستانن.
یه سری انسان رو پرورش می دن که یه جور خاص زندگی کنن و بعد...

مثلا تو خودتون نگاه کنین.
به هر کی که بر می خوریم،
می گیم سلام.
دومین حرفمون "چطوری"
هیچ کس نمی گه دوست دارم.
یا "چرا انقدر غمگینی"
یا...