۱۳۸۴ اردیبهشت ۳, شنبه

خسته شدم.
همه چی تکراری شده.
سلام کردنا،
حرف زدنا،
دست دادنا،
خندیدنا،
نمی دونم چرا این حس بهم دست داده.
دنبال یه تغییرم.
یه تغییر بزرگ.

۱۳۸۴ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

عشق قالبی

چند وقته اصلا حوصله ی نوشتن ندارم.
بابا خسته شدم.
دلم پکید.
روم نمیشه بهش بگم که دوسش دارم.

خودمونیم.
کاش میشد احساسات آدم همینجوری می تونستن انتقال پیدا کنن.
مثل گرما.
این همه قالب و جعبه نبود.
هر کسی رو که دوست می داشتی، می تونست گرما تو که از قلبت بلند میشه احساس کنه.
دیگه نمی بایست می گفتی "دوست دارم".
یا هزار راه دیگه.

بعضی شاعرا هم حتی گفتن که اگه تمام برگای درخت حرف می زدن، نمی تونستن عشق منو بیان کنن.

حرفشون همینه.

عشق و حتما باید توی قالب به این و اون داد.

کاش می شد خود عشق رو تقدیم کنی.

وقتی آدما به هم نگاه می کنن، این خود عشقه که منتقل میشه،

یه تیکه شعری خواهرم گفته بود که
"کاش می دانستم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست"

قشنگه نه؟

اینم حرفش همینه..

دلم پره.
کاش میشد دل و بدون قالب خالی کرد.