۱۳۸۴ اسفند ۱, دوشنبه

سمينار 22، افسانه اي فراموش نشدنی

شلوغي ها کم و کم و کمتر ميشن.
قلبم تند تر ميزنه...
"يعني اينم تموم شد؟"
دويدن هاي اينور اونور،
چاب کردن اطلاعيه ها،
راهنمايي کردن ها،
بريدن کارتن پلاست ها،
تا نصف شب موندن ها،
بالاخره تموم شد؟

اندکي نمي گذره،
همه زحماتمون،
همه خاطراتمون،
همه گوشه اي روي آشغالها افتادن.
عده اي عصباني اند،
عده اي گريه مي کنن،
همه يه جوري حالشون گرفته اس.
کاش میشد برگردم به 3 روز پيش.

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

دست هايت را مي بندند.
چشمانت را مي بندند.
فکرت را مي بندند.
"به اين در وارد شو"
مي خواهند خوشبختت کنند.
باغ پشت در ديگر است.
"بخوان"
متغير ها را جلويت مي گذارند.
راه راه ديگر است.

۱۳۸۴ بهمن ۲۱, جمعه

از عاشورا چیزی یاد گرفتم:
با حق باش٬
مهم نیست پیروز میشی یا نه.
مهم اینه که به حق بودی.
فقط این دنیا نیست که.
اون دنیا حق پیروز میشه.
کاش اینو سرلوحه زندگیمون کنیم.

۱۳۸۴ بهمن ۱۴, جمعه

اگر پي قدرت هستي، اول بايد بزرگترين قدرت - غلبه بر خود - رو بدست بياري.

۱۳۸۴ بهمن ۱۲, چهارشنبه

غلامي، طبقي سر پوشيده با خود همي برد، يکي پرسيد: در اين طبق چيست؟ غلام گفت: اگر لازم بود آنچه در طبق است آشکار شود در آن را نمي پوشاندند.

"عطار نيشابوري"