شلوغي ها کم و کم و کمتر ميشن.
قلبم تند تر ميزنه...
"يعني اينم تموم شد؟"
دويدن هاي اينور اونور،
چاب کردن اطلاعيه ها،
راهنمايي کردن ها،
بريدن کارتن پلاست ها،
تا نصف شب موندن ها،
بالاخره تموم شد؟
اندکي نمي گذره،
همه زحماتمون،
همه خاطراتمون،
همه گوشه اي روي آشغالها افتادن.
عده اي عصباني اند،
عده اي گريه مي کنن،
همه يه جوري حالشون گرفته اس.
کاش میشد برگردم به 3 روز پيش.
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۴ اسفند ۱, دوشنبه
۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه
۱۳۸۴ بهمن ۲۱, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)