۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم.

روز ها داره مثل برق و باد می گذره.

با خودم فکر میکنم،

الان ۱۷ سالمه،

تا چند سال دیگه زنده ام؟

چند سال دیگه میمیرم؟
چقدر زندگی برام مهمه؟

شده چشمامو بستم،

خودم رو تصور کردم.

"خودم" که نه.

این پوست و گوشتی که خدا لطف کرده به ما داده.

بدون روح.


چقدر دیگه باید بدون هدف،

بدون خدا،

زندگی کرد؟
بعضی وقت ها احساس می کنم اون هدفی رو که باید بهش برسم، دارم از خودم دور می کنم.

یا،

نمیدونم،

یه جورایی جلوم گرفته شده،

مسیرم تغییر کرده.

از اون ایده آلی که "وجدان" برام تعریف میکنه، دارم دور میشم.

نمیدونم باید قید زندگی معمولی، ماشینی، زمینی، را زد،

یا بیخیال "انسان" شدن شد؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

چه بسا عالمانی که جهل آنها باعث نابودیشان شد و علمشان آنها را سودی نبخشید.     - امام علی (ع)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

در دشتی بیکران٬

آفتاب غروب می کند.

شیری خسته٬ با نگاهش به من لبخند می زند.

گویی به من امید دارد.

دیری نمی پاید که کفتار ها او را میدرند.

و من تنها یک نظاره گرم...

با چشمهای گریان...