۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

نقطه ای آبی در دنیای خاکستری - عشق.
پایان دنیا نزدیک است.

دیگر هیچ مادری برای کودکش لالایی نمی خواند.

۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه

اطرافت تماماْ سیاه است.

نوری از یک روزن پدیدار می شود.

و این یعنی زندگی.

خدایا!



ای آفریننده ی آسمانها و زمین!
ای آفریننده ی روح و جسم!
ای آفریننده ی خاک و باد!
ما را بیامرز!
که تو خدایی،

قدرت از آن توست.


ما را بیامرز!


که ما را بدون آنکه بخواهیم آفریدی،


پس ما را ببخش،


و از گناهانمان در گذر،


تا آسوده گردیم.



خدایا!
ما را بیامرز!
که اگر نیامرزی،
هیچ کجا پناه نخواهیم داشت.

خدایا!



ما را بیامرز!
همه ی ما را بیامرز!

چرا که بخشایندگی تو بینهایت است.


خدایا!


ما را بیامرز!


که تو خدایی...

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

مصاحبتی با خدا ...

شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"
من گفتم:"اگر وقت داشته باشید".
خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است.
حال، چه سوالی از من داری؟"
گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"
خدا گفت:
"اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،
و به سرعت رشد میکنند،
و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،
و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،
حال خود را از یاد می برند،
که دیگر نه در حال زندگی می کنند،
نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،
گویا هیچگاه نخواهند مرد،
و طوری میمیرند،
انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،
و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:
"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:
"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،
آنها باید به خودشان اجازه دوست داشته شدن دهند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند، به جا بگذارند.
ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،
کسی نیست که بیشترین را دارا ست،
بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،
ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،
و آن را به شکلهای مختلف ببینند.
بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،
بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم: "از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:
"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
"بدانند که من اینجا هستم،
همیشه...."

برگردان از-- Interview with GOD
این جوک رو که شنیدم کلی خندیدم :

یه روز یه بابایی سوار تاکسی میشه، راننده بهش میگه دستت لای در گیر نکنه. یارو مرام میذاره میگه: سرت لای در گیر نکنه!!

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند  /  قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست  (حافظ)

۱۳۸۵ تیر ۲۹, پنجشنبه

چرا بعضی از آدما فکر می کنن بزرگ شدن توی کینه، بددهنی، نفاق و ... خلاصه میشه؟؟

چرا داشتن سادگی و بخشایش کودکی نمیتونه نشان بزرگی باشه؟؟
امروز رفتیم عروسی!

مراسم ساعت ۷ شروع میشد.

مامان و زن داییم آرایشگاه بودن که با داییم ساعت ۷:۳۰ اومدن دنبالم!

از ترافیک و آدرس اشتباه گرفتن که بگذریم، ماشین وسط راه خراب شد!

حالا شانس آوردیم دائیم به کارهای مکانیکی وارده، وگرنه بعد مراسم می رسیدیم،

یعنی حدودا ْ برای صبحونه اونجا بودیم.

به هر حال ساعت ۹:۴۵ رسیدیم اونجا (یعنی ۴۵ دقیقه قبل از اتمام مراسم).

ولی جاتون خالی.

همون ۴۵ دقیقه هم خوش گذشت (خوشبختانه به شام رسیدیم!). D:


( من یه مسئله ای برام لاینحل مونده.

چرا آدمی که می خواد زندگی تازه ای رو شروع کنه،

باید انقدر عذاب بکشه؟؟

واقعا حس می کنم باید تفکرمون رو در مورد خیلی موارد،

از جمله ازدواج تغییر بدیم.)

اولین پست این وبلاگ

راستش، هوس کردم آرشیو خودم رو بخونم!

و جالب اینه که یه چیزایی هم یاد گرفتم!

این اولین پستی بود که تو وبلاگ گذاشتم (خیلی قشنگه) :



کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی-- آب تاریک خروشان--که هست مرا فرو پیچیده و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره ی گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته ی دگر گونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

--سهراب سپهری
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار / غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست   (حافظ)
"هر دفعه توی آب میبینم

مردی را که کله معلق ایستاده

خنده ام می گیرد.

اما نباید به او بخندم.

شاید در دنیائی دیگر

زمانی دیگر

شهری دیگر

او درست دیده شود

من کله معلق."

- شل سیلور استین

۱۳۸۵ تیر ۲۷, سه‌شنبه

" آقا کلاهدار


بیست و یک کلاه داشت


هر کدام یک جور


و آقا سردار


بیست و یک سر داشت


و فقط یکی به نام خودش


هر وقت آقا سردار


بر می خورد به آقای کلاهدار


از خرید و فروش کلاه


حرف می زدند.


آخر سر آقا کلاهدار


تنها کلاه آقای سردار را خرید!


تا حال شنیده بودی


داستانی از این عجیب تر؟ "


- شل سیلور استین




میدونین،


توی این داستان، یک جامعه ی سرمایه داری به طور کامل به تصویر کشیده شده است.


آقای کلاهدار نماد سرمایه داران و سرمایه اندوزان و اونایی که در ازای ارائه ی خدمت پول میگیرن،


آقای سردار نماد مردمی که در این جامعه زندگی می کنن،


پولی که آقای کلاهدار به آقای سردار می ده نماد خدماتی که انجام میده ،


و در آخر کلاه نماد پوله.



جامعه سرمایه داری، جامعه ایست که هر روز در اون پولدارها پولدارتر و فقیر ها فقیرتر میشن

۱۳۸۵ تیر ۱۶, جمعه

چه بسا مسیر های یکسان و هدف های گوناگون.