سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه
خدایا!
ای آفریننده ی آسمانها و زمین!
ای آفریننده ی روح و جسم!
ای آفریننده ی خاک و باد!
ما را بیامرز!
که تو خدایی،
قدرت از آن توست.
ما را بیامرز!
که ما را بدون آنکه بخواهیم آفریدی،
پس ما را ببخش،
و از گناهانمان در گذر،
تا آسوده گردیم.
خدایا!
ما را بیامرز!
که اگر نیامرزی،
هیچ کجا پناه نخواهیم داشت.
خدایا!
ما را بیامرز!
همه ی ما را بیامرز!
چرا که بخشایندگی تو بینهایت است.
خدایا!
ما را بیامرز!
که تو خدایی...
۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه
مصاحبتی با خدا ...
خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"
من گفتم:"اگر وقت داشته باشید".
خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است.
حال، چه سوالی از من داری؟"
گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"
خدا گفت:
"اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،
و به سرعت رشد میکنند،
و دوباره آرزوی کودکی می کنند.
اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،
و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.
اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،
حال خود را از یاد می برند،
که دیگر نه در حال زندگی می کنند،
نه در آینده.
اینکه آنها طوری زندگی می کنند،
گویا هیچگاه نخواهند مرد،
و طوری میمیرند،
انگار هیچ هنگام نزیسته اند."
خدا دست مرا گرفت،
و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.
سپس پرسیدم:
"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"
خدا پاسخ داد:
"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،
آنها باید به خودشان اجازه دوست داشته شدن دهند.
اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.
اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.
اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند، به جا بگذارند.
ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.
بدانند که انسان ثروتمند،
کسی نیست که بیشترین را دارا ست،
بلکه به کمترین نیاز دارد.
اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،
ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.
اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،
و آن را به شکلهای مختلف ببینند.
بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،
بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."
آرام گفتم: "از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."
سپس پرسیدم:
"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
"بدانند که من اینجا هستم،
همیشه...."
برگردان از-- Interview with GOD
۱۳۸۵ تیر ۲۹, پنجشنبه
اولین پست این وبلاگ
نفرین به زیبایی-- آب تاریک خروشان--که هست مرا فرو پیچیده و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره ی گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته ی دگر گونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.
--سهراب سپهری
۱۳۸۵ تیر ۲۷, سهشنبه
" آقا کلاهدار
بیست و یک کلاه داشت
هر کدام یک جور
و آقا سردار
بیست و یک سر داشت
و فقط یکی به نام خودش
هر وقت آقا سردار
بر می خورد به آقای کلاهدار
از خرید و فروش کلاه
حرف می زدند.
آخر سر آقا کلاهدار
تنها کلاه آقای سردار را خرید!
تا حال شنیده بودی
داستانی از این عجیب تر؟ "
- شل سیلور استین
میدونین،
توی این داستان، یک جامعه ی سرمایه داری به طور کامل به تصویر کشیده شده است.
آقای کلاهدار نماد سرمایه داران و سرمایه اندوزان و اونایی که در ازای ارائه ی خدمت پول میگیرن،
آقای سردار نماد مردمی که در این جامعه زندگی می کنن،
پولی که آقای کلاهدار به آقای سردار می ده نماد خدماتی که انجام میده ،
و در آخر کلاه نماد پوله.
جامعه سرمایه داری، جامعه ایست که هر روز در اون پولدارها پولدارتر و فقیر ها فقیرتر میشن