۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

خس.

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم / دریاست، چه سنجد که بر این موج خسی رفت  (سعدی)

۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه

همه تقصیر من است ؟

این کاری که من می کنم شاید یه نوع دروغ، خیانت، دورویی، و شاید بسیاری چیزهایی دیگر باشد. اما برای این کار دلیلی منطقی دارم. البته دلیلم شاید برای خودم دلیل باشد، اما نتواند دیگران را توجیه کند. به هر حال من این کار را آغاز کرده ام و الان در حال دروغ، خیانت، دورویی و ... هستم. دلیل من این است که آیا فقط تقصیر من است؟ مگر دیگران در این موضوع تقصیر ندارند ؟ لازم به ذکر است که البته ۷۰٪ از تقصیرات به گردن خود بنده است، اما آن ۳۰٪ را چه کنم؟ درست است که من ۷۰٪ تقصیر دارم، اما آن ۳۰٪ هم به هر حال تقصیر دیگران است و همه گردن من نیست ! اما به هر حال، من به دور از چشم پدر - که اینترنت را بابت قبض زیاد تلفن - قطع کرده اند، اینترنت را وصل می کنم!

در حسرت یک قطره

باد شیرین پاییزی برگهای خسته ی درخت را نوازش می کند. برگها، تلخ، به زمین می ریزند. همه آسمان، ابر است و هوای باران دارد، نم می زند. قطره ها سوار بر موج باد به صورتت می خورند. خورشید از میان ابرها آفتابی می شود. درختان هنوز به باران تشنه اند. کلاغها رفته اند.

آسمان وحشی می شود، می بارد، می کوبد، می غرد، می آشوبد، در هم می زند،... و من تنها یک نظاره گرم.

برگها فرار می کنند به زمین. آدمها فرار می کنند به زیر درختان، به زیر ساختمان، تا تر نشوند، تازه نشوند، عمق قطره را لمس نکنند ... و من بر سر فغانگاه آموزگاران نشسته ام در حسرت یک قطره.

۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

قدم زدن در ساعت 6:15 صبح روز پانزدهم اکتبر، بیست و سوم مهر

صبح ِ زود، صبح ِ بسیار زود، آن زمان که خورشید بیدار می شود و شهر را بیدار می کند، در خیابان های ِ خالی ِ شهر قدم می زنی. زیبایی طلوع تو را مست می کند. می ایستی. محو تماشای طلوع می شوی. طلوعی که ابرهای سفید و سیاه آن را همراهی می کنند. با دوربین ِ نه چندان بروز ت، چند عکس می گیری. همانطور که راه می روی به طلوع می نگری. در خیابان های خالی شهر، تنها پرنده ها ند که پر می زنند. از خیابان ها، دیگر انتظار بوق و صدای موتور و اتومبیل نداری. سکوت ِ سکوت. تنها تو هستی و قدمهایت و صدای کلاغهایی که زیبایی ِ طلوع را تحسین می کنند. وسط خیابان راه می روی. تنها تو هستی و طلوع و مغازه های بسته و رفتگری که به "خسته نباشید" تو جواب نمی دهد. حس ِ غرور می کنی. حس می کنی شاهزاده ی این خیابان های خلوتی. از نسیم ِ خنک ِ صبح ریه ات را پر می کنی و حس می کنی زندگی زیباست .

۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه

یا ...

نمی دونم. وقتی بیکار می شم حس تنهایی به سراغم میاد یا ...

نمی دونم. فقط حس می کنم که، تنها که نه، خیلی دلتنگ شدم .

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

بعضی وقتا بر عکس ه.

یکی گفت: "گرسنگی نکشیدی تا عاشقی از یادت بره." گفتم:"اونایی که عاشقی از یادشون میره گرسنگی می کشن."

۱۳۸۵ مهر ۱۶, یکشنبه

از کسی که از اول عمرش فقط یه بار گریه کرده باید ترسید.

دمی با حافظ

مرو به خانه ی ارباب بی مروت دهر / که گنج عافیتت در سرای خویشتن است (حافظ)

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

تو هم روی ماه خداوند را ببوس

خدا به همان اندازه وجود دارد که تو به آن ایمان داری. شک در وجود خدا دال بر وجود اوست. حال من به آنان که می گویند خدا نیست می خندم. و اینچنین روی ماه خداوند را می بوسم.

واژه ی بی مرز

نمی دانم چطور بگویم از این واژه ی بی پایان، بی انتها، بی مرز.

واژه ای که هر چه در آن می روی، عمیق تر می شوی، و هر چه در آن عمیق تر می شوی، بیشتر می یابی.

در واژه شک بود، و البته هر کس که شک می کند به یقین می رسد.

واژه، واژه است.

واژه، عشق است.

واژه، همان است که می شنود و پاسخ می دهد.

واژه، همان است که با او سخن می گویی.

واژه، همان است که تو را می یابد و تو او را می یابی.

واژه، "خدا"ست.

جنگی مثل من.

من دارم تجربه می کنم. یک جنگ سرد. شاید هم یک جنگ واقعی. جنگی بین عقل و احساس. جنگی بین انتخاب و رهایی. جنگی بین نصیحت و تردید. جنگی مثل اینکه آدم صدای قلب خودش را بشنود و ناشنیده بگیرد. جنگی مثل اینکه آدم از "دوستت دارم" سرشار شود و بیرون نریزد. جنگی مثل صبر. جنگی مثل شعر و نفرت. جنگی مثل خدا و انسان. تقابل دو روح در بدن. جنگ دو روح. جنگی مثل اینکه آدم حس کند تنها خودش صدای خودش را می شنود. جنگی مثل اینکه آدم حس کند بر قلبش قفلی محکم زده شده است. جنگی مثل بوسیدن خیال. جنگی مثل عاشق شدن. جنگی مثل فریاد سکوت. جنگی مثل من.

۱۳۸۵ مهر ۱۲, چهارشنبه

ای کاش نسیم پیامی خدای را ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت / مگر نسیم، پیامی خدای را ببرد     (حافظ)

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

مهمانی ... !

ماه چی ... ؟


چه با مزه !

جدید بود ؟

مهمانی خدا ؟

چه مهمانی ای ؟

عجب میزبانی !

فرض کن مهمانی بروی، از میزبان چیزی بخواهی، به تو ندهد!

مهمانی خدا ؟

مهمانی ای که میزبانش حتی به خواهش آدم گوش نمیده ؟

تلفن .

۷۰ سال دیگه ؟؟

کِی؟؟

الو ؟؟

فردا ؟؟

پس کی ؟؟

ها ؟؟

۳۰ سال دیگه ؟؟

الو ؟!

چی ؟؟

همین الان ؟؟

الو !!

اَاااااااااااااااااااااا ه ...!

بابا این گوشی عزرائیل هم که هیچوقت آنتن نمیده !

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

آیا ، ... خدا ، ... هست ... ؟

خدایا!

تو دعا می شنوی!

یعنی امیدوارم که بشنوی!

بارها از تو خواستم و تو،

دریغ از یک اشاره!

اگر می شنوی،

اگر هستی،

دعایم را اجابت کن!

از تو می خواهم،

چون فکر می کنم که توانا ترینی !

از تو می خواهم،

چون فکر می کنم که قدرت مطلق باشی !

دعایم را اجابت کن!