۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

باد و آفتاب

نمی دونم چرا اینقدر ترکیب باد ِ خنک ِ یه کم شدید و آفتاب رو دوست دارم، مثل امروز ظهر . . . !

۱۳۸۵ آبان ۱۱, پنجشنبه

پر - خالی - تابان.

گاهی آدم حس می کند درونش آنقدر خالیست که هیچ برای نوشتن ندارد. شاید هم آنقدر پر است که با نوشتن خالی نمیشود. شاید هم آنقدر حس های گوناگون با هم در می آمیزند که هیچ کدامشان را نمی توان گفت.

* * *

برنامه ای از تلویزیون - خاک تابان - پخش شد که من را واقعا ً به فکر انداخت. استادی که (احتمالا ً ) در علوم ادبی و فقهی سر رشته دارد با روح یکی از علمای قدیم ملاقات می کند و آن عالم عارف راه سلوک را به استاد نشان می دهد. البته من فیلم را کامل ندیدم، اما به این فکر افتادم که استادانی چنین، هنوز طفل راهند و ما هیچ.

* * *

یه غزل زیبا از حافظ خواندم که می نویسم.

( درباره این غزل می توان نشست و یک روز کامل گفتگو کرد. بعد ها پُستی درباره ی معنی این شعر می نویسم. )


سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی / گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی

همچو جم جرعه ی ما کش که ز سرَ دو جهان  / پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

۳      بر در میکده رندان قلندر باشند / که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای / دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سر ما و در میخانه که طرف بامش / به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی

۶      قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل / کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده / مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

۹                            حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار

عملت چیست که فردوس برین می خواهی