۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

که جای فریادست ..

دشت من تاریک گشت،


شب بیامد کشت او،


گرگ ها در پرده می درند هم پهنای دشت،


باد سردی کآید از آن دورها،


می دهد پندار ویرانی من.


من درین جنگ سکوت،


در پی آن ماه می گردم که بی ترس زمان،


می شود آهسته دستاویز پایانی من...

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

باران را...

دوست دارم باد و باران را


نه از خشم و خروش رعد و برق و تندباد سخت


برای نغمه های دلنشین قطرگانش


که می آرد به یاد من تو ابر مهر باران را

نه چندان دور

روز بیرون کردن گلهای رز،


از دل و فکر و تن و جان،


روز نفرت، روز کینه، روز پایان سپیدی،


روز آغاز طلوع اهرمان،


روز قتل و کشتن احساس و عشق،


روز مرداب سیاهی،روز فریاد سگان،


روز نومیدی و وحشت،


روز بیکاری صدها گل فروش،


روز مسمومیت شب،


روز شب های دراز مردمان،


روز غمباد دلی در حسرت یک مرغ بریان،


روز پایان جهان...

۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

ماهی و دریای سیاه

برای: رضا ولی زاده، ماهی ِ دریای سیاه



روزی روزگاری در اعماق دریای سیاه ماهی ای به دنیا آمد. مثل همه ی ماهی ها بزرگ شد و جست خیز کرد و دریا را گشت و گشت و گشت، بالا رفت و رفت، تا چشمش به خورشید افتاد. از میان لایه های تاریک آب نمی توانست درست و حسابی به آن نگاه کند. بالا و بالاتر رفت، دوست داشت به خورشید برسد. هر چه بالاتر می رفت خورشید روشن تر می شد و شوق را در دل ماهی شعله ور می کرد.. تا به سطح آب رسید، جست و خیزی کرد. از آب بیرون جهید. دیگر هر چه می کوشید، خورشید برایش روشن تر نمی شد. نمی توانست به خورشید برسد. گریه اش گرفت..


ناگهان سایه ای را بالای سر خود حس کرد. بالا را نگاه کرد. چیزی را دید که هیچ وقت ندیده بود. به هیچ چیز شباهت نداشت. جلوی خورشید را گرفته بود و به مربع های کوچک تقسیم اش کرده بود. سایه پایین تر آمد. ماهی فرار نکرد. همان طور ایستاد. آنچه به شکل سایه می دید به روی اش افتاد. می خواست کاری بکند، اما دیگر دیر شده بود. به درون قایق انداختندش. چه قدر ماهی درون قایق بود ... همه یک شکل، شاید همه خورشید را جستجو می کردند. تازه فهمید چرا اسم دریا، دریای سیاه بود.



۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

و تو را می نگرم...

ساعتی مانده ز روز


دور می گردی از این گاه قرار،



من تو را می نگرم


و قدمهایت را


که هم آهنگ است با نبض دل عاشق من


تا هزاران صد بار


عشق را در دل تشدید کند



من تو را می نگرم


قامتت بس که بلند است


به طاق آسمان دل من


نیک سر می سایی



و تو را می نگرم


چشم را می بندم


تویی تصویر خیالی کدر


که به آفاق خیالم گهگاه


نقش بر می بندی



ساعتی مانده ز روز


می شتابی سوی مهر


هیچ میدانی


که چو خوش می خندی،


مهر از فرط حسد


این همه سرخ و فروزان گشته ؟



تو از آن نازتری


لیک باید بپذیری،


که حقیقت اینست.

خاطره ی تاریک

صد هزار افسوس،


کان رویای دیروزم شده کابوس امروزم


پس هر گوشه ی مغزم تو تاریکی


و هر سو بنگرم دردا


که تاریکی تو پرده است بر نور دو چشمانم


ندانم از چه می سوزم


که هر چند اشک می ریزم


نیارایم که آتش را بخشکانم

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

اما خداحافظی

برو،

به همین آسانی

رفتنت برای من تلخ است و برای تو شیرین

پس برو

برو و خداحافظی مکن.

چرا که من می شکنم،

تکه تکه می شوم.

برو،

تنهایم بگذار

بگذار حس کنم بی فایده ترینم

بگذار حس کنم ظالم ترینی

اما خداحافظی مکن.

اگر می روی،

بی خداحافظی برو.

برو،

رفتنت را به من تحمیل کن،

اما خداحافظی مکن.

خداحافظی سوزاننده ترین واژه هاست.

برو

مرا بکش

اما خداحافظی مکن.

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

از غم فراق...

ماه دو هفته رفت و تو مه بر نیامدی

دل رفت در فراقت و آخر نیامدی


شمشیر ابرویت سوی اقبالم ار نبود

اقبال من شکسته ز در در نیامدی


دریاست چشمم و صدف دل تهی ز غیر

آماده ایم جمله تو گوهر نیامدی


کُشت آن کمان ابروی تو این دل ضعیف

بهر شِکَر گر آمدی و گر نیامدی


آن دو ستاره در رخ تو معجز خداست

ورنه ستاره ای به مه اندر نیامدی


مُردم در این خیال که گامی سویم نهی

قربان رفتنت، ز چه خوشتر نیامدی ؟


برزی زبان بدار، چه جای شکایت است

گر بلبلی سوی گل پر پر نیامدی

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

نقاب

از پشت آینه به آن نگاه نکن.


مرد باش و روبروی آینه بایست و


خود را ببین که چه پلیدانه چشمهایت سرخ و وحشی شده است.


روبروی آینه بایست و


ببین نقابی که به چهره ی کریه ات زده ای.


خجالت نکش.


نقاب را بردار و دور انداز.


لحظه ی اولش سخت است.


خود را ببین و بترس.


این است آنچه ساخته ای.


بهتر است کمی واقع بین باشی...


اما این همه ی درد نیست.


نقاب را بردار و از این درد بکش که کاش به جای گذاشتن نقاب،


زشتی چهره ات را پیراسته بودی.

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

جمله ی گوینده یا گوینده ی جمله...

از دوستم جمله ای شنیدم. می گفت یکی گفته "باید به گوینده ی جمله نگاه کرد. خود جمله مهم نیست." می گفت گوینده ی این جمله خیلی احمق بوده. کمی تجزیه و تحلیل که کردم، دیدم گوینده ی بیچاره آنقدر ها هم احمق نبوده. به باور من وقتی جمله مهم تر از گوینده می شود که به گوینده ها به اندازه ی یکسان اعتماد داشته باشی. اما وقتی که کسی را می شناسی که خیلی خودخواه است و برای سودهای شخصی خود سخن می گوید، کس دیگری هم هست که به طور کامل به او اعتماد داری و می دانی که خیر خواه توست، مسلما به حرف شخص دومی راحتتر از اولی اعتماد می کنی ! امروزه از نوع اول هم کم نیستند. با حرفهای زیبا مغز ها را درو می کنند و جیب ها را خالی !

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

هیچ ماندنی نیستی... بگذر و ... بگذر

شکوه ای از قضا کن و بگذر

کوبه ای بر سرا کن و بگذر


لحظه ها همچو باد در گذرند

لحظه ها را رها کن و بگذر


عشق اینجا غریبه افتاده ست

عشق را آشنا کن و بگذر


زندگی پر ز دره باشد و کوه

عشق خود را ندا کن و بگذر


رد پای دلی به هر جا بود

بوسه بر رد پا کن و بگذر


بر غریبان کشته در زنجیر

ناله ای آشنا کن و بگذر


گر جهان بر دلت وفا نکند

بر جهانت وفا کن و بگذر


ای خطاپوش از خطای ما

لطف در حق ما کن و بگذر


گر تو خواهی دعای خیر ما

بر دل ما دعا کن و بگذر


نشنود این جهان کلام تو را

نغمه ات بی صدا کن و بگذر

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

باران، معشوقه ی من

خیلی وقت است باران پشت پنجره ام نیامده. خیلی وقت است معشوقه ی دیرینم را ندیده ام. خیلی وقت است نیامده به پنجره ام بکوبد تا من پنجره را باز کنم و از شادی به او لبخند زنم و او مادرانه صورتم را نوازش کند. سپس بنشینم پشت پنجره و سیر او را نگاه کنم. از پنجره دستم را بیرون برم و از عشق او خیسش کنم. نفسی عمیق کشم و ریه هایم را از بوی او – بوی خود خود او – پر کنم. از زندگی پوچم برایش بگویم و او خشمگینانه فریاد رعد سر دهد بر سر من و آنگاه که مظلومانه گریستم، بیاید و نوازشم کند و با هم بگرییم و باز به صدای شرشر تک تک واژه های عاشقانه اش گوش دهم. دوست دارم برایش آواز بخوانم و برایم آواز بخواند، برایش بمیرم و برایم بگرید، برایش زنده شوم و برایم بخندد. فریادش را دوست دارم. آنگاه که گلایه مند از زمین و زمان می غرد و به تک تک اندامهایم لرزه ای شیرین می افکند... و این یعنی که دارد می آید.


باران، معشوقه ی من است. کاش بیاید تا بارانی شوم.



(قیصر امین پور هم رفت. این را در گاوخونی حسین نوروزی خواندم. راستی، موسیقی وبلاگ حسین نوروزی مرا به یاد باران می اندازد – همان حسی که از باران دارم.)

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

اتوبوس خط 4-11

در اتوبوس خط 4-11 نشسته بودم. هنوز حرکت نکرده بود. در آغاز ماه دوم پاییز هوا گرم گرم بود. مردی حدود 50-55 ساله وارد اتوبوس شد. هیچ کس به او توجهی نکرد. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود. مرد با بشکن زدن شروع به خواندن کرد – بی هیچ سازی؛ با صدای رسا و بلند و گیرا. "تو رو میذارم توی خماری..." به او نگاه کردم. سر و وضعش شبیه آنهایی بود که در فیلم های قبل از انقلابی میدیدم. با موهای نسبتا ً بلند و سبیل تاب داده و لباسهایی در حد خودش شیک اما کثیف. می شد فهمید که لباسهایش پیش از انقلاب مد بوده. شاید اصلا آن زمان هم می خوانده. به او فکر می کردم. صدایش آواز شادی می خواند، اما نگاهش پر بود از دغدغه، پر از سیاهی های زندگی، پر از خیانت های مردم مرده. سعی کردم از چشمهایش وارد مغزش شوم و مشکلاتش را بفهمم. گناهش فقر است.جرمش امضای قرارداد های چند آدم "مهم" است. شاید او هم خدایش را در پیچ و تاب های زندگی اش – زندگی که نه، زنده بودنش – جا گذاشته باشد و خود خالی خالی به اکنون رسیده باشد. شاید اصلا ً او زنده نباشد و تنها یک جسد باشد برای جسد های دیگر داخل اتوبوس می خواند. شادی مصنوعی اش صدایش را فرا گرفته بود. حنجره اش بازیگر خوبی نبود. از بیرون اتوبوس صدای شیپور و آواز انقلابی و صدای کوبیدن پا می آمد. غمم گرفت. بیرون عده ای سرباز سپاهی رژه می رفتند. به همین دلیل هم اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود.

بود و ... نبود

ساعت حدود چهار صبح بود. شب نخوابیده بودم. از پشت دنیای مجازی بلند شدم و به رختخواب رفتم. نمی توانستم بخوابم. یاد "او" افتادم. چه خاطره ها با هم داشتیم. مثل یک فیلم سینمایی می دیدمشان.


..."کی میای اینترنت؟..." روبروی من می خندد. من هم در رختخواب به تصویر او لبخند می زنم. "من مانتومو دوست دارم." لبخند گلایه آمیزش در من آشوب می کند. "تو رو به مامانم گفتم" حس پیروزی در چهره اش پیداست...


هوا سرد است. زیر آفتاب بعد از ظهری زمستان روبروی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده ام منتظر او تا آن سوی خیابان بیاید و ببینمش. نیم ساعت است که اینجا ایستاده ام. اما بالاخره می آید. از خیابان می گذرم و به سوی او می روم.


-"سلام."


انگار با آنی که در ابتدا دیده بودم فرق کرده. چتری هایش را کنار می زند تا من را ببیند ...


در رختخواب غلت زدم. هنوز جلوی چشمم بود. انگار در همان لحظه پای پل عابر پیاده منتظرش ایستاده ام.


...با مانتوی سیاه و سفیدش از پله های پل پایین می آید. می خواهم بگویم وقتی به پله ی پنجم رسیدی تا آغوشم پرواز کن. اما...


از گوشه ی چشمم اشکی سرازیر شد. از کنار گوشم گذشت و به روی بالِش ریخت.


...صدای زنگ پیام موبایل بلند می شود. دلم هرّی می ریزد. به امید اینکه او باشد موبایل را بر میدارم. "شبت بخیر عزیزم :-*" لبخند می زنم...


دومین قطره هم سفر کرد...دوباره غلتی زدم؛ به امید اینکه شاید مجالی برای فرار از خاطرات باشد.


...پشت میز نشسته است و قهوه می خورد. "ابروهاتو برداشتی؟" لبخند می زند."چشات قهوه ایه..."...


گریان، پاهایم را در آغوش گرفتم؛ مثل جنینی در رحم مادر که پی آرامش می گردد.


...شام غریبان است. زمین هم مانند آسمان ستاره باران شده. می گویند در این شب برای حاجت هایمان شمع روشن کنیم. دو شمع در کنار هم – کاملا ٌ در کنار هم – روشن می کنم...


از خاطرات رهایی ام نبود. انگار به دست و پایم طناب بسته بودند و نیرومندانه مرا این سو و آن سو می کشیدند.


...چند روزی ست که از تولدش می گذرد. برایش گردنبندی خریده ام و به گردنش می اندازم... موهایش چه بوی خوبی می دهند...بوی بهشت، بوی فرشتگان، بوی خودش...


آهی کشیدم. دیگر شمارش قطره اشک ها از دستم خارج شده بود.


...روی نیمکتی در پارک نشسته ایم. به او نگاه می کنم؛ پر از همه ی چیزهایی ست که من دوست دارم. لطافت، زیبایی، احساس... او پر از خودش است و برای همین دوستش دارم – برای خودش...


لبخندی زدم. لبخندی از مزه ی تلخ خاطرات شیرین گذشته. او را پیش خودم حس کردم ... اما نبود.


...برایم در یک شبکه ی اینترنتی هدیه ای فرستاده است. نگاه می کنم؛ یک دستبند مجرمانه برایم فرستاده. زیرش را می خوانم: "روشی غیر مستقیم برای آنکه بگوییم برای همیشه با همیم!"...


خاطرات ِ دور و نزدیک پیش چشمم زیر و رو می شدند؛ یکی پس از دیگری. خاطرات خوب تا نصفه به یاد می آمدند و خاطرات بد تمام.


..."می خوام دوستی مون فقط یه دوستی ساده باشه." این را گفت و هرگز صدای دل من را نشنید. دل من آن قدر ناجور شکست که تکه هایش چون ترکش هایی به همه ی اندامهایم فرو رفت. شاید فکر می کرد که به من لطف می کند. ندانست که برای همیشه فلجم خواهد کرد.


در رختخواب درد خیس ترکش ها را در سینه حس کردم. می گویند انسان فراموشکار است. شاید من انسان نیستم.

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

...کزین دنیای فانی نام ماند.

جوانی در یکی از محله های جنوبی شهر زندگی می کرد که نام خانوادگی طویلی داشت. این نام خانوادگی طولانی او در نخستین نگاه چندان زیبا به چشم نمی آمد، اما از هر که می پرسیدی از شهرت خاندان ِ صاحب ِ این نام، و بزرگی ها و دلیری هایشان صحبت می کرد. به خاطر همین نام خانوادگی هم میان بزرگ و کوچک و زن و مرد ارج و قرب فراوانی داشت و همه و همه حتی تحصیلکرده های محل و شهر هم به او احترام می گذاشتند و دوستش داشتند.


اما روزی – که هیچ کس نفهمید چرا و با چه دلیلی – رفت و نام خانوادگی خود را کوتاه کرد و شد مانند همه ی مردم و هیچ کس هم به او خرده نگرفت.


روزها و ماهها و سالها گذشتند و نسلها عوض شدند و پیرها رفتند و جوانها آمدند و خود او نیز پیر شد. هیچ کس نفهمید چرا دوباره خواست نام خانوادگی اش را برگرداند. خیلی تلاش کرد اما نام خانوادگی سابقش را برایش نمی نوشتند. آن خاندان و نام خانوادگی شان اسطوره ای مقدس شده بودند. کسی هم دیگر او را نمی شناخت. هویتش گم شده بود. غرورش شکسته بود. کسی حرف او را باور نمی کرد. از فرط غم و تنهایی در خانه اش گم شد و گریست و به خواب رفت و دیگر بیدار نشد و هیچ کس او را به یاد نیاورد.



چه از این چرخ ازرق فام ماند ؟ مگر از عمر یک هنگام ماند


به دست آر از گذشت عمر نامی کزین دنیای فانی نام ماند


-سعید برزگر

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

پشت این دیوارها

پشت این دیوارها، می زند پرپر دلی در چشمه ی شور دعا


پشت این دیوارها، می پرد اندیشه ای در طول موج بادها



پشت این دیواره ها، پاره کاغذ را بدل با شهوت گرگان کنند


پشت این دیوار ها، بر دل نومید یخ ها طرح خشک جان کنند



پشت این دیوارها، می پرد همبال آه سرد انسان موج خواب


پشت این دیوارها، می چکد بر پاره ی دل، قطره بارانی سراب



پشت این دیوارها، بس هوا سرد است و مویی بر تن عریان نرست


پشت این دیوارها، آمد آوازی ز رعد و شد تن تاریخ سست



پشت این دیوارها، آه مهتاب از گذشت خاطره باران گرفت


پشت این دیوارها، پوچی اندیشه این دنیای بی وجدان گرفت

عین حقیقت

این را که تعریف می کنم عین حقیقت است و اتفاق افتاده. با چند تا از دوستانم در مراسم اختتامیه ی مسابقاتی نشسته بودیم. یکی از دوستانم در حال گوش دادن به موسیقی بود. سخنران – که مسئول اجرای مسابقات نیز بود – سخنی بی ربط گفت و در همان حال دوست موسیقی-دوست من که به نقطه ی زیبای آهنگ رسیده بود و در حس آهنگ فرو رفته بود، برای آهنگ دلبخواهش بلند کف زد و دیدم که زیر لب گفت : "ای ول پینک فلوید ...". حضار هم نادانسته ادامه ی کف زنی را گرفتند و همه و همه تشویقش کردند و حتا رییس مسابقات هم برای سخنران کف زد و سرش را برای او به نشانه ی تایید تکان داد. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. اوضاع خنده داری بود.

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

ما ته کلاسی ها

چه آنهایی که مدرسه ای هستند و چه آنهایی که مدرسه ها را تمام کرده اند می دانند که همیشه در کلاس چند ردیفی هست که پر است از گونه ی خاصی از آدمها. چند ردیف جلوی کلاس را می گویم که پر از آدمهای ساده، بی فکر، تو سری خور، هر-چی- دهند-خور و ... است.


هیچ وقت از این آدمها خوشم نیامده. آدمهایی که اتحاد دوستانه سرشان نمی شود و همه اش به فکر خودشانند و منافعشان با منافع ما ته کلاسی ها فرق می کند. یعنی حداکثر لذت این آدمها زمانی است که معلم از آنها تعریف می کند و دستی به سرشان می کشد و یا این که به آنها در دفتر خود مثبت می دهد یا برایشان بیست می گذارد. این آدمها هیچ وقت مثل ما ته کلاسی ها به معلم نگاه نکرده و نمی کنند. یعنی نمی بینند که او نیز آدمیزاد است و آمده تا به ما چند کلمه ای بیاموزد و برود. هیچ وقت مثل ما ته کلاسی ها فکر نکردند و نمی کنند که چیزهایی مهمتر از بیست گرفتن از معلم و تعریف شنیدن از او نیز هست. آنها هرگز لذت خندیدن به ریش درست-نتراشیده یا بینی بزرگ معلم را نمی چشند. هرگز لذت این را نمی چشند که ببینند رفاقت های ته کلاسی ای هم هست که بیست نمره که هیچ، صد نمره می ارزد. آنها هرگز واژگان جدید اختراع نمی کنند، آنها هرگز میز ها را خط خطی نمی کنند، آنها سر هیچ موضوعی در کلاس تیکه نمی اندازند. آنها معلم را دست نمی اندازند. با معلم سر خیلی چیزهای مهم بحث نمی کنند. آنها معلم را قدیسی بزرگ می بینند و هرگز نمی پندارند که گاهی هم حق با ماست و با او نیست. فقط ما ته کلاسی ها هستیم که اینها را می بینیم و به روی خودمان نمی آوریم. ما هستیم که استدلال های بچگانه ی آنها را می شنویم و درگوشی با بغل- دستی هایمان مسخره شان می کنیم و می خندیم. البته خوشبختانه آنها رویشان به سمت معلم است و بر نمی گردند تا ما ته کلاسی ها را در حال مسخره کردن ببینند. وگرنه در اولین فرصت دستشان را مانند تیر چراغ برق علم می کردند و علامت می دادند.


طبیعت این آدمهاست که رویشان سوی معلم باشد. بر اساس همین طبیعتشان نیز هست که هر چه را معلم می گوید حجت می پندارند و هرگز اعتراضی حتا در دل به خود راه نمی دهند و به فرمایش های معلم گوش جان می سپارند. اگر هم یکی از ما ته کلاسی ها به تکالیف زیاد و ناعادلانه یا نحوه ی درس دادن معلم اعتراض کند، شیر می شوند و "بله"ای به خیال خودشان شجاعانه می گویند.


هیچ وقت از این جلو کلاسی ها خوشم نیامده. به نظر من زیادی ادب شده اند. ادب بیش از حد هم دردسر است. نمی توانی بزرگ شوی و عقلت در حد بسیار کوچکی می ماند و باعث می شود ته کلاسی ها درگوشی مسخره ات کنند و دزدکانه بخندند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

وطن

سهیل آقازاده از من دعوت کرد درباره ی وطن بنویسم . البته پیشنهاد "بازی با وطن" از حسین نوروزی بود – که تا پیش از این نمی شناختمش. نمی دانم از کجا باید شروع کنم. من تقریبا حرفه ام موسیقی ست. یعنی زور موسیقی در من به بقیه ی نیرو های خدادادی می چربد. به همین علت هم سعی کرده ام آهنگ های زیادی گوش دهم – چه ایرانی و چه خارجی. خیلی خیلی خیلی برایم جالب بود که ایرانی هایی که درباره ی ایران سروده اند بسیار بسیار بیشتر از خوانندگان یا گروههای خارجی ست که درباره ی کشور خودشان سروده اند. چرایش را نمی دانم. اما زیباست. ایران با وجود گاه کاستی ها و به رغم شغال های کشورخوار آدم را دلبسته می کند. خود من می دانم اگر فردا از ایران رفتم دلم برای وطنم تنگ می شود. وطن من اینجاست، این آب و خاک. جایی که بسیار خاطره های ما در اینجا گذشته. کودکی ها و بزرگ شدن ها و سپس بچگی هایمان. کاستی های کنونی ایران بسیار است، از دید من بیش از بسیار. اما با وجود همه ی این کاستی ها چیزی هست که باعث می شود ما سرود ملی مان را با عشق بخوانیم و فوتبال ملی مان را با اشتیاق نگاه کنیم و وقتی هم تیم برنده می شود به خیابان ها بریزیم. وطن من یعنی "نوروز"ی که حتی آخوندها هم نتوانستند آن را براندازند چه برسد به اعراب وحشی. وطن من یعنی چیزی که وقتی از کشور خارج می شوی و یک ایرانی را میبینی ذوق می کنی. وطن یعنی شعر پربار و زیبا (واژه کم آوردم) ی حافظ که ترجمه و انتقال آن به بسیاری از زبان ها تقریبا نا ممکن است. وطن یعنی همین عشق ایرانی که برابرش هیچ کجای دنیا نیست. عشقی که از ژرفای وجود بر می خیزد. عشقی که وابستگی و دلبستگی ایجاد می کند. نه مثل عشق های آن سوی آبی که به همخوابگی میگویند. وطن یعنی چیزی که میان همه ی ما ایرانی ها مشترک است و آن ایرانی بودن است. وطن من یعنی آن جانبازان و شهیدانی که برای این خاک، بسیار دلیر (باز هم واژه کم آوردم) بودند که تن و جان فدا کردند – هر چند بعد ها از خونشان سوء استفاده شد. وطن من یعنی دختری که می خواهی با او حرف بزنی و می گوید : "بابام ..." (در کجای دنیا مثل این پیدا می شود؟ کمی فکر کنید، هیچ جا. همین زیباست! نه؟) وطن من کوروشی ست که عشق را برابر میان همه ی جهان پخش کرد. وطن من آیین مهر و آیین مهرورزی ست. آیینی که ناخواسته در دل همه ی ما جا دارد و باعث می شود ما که مسلمان هستیم احکام اسلامی مثل قطع دست و ... را اجرا نکنیم. وطن من زیباست. وطن شما چی؟؟



دعوتی های من فعلا:


از زندگی - دکتر احمدنیا


راز - پویان و سیما


اندیشه نگار - وحید بهزادان

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

هزار و یکشب خاطره

نمی دانم برای چه می خواهم بنویسم. یا اصلا چرا باید بنویسم. شاید دلایلی دارم که خودم نمی دانم. به هر حال، سخت است نوشتن. مخصوصا وقتی که نایش را نداشته باشی. یا به عبارتی نایش را ازت گرفته باشند. یعنی آن کسی را که دوست داری آن چنان به تو پشت پا بزند که ندانی با کدام یک از اندامت زمین خورده ای. آری، من فکر می کردم او همه چیز من است. یا حداقل من چیزی برای او هستم. اما با صراحت رفتن خویش را اعلام کرد. سخت است که کسی بخش اعظم خاطرات تو را تسخیر کند و آنگاه از تو بخواهد که همه اش را یکجا فراموش کنی و وانمود کنی که آنها هرگز وجود نداشته اند. خیلی سختتر آنکه بداند بهترین لحظه های تو با او گذشته و با این حال بخواهد برای تو بیش از سایه ای نباشد. سخت است که هدیه های او را ببینی و به خودت بگویی که این ها را مثلا از خاله یا عمه گرفته ای. سخت است که او به تو بگوید که دوستت دارد و پس از مدتی نقیض حرفش را اثبات کند.


نمی دانم چه بر من می گذرد. خاطرات روبروی من رژه می روند. نمی توانم به آنها فکر نکنم. باید راه حلی وجود داشته باشد. باید ...


راستی یک شعر هم گفتم:



You were the queen of my heart


But now we’re far far apart


And you left me alone to die


You didn’t know I never had a start



I thought I was something for you


I thought your love was getting true


Like a stranger you behaved me dear


Cuz you were looking for someone new



You were my only chance to live


And when you’re gone I grieve


I needed you to fill me of your love


But emptiness is the thing I achieve



You were supposed to be


Here in my cold lonely arms


Every time I dare to dream


Your faded picture harms



You were supposed to hold


Someone you knew who breaks


Like fall of leaves I fell



خیلی کوشیدم اما نمی دانم چرا نتوانستم خط آخر آن را کامل کنم.


۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

زور - ماشین - قانون شکن

نمی دانم چرا بعضی فکر می کنند که با زور گفتن حرف خود را می توانند پیش ببرند. اینها با وارد کردن زور، سعی در اجرا کردن آنچه خودشان می خواهند دارند. زیر دستان اینان، یعنی کسانی که حرف اینها را گوش می کنند، اینها را به عنوان مرجع تمام و کمال می پذیرند و به خاطر خصلت زور پذیری شان، به آنها احترام - از سر ترس - می گذارند. این عده مانند یک ماشین هستند که بدون فکر، هر چه پیش آید را می پذیرند و ماشین وار دستورات وارده را انجام می دهند. آن "بعضی" اولیه نیز مثل اینکه قدرت را دوست دارند و نه انتقادی می پذیرند و هر کسی که به آنها حرفی هر چند کوچک، بزند او را به عنوان شکننده ی قانون تلقی می کنند.


این سیستم، اگر دقت کنید، در همه جا - ایران - دیده می شود. مثلا ً یک بار چند نفری در پارک نشسته بودیم که پلیسی آمد و با لحن بسیار بد گفت که اذیت می کنید و اگر بیشتر اذیت کنید، می برمتان پاسگاه. گذشت و او رد شد و رفت. ما هم که بسیار از دست او ناراحت و کمی عصبانی بودیم، به پاسگاه پارک رفته و سعی کردیم با مسئول آنجا صحبت کنیم. آن که با ما بد صحبت کرده بود می گفت : "پلیس باید تحکم داشته باشد، وگرنه هیچ کس حرف او را گوش نمی دهد." ... (داستان به خیر گذشت)


نمی دانم چرا او - و خیلی های دیگر - فکر می کنند بدون آن "تحکم" مسخره، کسی به حرفشان گوش نمی دهد. مثلا چه می شود اگر بیاید بگوید: "ببخشید آقا میشه تشریف بیارید یه لحظه کارتون دارم." و اگر بود کسی که بد به او جواب دهد، آنگاه او را "به پاسگاه ببرد".

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

"خدا چیست؟"

یادم هست زمانی که بچه بودم می پرسیدم : "خدا چیست؟" بزرگتر ها کامل توضیح نمی دادند. شاید هم من نمی فهمیدم. به هر صورت، قد کشیدم، بزرگ شدم، و هنوز بار این سوال را به دوش می کشم.

صلوات

"اللهم صل علی محمد و آل محمد"

که ترجمه اش می شود : خداوندا بر محمد و خاندان او درود فرست.


احتمالا ً دیده اید کسی را که کارش پیش رئیسی، کارمندی، مسئول بخشی، چیزی گیر می کند. او مثلا ً پسر رئیس را پیدا می کند و به او می گوید : "سلام ما را به پدرت برسان." رئیس هم به خاطر حرف پسرش کار آن شخص را راه می اندازد.

خداوند هم از این قاعده مستثنا نیست. ما کار همه مان پیش خداوند گیر است. چه کسی از پیامبر -رحمت جهانیان - به خدا نزدیک تر تا سلام ما را به خدا برساند ؟؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

خداوندا ...

خداوندا !

تو را می خوانم !

در این کویر افتاده ام ...

گاه آبم می رسانی و گاه خشک ِ خشکم رها می کنی ...

چه خوانم تو را که تشنه و سیراب نیازمند تو ام ...

ای باران من ...

خداوندا !

باران رحمتت را بر لبان خشکم ببار ...

باشد لبان تر شوند و ذکر تو گویند...

خداوندا !

سیاهی هایم را سپید گردان ...

که تویی تنها آنکه می شوید پلیدی ها را ...

خداوندا !

بازوانم را نیرویی بخش،

تا اهرمن را از وجود خود بر کنم ...

از دیدگان خود...

تا تو را بازبینم ...

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

ضحاک ماردوش - درفش کاویانی

می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.


در شاهنامه آمده ست که ضحاک، پس از آن که ابلیس بر شانه های او بوسه می زند، دو مار بر دو شانه ی او می روید و ضحاک برای آرام کردن مارها روزانه مغز تعدادی از جوان ها را می خورد. در این میان پسر کاوه ی آهنگر نیز دستگیر می شود و کاوه به دربار ضحاک می رود. ضحاک در ازای آزادی پسر کاوه از او امضای نامه ی تایید عدالت ضحاک را خواستار می شود و کاوه نامه را پاره می کند. ضحاک برای نشان دادن عدالت نداشته ی خود، کاوه و پسرش را آزاد می کند. کاوه که از جور حاکم به ستوه آمده به بازار می رود و مردم را به برانداختن شاه ترغیب می کند. او و همراهانش پرچم قیام خود را پیشبند پوستی کاوه ی آهنگر (تقریبا معادل نماد حزب کارگری امروزی) – که به درفش کاویانی شناخته شد - قرار می دهند و کاخ ضحاک را خراب می کنند و او را می کشند و از میان خود، فریدون – که بسیار عادل و دانا بود – را انتخاب می کنند.


حال، این داستانی اساطیری از شاهنامه بود. و مطمئنا ً قرائنی تاریخی برای آن وجود دارد که فریدون را همان کوروش هخامنشی و ضحاک را آخرین پادشاه مادها دانسته اند. همچنین واضح است که مارها و مغزها کاملا نمادین هستند.


در تاریخ آمده است که هنگامی که اعراب به ایران حمله می کنند، اعراب در یکی از صندوق هایی که انتظار غنائم از آنها داشتند، یک پوستین به ظاهر بی ارزش کهنه می یابند. بعدا ً مطلع می شوند که این همان درفش کاوه ی آهنگر است و اگر دست مردم ایران بیفتد، شاید باعث اتحاد دوباره ی مردم ایران و قیام علیه اعراب شود. سپس خلیفه ی اعراب در آن زمان – عمر – دستور به سوزاندن آن درفش ارزشمند می دهد.


شاید آبهای سد سیوند آتشی باشد برای درفش به ظاهر کهنه ی پاسارگاد...


شاید هم آتشهای دیگر برای درفش های دیگر...


می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.

ما برنامه نویس ها می دانیم چه خبر است !

من یک برنامه نویس هستم. از من خواسته بودند که برنامه ای را بنویسم و تحویل دهم. پس از چندی تلاش و تکاپو و ایده زدن برنامه را به پایان رساندم. وقتی آن را اجرا کردم دیدم که آن جوابی را که باید و من می خواهم نمی دهد. تعجب کردم. به متن برنامه رفتم. اشکال گیری را از ابتدا شروع کردم.


- "به به چه برنامه ای نوشتم...!"


- "آفرین به خودم عجب ایده ای ...!"


- "این قسمت برنامه را هیچکس نمی توانست بنویسد ...!"


- "چه کردم با این برنامه نویسی ...!"


- "خودم با این خط از برنامه خیلی حال کردم ...!"


- ...


اما نمی دانم چرا وقتی باز هم اجرا کردم، همان جواب غلط را داد !

۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

عزل یک آمریکایی

خدا را شکر، خدا را صد هزاران مرتبه شکر، مشکل صدا و سیمای ما هم برطرف شد. از چند شب پیش به جای مجری فاسد و آمریکایی و ضد اسلام و ایده آلیست (!) برنامه ی کوله پشتی، مجری چند سال پیش برنامه ی کودک و نوجوان، این سمت انتقادی – اعتقادی را پذیرفته است.


کارشناسان علت این امر انقلابی را آن دانسته اند که آن مجری آمریکایی سخن به مدح و ستایش سردار بزرگ – قلوبنا فداه- نگشوده است و به نقد و مذمت طرح مبارزه با بدحجابی این کارشناس بزرگ امور اجتماعی و روانشناس فردی و خرد و کلان پرداخته است.


یکی از عوامل عزل این مجری فرمود:"این مجری کلیپی را با مضمون زد و خورد پلیس با مردم شریفمان، در حین برنامه ی خود پخش کرده است که هیچ سند تاریخی ندارد و بنا بر تحقیقات انجام شده ، در یکی از خیابان های لس آنجلس آمریکا به کارگردانی علیرضا امیر قاسمی ساخته و فیلم برداری شده است."


وی در پاسخ این که چرا فشار ها این قدر زیاد شده است، گفت:"هنوز زمان زیادی تا انتخابات باقیست."



***



دور از شوخی، تنها مجری واقف و با اطلاع از مسائل روز و تنها کسی که در رسانه می توانست حرف ما را بیان کند را برکنار کردند و به جای او "امیر حسین مدرس" را که هیچ آگاهی خاصی از مجری گری ندارد، به جای او نشاندند تا برنامه ی کوله پشتی به جای آن فضای انتقادی و پرسش و پاسخ، فضای تبلیغ و بلندگویی برای پلیس و غیره و غیره باشد. "فرزاد حسنی" عزیز، همیشه شجاعت تو را در بیان کردن حرفهای دلمان می ستاییم.

۱۳۸۶ مرداد ۸, دوشنبه

پلیس خانواده

از یکی از دوستان شنیدم که در یک رستوران نشسته بودند که چند تا پلیس ارشادی وارد آنجا می شوند و شروع به قدم زدن و "پاییدن" مردم می کنند. علت این امر را که جویا می شوند، جواب "مبارزه با مظاهر فساد غربی" را می شنوند.


در همین راستا و به علت اجرای موفق طرح مبارزه با بدحجابی که با نام جدید "امنیت اخلاقی" در دسترس عموم قرار گرفت، و از آنجایی که طی یک نظر سنجی از سوی پلیس، 107.2% از مردم عزیز و شریفمان حمایت خود را از این طرح اعلام کرده بودند و خواستار اجرای مستمر آن حتی در برف و باران و سیل و زلزله و ... بودند، طرح "پلیس خانواده" پیشنهاد شده است که با اجرای این طرح، شب های جمعه در هر خانه دو پلیس، مرد و زن، مستقر خواهند شد تا در صورت اتفاق افتادن خلاف شرع و منکر، اینها با مظاهر فساد غربی مبارزه کرده و بینی آمریکا را – که باعث و بانی چنین فساد گسترده ای در میان مردم چشم پاک ایران است – به خاک بمالند.


همچنین سردار درباره ی برخورد با تیشرت های مارک دار – که نا خواسته باعث تبلیغ فساد و بی بند و باری می شود- اضافه کرد: "آن دسته از جوانانی که قصد استفاده از این تیشرت ها را دارند، می توانند حق تبلیغ خود را با مراجعه به یگان های ارشاد نیروی انتظامی پرداخت کنند."

رحمتی برای جهانیان

عید پارسال بود. دو عدد ماهی خوشگل قرمز خریدیم و در قفس مخصوص خودشان – تنگ – انداختیم. یکی شان بسیار آرام و بی تحرک بود و دیگری که هنوز زنده است، بسیار پر جنب و جوش است.


هر گاه نزدیک تنگ می شوم، ماهی پر جنب و جوش اگر گرسنه اش باشد، به سوی من شنا می کند و می فهمم که غذا می خواهد. وقتی ماهی دیگر زنده بود از برکت وجود ماهی پر جنب و جوش سیر می شد.


این ها مرا یاد صفت "رحمة للعالمین" پیامبر می انداختند؛ یکی از ماهی ها غذا دهنده را میخواند و ماهی ها از برکت وجود او گرسنه نمی مانند و سیر می شوند.


منظور من از این حرف این است که کسی که خدا را می خواند، همیشه "رحمة للعالمین است؛ چرا که نه تنها به خود سود می رساند، که به دیگران نیز سود او می رسد. فقط شاید در ابعادی کوچکتر از "عالمین".

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

از همیشه تا همیشه

می گویند امشب شب آرزوهاست. معنی اش را نمی دانم. شاید به این معنی ست که خداوند به تو گوش می دهد تا با او درد دل کنی. من گناهکارم. تو گناهکاری. همه گناهکارند. من شرمسار از گناهی که کرده ام و بزرگی خداوندی که بخشاینده ست. شاید هم امشب تو بهتر می توانی دعا کنی، آرزو کنی، با خداوند قشنگتر حرف بزنی. شاید فراموشی هایت را بازیابی.

از خداوند در این "شب آرزو ها" هیچ چیز نمی خواهم، مگر تو را، که همه چیز منی. تو تنها امید منی برای اینکه بایستم. تو همیشه ی منی. شانه های توست که دوست دارم تنها محفل شور اشک های من باشد. هنوز از هم دوریم، با این که نزدیکیم. و از خداوند می خواهم تا قلب ما را آنقدر به هم نزدیک کند که آمیزه ی صدایشان را با هم بشنویم. دوستت دارم. از همیشه تا همیشه.

بیچاره آن گل که لهش کردند

نمی دانم آیا شما هم کلیپ آن دختر را دیده اید که زیر لگد های مشتی گراز انسان نما له می شود یا نه ؟؟ وقتی آن کلیپ را دیدم به خودم لرزیدم، از خشم، از نفرت. آنطور که شنیده ام، از رسوم قبیله ای این انسان نما ها -که احتمالا در عراق هستند- بوده که دختر باید با فامیلش ازدواج کند و اگر اینطور نکند، سرنوشتش این است. وقتی این کلیپ را دیدم نفس هایم دست خودم نبود. کم مانده بود فریاد بکشم. مشتی گرازصفت تر در نزدیکی صحنه با موبایل در حال فیلمبرداری بودند. بیچاره آن گل که لهش کردند.

مثلا انسان لقب اشرف مخلوقات را دارد. اما این حیوانات همه عقده های دوران بچگی شان را سر دختری جوان و بیچاره خالی کردند. از وجدان هم که همه خلاصند. احتمالا به خود اینطور می گویند:"خیلی حال داد ها، حسابی لگدمالش کردیم. دختره ی جنده. اصلا حقش بود که مرد. به ما چه؟؟ همه داشتن لگدش میزدن ما هم زدیم دیگه. ما تقصیری نداریم که."

اما ای کاش می دانستند که "حقش بود" عبارتی ست که در دو جهان، تنها و تنها خداوند حق دارد از آن استفاده کند و با استفاده کنندگان غیر مجاز آن به شدت برخورد می شود - در آن دنیا و شاید هم قبل از آن.

حضرت عیسی (ع) می فرماید:"گناهکار را سنگسار کنید، اما نخستین سنگ را کسی بزند که در عمرش هیچ گناهی نکرده باشد."

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

بر سر ناامیدان امید بپاش ...

روزی خدا از من خواست دیگران را ببینم. دیدم. گفت: چه دیدی ؟؟ گفتم: مشتی نا امید. مشتی بی تو. گفت: دلت با من است؟؟ گفتم: هیچ. مرده ام. نفسم می دهی و از تو می گریزم. کاش با تو بودم. کاش در آغوشت بودم. کاش با دست تو بر سر همه ناامیدان می کشیدم. کاش دست سپیدت بر دل سیاهم بود. کاش ... گفت : مرا دوست داری ؟؟ گفتم : نمی دانم. از خودم هم گریزانم. کاش تو با همه بودی. گفت: نه، کاش همه با من بودند.

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

بدون سلام، برای تو، گلم

بدون سلام می نویسم. این نامه برای توست. برای تو، که باشد روزی مرا ورق بزنی و ببینی ردپای تو در جای جای فکرم همیشه و هنوز قدم می زند.

از همان آغاز دوستت داشتم. از همان هوای سرد. که تو گرم، باریدی و مرا شعله ور کردی. بر ظلماتم تابیدی و نورم کردی. تو را خورشید پنداشتم، و چه اشتباهی ... تو برتر از آن بودی. بر کویر نیازم می باریدی. و چه باران شعله وری بر دلم می ریختی.

اکنون شناختمت و شاید، از من دور شده باشی و شاید هم همین جا باشی، در قلب من. اکنون شناختمت و تو گوهری بودی در صدف شناخت. اما من، یارای آن نبودم که به صدف رخنه کنم و تو گوهر را ببویم.

اکنون که کیلومتر ها به هم نزدیکیم، تو را می بویم و خالی وجودم را از تو پر می کنم و باشد که زمزمه های فاصله، آوازهای امید را بسازند و با هم، دست در دست و پا به پا، لبخند خداوند را ببوسیم.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

صحبتی با خدا

یکی از جالبترین کارهایی که می توانیم انجام دهیم این است که هر از چندی آرشیو خود را بخوانیم. هم می توانیم خاطره هایی را که فراموش کرده ایم به یاد بیاوریم و گاهی هم از آنها درس بگیریم. و از آنجایی که انسانهای فراموشکاری هستیم، بعضی از افکار و اعتقادات خود را باز یابیم. یکی از جالبترین پست هایی که نوشته بودم و در حقیقت از متنی انگلیسی ترجمه کرده بودم را پیدا کردم و دیدم چه خوب است که دوباره بنویسم و هم یادآدوری برای من شود و هم برای دیگران.



شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"

گفتم:"اگر وقت داشته باشید".

خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است. حال، چه سوالی از من داری؟"

گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"

خدا گفت: "اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،

و به سرعت رشد میکنند،

و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،

و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،

حال خود را از یاد می برند،

که دیگر نه در حال زندگی می کنند،

نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،

گویا هیچگاه نخواهند مرد،

و طوری میمیرند،

انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،

و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:

"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:

"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،

بلکه باید بتوانند دوست داشتنی باشند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید

که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند،

به جا بگذارند.

ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،

کسی نیست که بیشترین را دارا ست،

بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،

ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،

و آن را به شکلهای مختلف ببینند.

بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،

بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم:

"از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:

"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

"بدانند که من اینجا هستم،

همیشه...."

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

انحصار طلبی

نمی دانم چرا اینقدر در مورد عشق خودم انحصار طلبم. خودم هم می دانم که این احساس هم باعث اذیت شدن خودم می شود و هم باعث اذیت شدن طرف مقابلم. اما چه کنم، انگار حسی به من می گوید که کسی دارد او را از تو میگیرد، باید مواظب باشی و اقدام کنی ! انگار دوست دارم تنها او عاشق من باشد و تنها من عاشق او باشم.

نمی دانم چرا، اما حس عجیبی ست. و اصلا نمی دانم چرا وجود دارد! به هر حال، شاید به قول شل سیلور استاین : "او هم می تواند تو را دوست داشته باشد، هم بقیه را ! ".

احساسات عقلی ؟؟

سخنی از  - احتمالا ً - افلاطون را جایی خواندم که جالب بود. خلاصه اش چنین:

"دوست داشتن کار دل است. مثل دیدن که کار چشم است. وقتی با عقل تصمیم گرفتی و با عقل کسی را دوست داشتی، آن دوست داشتن ارزش دارد."


فکر میکنم مثال جالبی در این مورد باشد که بگوییم احساسات مانند دروس دوره ی راهنمایی و عقل مانند دروس دوره ی دبیرستان و در سطوح بالاتر مثل دروس دانشگاهی است. احساسات را داری که با چیزهایی همچون دوست داشتن، نفرت، عشق، خشم، و ... آشنا شوی و با عقل همین احساسات را به صورت گسترده تر و عمیق تر بسط میدهی. مثلا برای اینکه چیزی را با عقل دوست داشته باشی، تمام جوانب آن را بررسی می کنی و آنگاه دوست می داری. (شاید بتوان اسم آن را احساسات عقلی گذاشت.)


البته منظور من این نیست که دختران- که معمولا ً احساساتی هستند - مثل افراد کم سواد می مانند. بلکه به عقیده ی من زیبایی وجود دختران در همین احساساتی بودن آنهاست. دختران زیبا هستند چون احساساتشان پاک است. (حرفهایم از کجا به کجا کشیده شد! )


به هر حال ، این بود نظر من درباره ی سخنی از - احتمالا ً - افلاطون !

یک تیر دو سر - کدام سمت ؟؟

آیت ا... خامنه ای در سخنرانی خود در حضور زنان "نخبه" گفت : "زن کامل گاه برتر از مرد کامل است."


جالب است. هم می توان از این حرف برداشت خوب کرد و هم برداشت بد. هم می توان منظور او را این دانست که کامل بودن زن و مرد نمی شناسد و هر انسانی می تواند کامل باشد. و هم می توان اینطور برداشت کرد که در اکثریت موارد، مرد کامل برتر از زن کامل است و گاهی پیش می آید که زن کامل برتر از مرد کامل شود. حالا تصمیم با خودتان.


(آرایه های این بند : لف و نشر مرتب)

۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

هیچکس

چندی پیش از این ور و آن ور می شنیدم که عده ای از رپر ها را با عنوان طرح امنیت اخلاقی دستگیر کرده اند. در این میان شنیدم که رپری به نام سروش لشگری با نام مستعار هیچکس هم به خاطر آهنگ "اختلاف"ش دستگیر شده.

من نمی خواهم که در مورد دستگیری و درست یا غلط بودن این کار صحبت کنم، اما دوست دارم به این بهانه بخشی از این آهنگ را بنویسم و "درد دل"ی کرده باشم:


"خدایا پاشو من چند ثانیه باهات حرف دارم.

خدا پاشو پاشدی نشو ناراحت از کارم

کجاهاشو دیدی؟تازه اول کارم

خدا پاشو من یه آشغالم باهات حرف دارم.

..."


و در جایی دیگر میگوید:


"خدا بیدار شو یه آشغال باهات حرف داره.

نکنه تو هم به فکر اینی که چی صرف داره"


نمی دانم چطور درد دلم را شروع کنم. بهتر است بگویم که این خواننده با خدا حرف زده است. یعنی حد اقل "دعا" کرده است. مهم نیست در چه شکل و چه قالبی. روی که به خدای آورده است یعنی دعا. حتما نباید عربی باشد یا در قالب های وزین و بسته بندی شده.

یاد آن شعر حضرت مولانا افتادم که چوپانی در بیابان به خدا می گوید که کاش بودی و موهایت را شانه می کردم و از این قبیل. موسی به او می گوید که داری کفر می گویی و چوپان هم سر به بیابان می گذارد و خداوند به موسی می گوید: «هر کسی را سیرتی بنهاده ام/ هر کسی را اصطلاحی داده ام».

بگذریم،...

تا حالا به شب دقت کرده اید که چه قدر قشنگ است ؟ همه ی بدی های روزمان به یادمان می آیند و آدم پشیمان می شود. اشتیاق پیدا می کند که "دعا" کند - به زبان خود.

خدا خدای آشغال ها هم هست.

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

حلی

نمی دانم، حسی بهم می گوید پست قبلی ای که در مورد دبیرستان نوشتم در شان دبیرستان نبوده. شاید چیزی کم گفتم. شاید که نه، حتما کم گفتم. خاطراتی که با دبیرستان علامه حلی دارم، شاید آنقدر باشد که نتوانم تمام و کمال بگویم. تمام تا آخر شب ماندن ها، سمینار، حلی کاپ، همه ی اینها برای من بهترین خاطره های زندگی هستند. نمی دانم کدامیک بهترین هستند. حتی گیر افتادن ساعت ۱۰شب !

این یک سال آخر چه زود گذشت. انگار از همه ی سالها زودتر گذشت و لحظه ها یمان را به دست باد سپرد. آنقدر سریع گذشت که انگار این سال را از زندگی مان بریده اند و تنها خاطره اش مانده ! هنوز نرفته دلم برای مدرسه تنگ شده. برای ستون هایش که از میان آنها مانوور میدادیم، برای راه پله هایش که شاید هزار بار از آن بالا و پایین رفتیم، برای درخت تنها در حیاط پشت راه پله، دروازه هایی که تورش همیشه پاره بود، نیمکت های پوشیده با درخت، بوفه ای که هر زنگ پاتوق ما بود، برای نرده های دیوار رو به دیوانه خانه. برای اتاق کپی که همیشه حد اقل یک ربع معطلی داشت، برای نمازخانه که گاهی می رفتیم تا دلی زنده کنیم، برای کارگاه که محفل بازی شاهزاده ی پارسی مان بود، برای سایت که نصف سال دوم را آنجا بودیم، حتی برای گروه الکترونیک که سالی یک بار هم گذرم به آنجا نمی افتاد،... همه ی اینها برایم خاطره است. دلم چه زود تنگ می شود.

۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه

داستانی در اوصاف طرح مربوط

امروز در چلچراغ مطلبی بسیار جالب و شنیدنی خواندم. البته قصه بود. شاید قصه ی قدیمی و معروفی بود و من نمی دانستم و شاید هم نو-نوشت بوده. به هر حال، خلاصه اش چنین است:

"موشی بو می برد که صاحبخانه برای او تله موشی فراهم کرده و قصد به دام انداختن او را دارد. موش، هراسان، به سراغ مرغ می رود و مشکلش را با او در میان می گذارد و از او کمک می طلبد. مرغ می گوید که مشکل موش به او ضرر نمی رساند، پس به او ربطی ندارد. موش ناراحت شده و به سراغ گوسفند می رود و از او هم تقاضای کمک میکند. گوسفند اظهار تاسف می کند و به موش کمک نمی کند. موش، اینبار به سراغ گاو می رود تا شاید او چاره ای کند، گاو هم با تاسف خوردن، موش را به حال خود وا می گذارد.

همان شب، ماری در تله موش گیر می افتد و زن صاحبخانه به خیال اینکه موش است در تاریکی می آید و مار پایش را نیش می زند. شوهرش او را پیش پزشک می برد، و پزشک دوای او را گوشت مرغ می نویسد. مرغ را سر می برند و گوشتش را به زن می دهند اما او بهتر نمی شود. پزشک گوشت گوسفند را پیشنهاد می کند. گوسفند را نیز قربانی می کنند و زن از گوشت آن می خورد و اینبار میمیرد. برای مراسم تدفین زن، شوهرش گاو را نیز برای مهمانان قربانی میکند."

خواستم شما هم خوانده باشید تا فکر نکنید که مشکلات دیگران به شما ربطی ندارد، بلکه روزی گریبان خواهد گرفت!

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد.

نمی دانم چه شد که یاد آقای گلشن - معلم تاریخ دوران راهنمایی - افتادم. خیلی معلم خوبی بود. از جلسه ی اول معلوم بود. می گفت: "انسانها سه دسته ن: اونایی که قصه می شن، اونایی که قصه می گن، اونایی که سرشون به تنشون نمی ارزه." اولش وقتی این را شنیدم کمی تنم لرزید. نمی دانم، صلابت حقیقت بود که وجود مرا لرزاند یا شکنندگی خودم که فکر می کردم دسته ی سوم باشم. می گفت : "ما که قصه نشدیم. تاریخ خوندیم که شاید سرمون به تنمون بیارزه.". مهندسی صنایع خوانده بود. نیمه ی راه، رشته اش دلش را زده بود و پی تاریخ رفته بود. از این دست آدمها کم نبودند: آقای انصاری، آقای میرمیرانی، آقای شیوا، آقای امیرخانی و... که همه مهندسی خوانده بودند. یعنی داشتند می خواندند که احتمالا با دسته بندی انسانها آشنا شده اند و مسیر خود را عوض کرده اند. از کجا معلوم، شاید من هم روزی سر خر را کج کردم.

رئیس مجلس ... !

بی تعارف بگویم. من چند شخصیت دارم. نمی دانم طبیعیست یا نه. حقیقتش را بخواهید پست "و من طوفان شدم..." هم بحثی بود میان سه تا از شخصیت های درونم.

همیشه موقع تصمیم گیری هایم مشکل دارم. یکی از شخصیت های درونم یک چیز را می پسندد و دیگری چیز دیگری را. یکی نکوهش می کند و یکی امید می دهد. یکی بخشی از مشکلات را در نظر می گیرد و یکی دیگر بخش دیگری را. نمی دانم، شاید من هم به رئیس مجلس نیاز دارم!

۱۳۸۶ خرداد ۸, سه‌شنبه

وای.......... جدایی ...

تصور این که دیگر قرار شده است مدرسه ام را نبینم لرزه به تمام بدنم می اندازد. من مدرسه مان را خیلی دوست داشتم. با همان آجرهای قرمز رنگش. با همان معماری H گونه اش. با همان بوفه ی گوشه ی حیاط و پنهان از دید، با همان نیمکتهای زیر درخت، حیاط، سایت، کلاسها ... با متر - متر این مدرسه من خاطره دارم. من اگر هر از چندی نیایم و مدرسه را نبینم مطمئنم که افسردگی می گیرم ! قلبم انگار در این تصور می خواهد بترکد! ... دیگر نمی دانم چه بگویم.    "حلی دوست دارم !!!"

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۰, یکشنبه

پول

موضوع و عنوان برنامه های اخیر تلویزیون همه "پول کثیف"، "پول چرکی"(!)، "پول فلان" و از این دست شده و اگر نشده مضمونشان همین است. من - خودم - این سریالها را نمی بینم و نخواهم دید، اما داستان آنها را - کم و بیش - در تبلیغهایشان و غیره دیده ام. گویی می خواهند این را به من و شما القا کنند که پول چیز بدی است و نباید در جیبمان چنین چیزی باشد ! در صورتی که اینطور نیست. چه کسی می گوید که پول بد است؟ اتفاقا ً پول توانایی است و این فقر است که چیز بدی است و باید از آن فرار کنیم. من نمی گویم که فقیر ها بد  اند و پولدارها خوب یا بالعکس. بلکه راجع به خود پول و نبود آن می گویم. یکی از معصومان - نمی دانم کدام - می گوید : "فقر که از در وارد شود، ایمان از پنجره بیرون می رود." همین که عده ای در جامعه پول برای زندگی ندارند عامل این همه جرم است! البته این را هم بگویم که کاملا ً به خودمان بستگی دارد که خوب باشیم یا بد - چه فقیر و چه پولدار. ما باید پول کسب کنیم! امّا - و چیزی که مهم است همین "امّا"ست - چیزی که باید همیشه در نظر داشته باشیم اخلاق است. پول ۸۰٪ زندگی ست. یعنی زندگی بدون پول ممکن نیست. اما تا آن ۲۰٪ بقیه را نداشته باشیم، آن ۸۰٪ به هیچ دردی نمی خورد. آن ۲۰٪ چیزهایی هستند مثل اخلاق، ایثار، عشق، دوستی، خوشرویی، دین و... وقتی اینها را داشتیم، می توانیم شیرینی پول را هم در کنار اینها بچشیم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نامه ای به من.

با نام خدا شروع می کنم که آغاز همه ی خوبیهاست - اگر ما نادیده اش نگیریم. خدایی که همین نزدیکی هاست. نزدیک تر از نزدیک - اگر ما او را ببینیم. خدایی که در همه ی مویرگ های دست نیز هست. خدا در همه ی اتفاقاتی ست که برای ما رخ می دهد و گاه مسیر زندگیمان را عوض می کند و گاه ثابتمان می دارد. خدا را - اگر دقت کنی - با چشم سر هم می بینی. تنها این را بدان که همه چیز خداست و خدا همه چیز است. خدا همین بارانی ست که گاه می بارد و رعد و برق قهر را در کنار ریزش قطره های مهر می نمایاند. چشمانت را باز کن و ببین. قلبت را باز کن و دوست بدار. خدا همین بادی ست که گاه می وزد و ذرات وجودمان را آکنده از پرواز می کند. صدای باران نام خداست. صدای پرندگان نام خداست. او لطیف ترین احساسی ست که در ما تجلی می کند. او بخشاینده ترین است - باید از او بخواهی تا ببخشد؛ و می بخشد.
در مورد خدا جز کلی گویی نمی توان گفت. جزئیات خدا را باید خود احساس کنی. باید به دریا گوش دهی تا خدا را دریابی. باید روی شن های خیس ساحل قدم برداری تا خدا را لمس کنی. باید در سجده ات اشک بریزی تا خدا را پیدا کنی.
سخن را دراز نمی کنم، خدا را در آغوش بگیر؛ زنده می شوی.
پیامبر درونی تو،
عقل تو

آخرین جشنواره ی موسیقی

پریروز آخرین جشنواره ی موسیقی بود که به ما می خورد و هم زمان بود با آخرین روزهای بودنمان در دبیرستان علامه حلی. قرار بود در این جشنواره مجری باشم - یعنی بودم. برای آهنگ معروف "هتل کالیفرنیا" دو گروه حاضر بودند تا بنوازند اما ملودی-نواز نداشتند. حقیقتشُ مدتها بود که داغ ِ زدن "هتل کالیفرنیا" در جشنواره ی  موسیقی روی دلم  مانده بود. و اتفاقا ً ملودی اش را هم خوب می زدم. بنابراین دو گروه را یکی کردم و با آنها مشغول هماهنگ کردن آهنگ شدم. شش نفر بودیم. دو نفر ریتم می زدند و یکی آرپژ و دیگری بیس. یکی هم که بعدا ً به عنوان خواننده اضافه شد و با من شدیم شش نفر. دو نفر ریتم-نواز ما کارشان زیاد خوب نبود. و به هر حال، هماهنگ کردن یک گروه شش نفره در کمتر از یک ساعت کار جناب فیل است ! یکی از ریتم نوازه ها زیاد خوب نمی زد، اما لبخند قشنگی داشت و من هر از گاهی به او لبخند می زدم تا لبخندش را ببینم. از این ها گذشته، همه ی این اتفاق ها در عرض یک ساعت افتاد و ما  - تقریبا ً - آماده ی نواختن شدیم. روی سن رفتیم و شروع به نواختن کردیم که هنگام ملودی و نه هنگام آواز، خواننده ی ما شروع به خواندن کرد و همه چیز را به هم ریخت ! آهنگ را قطع کردیم و با عذر خواهی از حضار، آهنگ را از ابتدا شروع کزدیم. خواننده ی ما کارش درست بود. یعنی خودش بیس کار می کرد، اما چون صدایش به این آهنگ می آمد، او را برای خوادندن گمارده بودیم. به هر حال، به قسمت هایی رسیدیم که امکان اشتباه در آن زیاد بود و من دائم نگران این بودم که مبادا ریتم ها هماهنگی را از دست دهند که اینطور شد! اما خوشبختانه یا متاسفانه به علت کمبود میکروفون، برای ریتم ها میکروفون نگذاشته بودیم و این باعث شد تا نا هماهنگی آنها کمتر به چشم بیاید. خلاصه، همه چیز - تقریبا ً - خوب پیش رفت و همه - تقریبا ً - راضی بودند و ما هم "هتل کالیفرنیا" نزده از مدرسه نرفتیم.




(حق با شما بود. پستم را حذف کردم)

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۱, جمعه

تلویزیون ها را خاموش کنیم ...

مغزهایتان را به ما بسپارید !

در اسرع وقت، با سریال های آبکی مغزتان را شست و شو می دهیم!

دیگر لازم نیست به مسائل گوناگون بیندیشید!

ما ذهنتان را به سریال کشدار "نرگس"، ایده های تکراری "مهران مدیری"، و هر آنچه که بخواهید (!) مشغول می کنیم!

با ما تماس بگیرید!

دلتنگی

دلم تنگ شده واسه بارون.

نه به خاطر صدای رعد و برقش،

که به خاطر صدای ناز قطره هاش،

که تو رو یادم میاره .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

زمان قاتل

من همیشه متنفر بودم از جدایی، از تمام شدن، از خداحافظی ...

کاش زمان معنی نداشت. زمان گورستان هر چه آرزوی کوتاه و دراز است.؛ گورستانِ دفینه های لذت. کاش لحظه ها محکوم به پیش رفتن نبودند. کاش هیچ چیز تمام نمی شد. و شاید هم برعکس - کاش ما تمام نمی شدیم.

کاش زمان نمی چرخید. کاش شتاب زمان این قدر مثبت نبود. گویی تازه این ابتدای راه است. راستی، چرا زندگی پیش می رود؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

و من طوفان شدم ...

-اولی : حالا این همه صبر کردی این دو سه ماه هم روش!

-دومی : اگه دروغ بگه چی؟ اگه قالت بذاره.

-سومی : مهم نیست بابا. بریز دور این حرفا رو.

-اولی : آخه دوسش دارم! نمی تونم بیخیالش شم!

-دومی : شاید حق با تو باشه ولی برعکسش...؟

-سومی : مهم نیست بابا. بریز دور این حرفا رو.

-اولی : من که نمی تونم به این سادگیا بی خیالش شم!

-دومی : کی گفته نمی تونی؟؟ مگه اون نتونست؟

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی : آخه از کجا معلوم اون منو دوست نداشته باشه؟

-دومی : از کجا معلوم داشته باشه؟

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی : اگه به من باشه که براش صبر می کنم. من بهش امید دارم.

-دومی : من یکی که چشمم آب نمی خوره اون بیاد.

-سومی : مهم نیست باب بریز دور این حرفا رو.

-اولی : تو دوسش نداری؟

-دومی : چرا... ولی...

-سومی : {سکوت}

-اولی : ولی چی؟

-دومی : اون چی؟

-سومی : {سکوت}

-اولی : آخه مگه چی میشه؟ برای تو مهم اینه که با عشقت هستی!

-دومی : آخه باید عشق دو طرفه باشه!

-سومی: {سکوت}

-اولی : من که دارم میگم هست!

-دومی : شاید. باید صبر کرد و دید.

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی و دومی: خفه شو !

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

درس - اعتراض ؟

از درس خوندن متنفرم ... یعنی از خود درس خوندن که نه، از اینکه بشینیم و هفته ای ۵۰-۶۰ ساعت درس بخونیم! پیش دانشگاهی رو میگم. معلم فیزیکمون - که مشاور پیش هم هست - میگه کسی که روزای تعطیل از ۱۲ ساعت کمتر بخونه به هیچ جایی نمیرسه. تقصیر اینها هم نیست. آموزش پرورش ما خرابه. آخه کجای دنیا یکی روز تعطیل میشینه ۱۲ ساعت تست میزنه ؟؟ دارم کم کم به حرف اصلاح پذیر می رسم. درس و باید ول کنیم به این سیستم گندخورده ی آموزشی اعتراض کنیم. شاید به یه جایی رسیدیم. اصلا میدونی مشکل ما چیه؟؟ اینکه ما هیچ جا متحد نیستیم. نه تو مدرسه، نه تو جامعه. طیفی که با چیزی تو جامعه مخالف باشن اصلا متحد نیستن. مثلا همین طرح برقراری ناامنی (!) اجتماعی رو ببین. چند نفر از ما موافق این طرحیم؟؟ مشکل من سر درست یا غلط بودن این طرح نیست (من خودم مخالف این طرحم) بلکه حرف من اینه که یه چیزی تو جامعه پیش میاد، هیچ کس آخ نمیگه! بنزین گرون میشه هیچ کس صداش در نمیاد. مجلس میخواد مدت بخور بخورشو افزایش بده، هیچ کس چیزی نمیگه. آمریکا که این همه کشته واسه قطع رابطه باهاش دادیم، دوباره دارن رابطه برقرار می کنن. فقط افسارمون رو دادیم دست یه چوپان و هر جا میره ما هم باهاش میریم! بابا ما آدمیم!

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

بنزین - لیتری 2000 تومان !!!

اعصابم گاهی اوقات خیلی خورد میشه. از دست این یه مشت آدم کاه مغز نفهم که فقط به ظاهر اهمیت میدن و برای ظاهر آدم تصمیم می گیرن. پلیس های ** ** رو میگم. البته بهتر بگم خورد میشد. آخه به این نتیجه رسیدم که اینا فقط میخوان فکر ما آتیش تند ها رو به این مسائل مشغول کنن تا خودشون به پلیدکاری های خودشون رسیدگی کنن. اینا همه ش یه بازیه. تو همین گیر و دار یه موقع به خودمون میایم که بنزین شده لیتری ۲۰۰۰ تومان !

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

یه مفهوم مجازا ً واقعی

این جمله ای ه که باید روش فکر کرد:


"میدونی برای چی زنده ای؟ برای اینکه به اونجایی که باید نرسیدی..."

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

بهار آمد ...

من همیشه پر بودم از احساسات متضاد و متناقض. یعنی هم یکی و دوست دارم و هم ازش بدم میاد. هم می خوام یه کاری و بکنم و هم نمی خوام. یه تصمیمی و میگیرم و سریع منصرف میشم. نمی دونم چه م ه.


***


امسال نمی دونم چرا انقدر بهار قشنگ شده. همه چیز انگار سبز تره. آسمون آبی تره. هوا لطیف تره. بادها روح نواز تره. پرنده ها قشنگ ترن. همه ی این نعمت ها هست و یه مشکل گنده ی قدیمی که شاعر اینطور توصیفش میکنه :

بهار آمد بهار من نیامد / گل آمد گل عذار من نیامد ...


***

بعضی وقتا از خودم بدم میاد. که چرا انقدر به این احساسات مسخره محدودم. می خوام یه ذره خودمو ول کنم برم یه گوشه بشینم با خودم خلوت کنم. از همه چیز تو این دنیا ی مسخره داره بدم میاد. از آدماش، از ماشیناش، از آسفالت، از سیاست، از دروغ. می خوام یه ذره فکر کنم. یه ذره راجع به خودم. زندگی م. من دارم کجا میرم؟؟ یا بهتر بگم زندگی منو داره کجا میبره؟؟ به کی باید اطمینان کرد؟؟ کدوم مسیرو باید رفت؟؟ یه ذره می خوام فکر کنم که چرا انقدر دوست دارم فداکاری کنم؟؟ آهای سعید دیوانه ! یه ذره خودتو ببین! خودت مهمتری ! دیگه دارم از درس هم زده میشم. آخه که چی؟؟ درس بخونیم که چی؟؟ آخرش که چی؟؟  ما که مرگ بهمون از همه چیز نزدیکتره برای چه هدفی برنامه میریزیم؟؟ یا میخوام بشم یکی از همون "آدم بزرگ" های شازده کوچولو که ازشون بدم میاد. کاش به جای این همه آشنا یه رفیق داشتم.


***


این داشت یادم می رفت: آقای رزمی یه جمله ی جالب فرمودن : "آدم بدبخت همیشه سوژه واسه بدبختی داره".

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن ...

خیلی وقته تو یه درد گرفتارم. می خوام ازش بیرون بیام خومم میدونم که اگه بخوام میتونم. فقط میخوام با یکی حرف بزنم. شاید هم عقده هام رو سرش خالی کنم. همون عقده هایی که یک سال و اندی تو خودم خفه کردم واسه اینکه کسی رو حفظ کنم. میمونم بین دوراهی که واسه احساسم ارزش قائل بشم و با دلم پیش برم یا اینکه به حرف عقلم گوش کنم و همه چیز رو مثل زباله بندازم تو جوب. میمونم بین حرف دلم که جونم در برابر احساسم ارزشی نداره و حرف عقلم که میگه بیخیال همه چی شم. کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن.

حس عجیبیه. انقد پر میشم از روزمرگی که شاید با فریاد شاید هم با خلاص کردن خودم ازشون راحت شم. آخه من واسه چی زنده ام ؟؟ من اصلا اینجا چی کار می کنم؟؟

نمی دونم بزرگ شدم، هنوز بچه ام یا دارم پیر می شم. بقیه رو می بینم که خیلی واسه خودشون اهمیت قائلن. من اینطوری نیستم! نمی تونم! واسه من اون کسی که دوسش دارم و برام تکه، واقعا برام تکه و واسش تا پای جون وای میسم! و وقتی ادراکی از طرف مقابلم نمی بینم به پوچی بر می خورم.

کاش می تونستم واسه خودم مهم باشم.

به نظر خودم هم حرفام احمقانه میاد. مهم نیست.

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

...

بعضی وقتا خدا با لطفش آدمو یه جوری شرمنده می کنه که حتی نمی تونی شکرشو بگی.

عمو نوروز !

امروز یکی از پیش های ما (کیان) اومده بود. مجله ی چلچراغ - که توش عکس این و سه نفر دیگه رو انداخته بودن- دستش بود. اتفاقا ً دو صفحه کامل هم به اینا اختصاص داده بودن. حقشون بود. چون یه کاری کرده بودن که کمتر کسی به ذهنش میرسه یا حتی جرات داره که انجام بده. این ۴ نفر رفته بودن با صرف کلی هزینه و وقت لباس های عمو نوروز و حاجی فیروزی خریده بودن و توی یه پاساژ تو شهرک (فکر کنم گلستان بود) رفتن نقش بازی کردن. (با کلی دردسر) ظاهرا هم قشنگ بازی کرده بودن - این طور که کیان می گفت.

جدا من از کارشون خیلی خوشم اومد. به هر حال من حمایت همه جانبه ی خود را از این جنبش اعلام می نمایم !!

پنجشنبه هم یه کار دارن. فکر کنم همون جا. کلی هم زحمت کشیدن. یه "ایول" بهشون می گم (!) و براشون آرزوی شادی می کنم.

(سهیل و صالح و کیان و وحید)

۱۳۸۵ اسفند ۲۰, یکشنبه

خوشبختی همین حالاست. نه؟

هیچ شمعی با افروختن یک شمع دیگر خاموش نمی شود.

۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

به این حالت میگن پوچی، نه؟

بعضی وقتا که فکر می کنم به تناقضات فلسفی و غیر فلسفی بزرگی بر خورد می کنم. آخه این عمر کوتاه ما برای چیه؟ که بیایم دو روز اینجا مال اندوزی کنیم و آخرش خداحافظ؟ بالفرض بهشت هم بریم. بعدش چی؟ اصلا ً مال اندوزی هم نکنیم، از همه لحاظ بهترین هم باشیم. ولی آخرش چی؟؟ یعنی لذت بهشت آخرین حد لذت ماست؟ شاید هم والاترین لذت باشه. کی میدونه؟

***

ترجمه ی قرآن رو گرفتم برای روی گوشیم. (از یه سایت) سر کلاس حوصله م سر رفته بود به صورت رندوم سوره ی موءمنون رو آوردم. آیه ی ۱۴ ش رو که خوندم کف کردم ! دقیقا ً این بود:

"سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته) و علقه را به صورت مضغه (چیزی شبیه گوشت جویده شده) و مضغه را بصورت استخوانهایی در آوردیم. و بر استخوانها گوشت پوشاندیم. سپس آن را آفرینش تازه ای دادیم. پس بزرگ است خدایی که بهترین آفرینندگان است!"

"چاره ندارم" از رضا صادقی

میدونم برات عجیبه

این همه اصرار و خواهش

این همه خواستن دستات

بدون حتی نوازش


میدونم که خنده داره

واسه تو گریه ی دردم

میگذری از من و میری

اما باز من بر میگردم


میدونم برات عجیبه

من با اون همه غرورم

پیش همه ی بدی هام

چجوری بازم صبورم


میدونم واست سواله

که چرا پیشت حقیرم

دور میشی منو نبینی

باز سراغتو میگیرم


میدونی چرا همیشه

من بدهکار تو میشم

وقتی نیستی هم یه جور

با خیالت راضی میشم


میدونی واسه چی از تو

بد میبینم و می خندم

تا نبینی گریه هامو

هر دو چشمامو می بندم


چاره ای جز این ندارم

آخه خون شدی تو رگهام

می میرم اگه نباشی

بی تو من بدجوری تنهام


می دونم یه روز می فهمی

روزی که دنیا رو گشتی

من چجوری تو رو خواستم

تو چجور ازم گذشتی

۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

"...چاره ای جز این ندارم، آخه خون شدی تو رگهام..." - چاره ندارم، رضا صادقی

از درس خوندن هم افتادیم، ...

احتمالا ً تقصیر خودمه.

***

یه ترانه از آلبوم جدید رضا صادقی شنیدم (امروز آلبومشو گرفتم) که خیلی قشنگه.

اسم ترانه ش "چاره ندارم" ه.

البته قبلا ً جای دیگه شنیده بودم، خوشم اومد رفتم خریدم.

واقعا ً فوق العاده ست.

نمی دونم،... یه جورایی وصف حال خودمه.

***

جواب های هوی ه. نه؟ مثل اخراج یه نفر که وقتی اخراجش می کنن میاد سر ما خراب میشه.

***

موندم بین نغمه ی احساس و فریاد عقل...

***

"...اگه همین الآن بگن تو فردا می میمری دوست داری چیکار کنی؟..."

اگه به من باشه یه بوسه از لبای معشوق. ولی کو معشوق ؟!!

بسی کوته عقلان

بعضی آدمای کوته عقل (!) فکر می کنن بزرگ شدن به ایناست:
۱. سیگار کشیدن

۲. فحش دادن

۳. کتک کاری !

۴...

از این آدما بدم میاد ... خیلی !

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

به کجا؟

بسیار چیز ها هست که رو ش حساسی و کسی که ازش انتظار داری اونا رو مراعات نمی کنه.

یکی میاد یه چیزی درباره ی کسی بهت میگه، نمی فهمی راست میگه، دروغ میگه. با خود اون در میون میذاری، قاطی می کنه و اون یکی انکار. نمی فهمی تقصیر تو این وسط چی بوده. عصبانیت و ناراحتی اون طرف رو نمی تونی ببینی، باهاش حرف میزنی که شاید یه چیزی بگه.ولی اون دنیای خودش رو داره. اصلا چیزایی که تو برات مهمه برای اون مهم نیست و این تو رو بیشتر آشفته می کنه. به خودش میگی، اهمیت نمیده. خود اون طرف برات خیلی مهمه. ولی برعکسش انگار صادق نیست. به هر حال این داستان باید به یه جایی برسه.

۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه

...

راستش نمی دونم...

نمیشه اینجا حرف زد.

خودسانسوری ؟

شاید ...

آخه خیلی ها هستن که می خونن و نباید بخونن.

شاید اینجا رو تعطیل کردم جای دیگه بدون اسم شروع کردم به نوشتن.

شاید اونجوری راحت تر درد دل کنم.

شاید خجالت می کشم.

از کی؟ از چی؟

نباید خجالت بکشم. نه؟

.

.

.

دوسش دارم ... خیلی زیاد .

همیشه دعاش کردم و می کنم.

اما دوری یه مقدار آدمو رنجور می کنه.

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

جادو؟؟

یه جمله ی جادویی : گذر زمان همه چیز رو حل می کنه.

۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه

یه تجربه

دو بال پرنده باید باهم و آزاد از هم بال بزنن تا بشه پرواز کرد.

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

...

چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر / نکردی شکر ایام وصالش           (حافظ)

آنگوس بیچاره

ای آنگوس بیچاره

وقتی گرسنه هستی

کم مونده که بمیری

اون وقت چیکار می کنی؟

"از ابرای چون پنبه

از آسمون آبی

نیمرو درست می کنم"

ای آنگوس بیچاره

وقتی که باد و توفان

از پشت کوه می رسه

چه چاره ای میکنی؟

"از گلای قاصدک

از پارچه های امید

پالتوی گرم می دوزم"

ای آنگوس بیچاره

وقتی که محبوب تو

ترکت کنه همیشه

اونوقت چیکار میکنی؟

"فقط اینجاس که دیگه

حسابی و حسابی

بدبخت و بیچاره می شم."

- شل سیلورستاین

۱۳۸۵ بهمن ۱۳, جمعه

الا رخ او

دیروز امتحان عربی بود. این روزا سرم کمی شلوغه. شبش که داشتم درس می خوندم به یه آیه برخوردم "کل شیء هالک الا وجهه". دیدم تعبیر شاعرانه ای داره. یه رباعی باهاش گفتم. (با تلمیح بهش)

از فاصله شکوه می کند با رخ او                    این دل که به اشک می رود تا رخ او

حیران به جمال بی نشانش مانده ست          کز بین روند جمله الا رخ او

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

ماهی قرمز

تا حالا ندیده بودم ماهی قرمز هم اهلی بشه !

ماهی قرمزی که - گوش شیطون کر، چشم حسود کور (!!) - از عید تا حالا زنده مونده، هر وقت منو می بینه میاد سمت من دم تکون میده.

جالبه!