دشت من تاریک گشت،
شب بیامد کشت او،
گرگ ها در پرده می درند هم پهنای دشت،
باد سردی کآید از آن دورها،
می دهد پندار ویرانی من.
من درین جنگ سکوت،
در پی آن ماه می گردم که بی ترس زمان،
می شود آهسته دستاویز پایانی من...
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
دشت من تاریک گشت،
شب بیامد کشت او،
گرگ ها در پرده می درند هم پهنای دشت،
باد سردی کآید از آن دورها،
می دهد پندار ویرانی من.
من درین جنگ سکوت،
در پی آن ماه می گردم که بی ترس زمان،
می شود آهسته دستاویز پایانی من...
دوست دارم باد و باران را
نه از خشم و خروش رعد و برق و تندباد سخت
برای نغمه های دلنشین قطرگانش
که می آرد به یاد من تو ابر مهر باران را
روز بیرون کردن گلهای رز،
از دل و فکر و تن و جان،
روز نفرت، روز کینه، روز پایان سپیدی،
روز آغاز طلوع اهرمان،
روز قتل و کشتن احساس و عشق،
روز مرداب سیاهی،روز فریاد سگان،
روز نومیدی و وحشت،
روز بیکاری صدها گل فروش،
روز مسمومیت شب،
روز شب های دراز مردمان،
روز غمباد دلی در حسرت یک مرغ بریان،
روز پایان جهان...
روزی روزگاری در اعماق دریای سیاه ماهی ای به دنیا آمد. مثل همه ی ماهی ها بزرگ شد و جست خیز کرد و دریا را گشت و گشت و گشت، بالا رفت و رفت، تا چشمش به خورشید افتاد. از میان لایه های تاریک آب نمی توانست درست و حسابی به آن نگاه کند. بالا و بالاتر رفت، دوست داشت به خورشید برسد. هر چه بالاتر می رفت خورشید روشن تر می شد و شوق را در دل ماهی شعله ور می کرد.. تا به سطح آب رسید، جست و خیزی کرد. از آب بیرون جهید. دیگر هر چه می کوشید، خورشید برایش روشن تر نمی شد. نمی توانست به خورشید برسد. گریه اش گرفت..
ناگهان سایه ای را بالای سر خود حس کرد. بالا را نگاه کرد. چیزی را دید که هیچ وقت ندیده بود. به هیچ چیز شباهت نداشت. جلوی خورشید را گرفته بود و به مربع های کوچک تقسیم اش کرده بود. سایه پایین تر آمد. ماهی فرار نکرد. همان طور ایستاد. آنچه به شکل سایه می دید به روی اش افتاد. می خواست کاری بکند، اما دیگر دیر شده بود. به درون قایق انداختندش. چه قدر ماهی درون قایق بود ... همه یک شکل، شاید همه خورشید را جستجو می کردند. تازه فهمید چرا اسم دریا، دریای سیاه بود.
ساعتی مانده ز روز
دور می گردی از این گاه قرار،
من تو را می نگرم
و قدمهایت را
که هم آهنگ است با نبض دل عاشق من
تا هزاران صد بار
عشق را در دل تشدید کند
من تو را می نگرم
قامتت بس که بلند است
به طاق آسمان دل من
نیک سر می سایی
و تو را می نگرم
چشم را می بندم
تویی تصویر خیالی کدر
که به آفاق خیالم گهگاه
نقش بر می بندی
ساعتی مانده ز روز
می شتابی سوی مهر
هیچ میدانی
که چو خوش می خندی،
مهر از فرط حسد
این همه سرخ و فروزان گشته ؟
تو از آن نازتری
لیک باید بپذیری،
که حقیقت اینست.
صد هزار افسوس،
کان رویای دیروزم شده کابوس امروزم
پس هر گوشه ی مغزم تو تاریکی
و هر سو بنگرم دردا
که تاریکی تو پرده است بر نور دو چشمانم
ندانم از چه می سوزم
که هر چند اشک می ریزم
نیارایم که آتش را بخشکانم
از پشت آینه به آن نگاه نکن.
مرد باش و روبروی آینه بایست و
خود را ببین که چه پلیدانه چشمهایت سرخ و وحشی شده است.
روبروی آینه بایست و
ببین نقابی که به چهره ی کریه ات زده ای.
خجالت نکش.
نقاب را بردار و دور انداز.
لحظه ی اولش سخت است.
خود را ببین و بترس.
این است آنچه ساخته ای.
بهتر است کمی واقع بین باشی...
اما این همه ی درد نیست.
نقاب را بردار و از این درد بکش که کاش به جای گذاشتن نقاب،
زشتی چهره ات را پیراسته بودی.
از دوستم جمله ای شنیدم. می گفت یکی گفته "باید به گوینده ی جمله نگاه کرد. خود جمله مهم نیست." می گفت گوینده ی این جمله خیلی احمق بوده. کمی تجزیه و تحلیل که کردم، دیدم گوینده ی بیچاره آنقدر ها هم احمق نبوده. به باور من وقتی جمله مهم تر از گوینده می شود که به گوینده ها به اندازه ی یکسان اعتماد داشته باشی. اما وقتی که کسی را می شناسی که خیلی خودخواه است و برای سودهای شخصی خود سخن می گوید، کس دیگری هم هست که به طور کامل به او اعتماد داری و می دانی که خیر خواه توست، مسلما به حرف شخص دومی راحتتر از اولی اعتماد می کنی ! امروزه از نوع اول هم کم نیستند. با حرفهای زیبا مغز ها را درو می کنند و جیب ها را خالی !
خیلی وقت است باران پشت پنجره ام نیامده. خیلی وقت است معشوقه ی دیرینم را ندیده ام. خیلی وقت است نیامده به پنجره ام بکوبد تا من پنجره را باز کنم و از شادی به او لبخند زنم و او مادرانه صورتم را نوازش کند. سپس بنشینم پشت پنجره و سیر او را نگاه کنم. از پنجره دستم را بیرون برم و از عشق او خیسش کنم. نفسی عمیق کشم و ریه هایم را از بوی او – بوی خود خود او – پر کنم. از زندگی پوچم برایش بگویم و او خشمگینانه فریاد رعد سر دهد بر سر من و آنگاه که مظلومانه گریستم، بیاید و نوازشم کند و با هم بگرییم و باز به صدای شرشر تک تک واژه های عاشقانه اش گوش دهم. دوست دارم برایش آواز بخوانم و برایم آواز بخواند، برایش بمیرم و برایم بگرید، برایش زنده شوم و برایم بخندد. فریادش را دوست دارم. آنگاه که گلایه مند از زمین و زمان می غرد و به تک تک اندامهایم لرزه ای شیرین می افکند... و این یعنی که دارد می آید.
باران، معشوقه ی من است. کاش بیاید تا بارانی شوم.
(قیصر امین پور هم رفت. این را در گاوخونی حسین نوروزی خواندم. راستی، موسیقی وبلاگ حسین نوروزی مرا به یاد باران می اندازد – همان حسی که از باران دارم.)
در اتوبوس خط 4-11 نشسته بودم. هنوز حرکت نکرده بود. در آغاز ماه دوم پاییز هوا گرم گرم بود. مردی حدود 50-55 ساله وارد اتوبوس شد. هیچ کس به او توجهی نکرد. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود. مرد با بشکن زدن شروع به خواندن کرد – بی هیچ سازی؛ با صدای رسا و بلند و گیرا. "تو رو میذارم توی خماری..." به او نگاه کردم. سر و وضعش شبیه آنهایی بود که در فیلم های قبل از انقلابی میدیدم. با موهای نسبتا ً بلند و سبیل تاب داده و لباسهایی در حد خودش شیک اما کثیف. می شد فهمید که لباسهایش پیش از انقلاب مد بوده. شاید اصلا آن زمان هم می خوانده. به او فکر می کردم. صدایش آواز شادی می خواند، اما نگاهش پر بود از دغدغه، پر از سیاهی های زندگی، پر از خیانت های مردم مرده. سعی کردم از چشمهایش وارد مغزش شوم و مشکلاتش را بفهمم. گناهش فقر است.جرمش امضای قرارداد های چند آدم "مهم" است. شاید او هم خدایش را در پیچ و تاب های زندگی اش – زندگی که نه، زنده بودنش – جا گذاشته باشد و خود خالی خالی به اکنون رسیده باشد. شاید اصلا ً او زنده نباشد و تنها یک جسد باشد برای جسد های دیگر داخل اتوبوس می خواند. شادی مصنوعی اش صدایش را فرا گرفته بود. حنجره اش بازیگر خوبی نبود. از بیرون اتوبوس صدای شیپور و آواز انقلابی و صدای کوبیدن پا می آمد. غمم گرفت. بیرون عده ای سرباز سپاهی رژه می رفتند. به همین دلیل هم اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود.
ساعت حدود چهار صبح بود. شب نخوابیده بودم. از پشت دنیای مجازی بلند شدم و به رختخواب رفتم. نمی توانستم بخوابم. یاد "او" افتادم. چه خاطره ها با هم داشتیم. مثل یک فیلم سینمایی می دیدمشان.
..."کی میای اینترنت؟..." روبروی من می خندد. من هم در رختخواب به تصویر او لبخند می زنم. "من مانتومو دوست دارم." لبخند گلایه آمیزش در من آشوب می کند. "تو رو به مامانم گفتم" حس پیروزی در چهره اش پیداست...
هوا سرد است. زیر آفتاب بعد از ظهری زمستان روبروی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده ام منتظر او تا آن سوی خیابان بیاید و ببینمش. نیم ساعت است که اینجا ایستاده ام. اما بالاخره می آید. از خیابان می گذرم و به سوی او می روم.
-"سلام."
انگار با آنی که در ابتدا دیده بودم فرق کرده. چتری هایش را کنار می زند تا من را ببیند ...
در رختخواب غلت زدم. هنوز جلوی چشمم بود. انگار در همان لحظه پای پل عابر پیاده منتظرش ایستاده ام.
...با مانتوی سیاه و سفیدش از پله های پل پایین می آید. می خواهم بگویم وقتی به پله ی پنجم رسیدی تا آغوشم پرواز کن. اما...
از گوشه ی چشمم اشکی سرازیر شد. از کنار گوشم گذشت و به روی بالِش ریخت.
...صدای زنگ پیام موبایل بلند می شود. دلم هرّی می ریزد. به امید اینکه او باشد موبایل را بر میدارم. "شبت بخیر عزیزم :-*" لبخند می زنم...
دومین قطره هم سفر کرد...دوباره غلتی زدم؛ به امید اینکه شاید مجالی برای فرار از خاطرات باشد.
...پشت میز نشسته است و قهوه می خورد. "ابروهاتو برداشتی؟" لبخند می زند."چشات قهوه ایه..."...
گریان، پاهایم را در آغوش گرفتم؛ مثل جنینی در رحم مادر که پی آرامش می گردد.
...شام غریبان است. زمین هم مانند آسمان ستاره باران شده. می گویند در این شب برای حاجت هایمان شمع روشن کنیم. دو شمع در کنار هم – کاملا ٌ در کنار هم – روشن می کنم...
از خاطرات رهایی ام نبود. انگار به دست و پایم طناب بسته بودند و نیرومندانه مرا این سو و آن سو می کشیدند.
...چند روزی ست که از تولدش می گذرد. برایش گردنبندی خریده ام و به گردنش می اندازم... موهایش چه بوی خوبی می دهند...بوی بهشت، بوی فرشتگان، بوی خودش...
آهی کشیدم. دیگر شمارش قطره اشک ها از دستم خارج شده بود.
...روی نیمکتی در پارک نشسته ایم. به او نگاه می کنم؛ پر از همه ی چیزهایی ست که من دوست دارم. لطافت، زیبایی، احساس... او پر از خودش است و برای همین دوستش دارم – برای خودش...
لبخندی زدم. لبخندی از مزه ی تلخ خاطرات شیرین گذشته. او را پیش خودم حس کردم ... اما نبود.
...برایم در یک شبکه ی اینترنتی هدیه ای فرستاده است. نگاه می کنم؛ یک دستبند مجرمانه برایم فرستاده. زیرش را می خوانم: "روشی غیر مستقیم برای آنکه بگوییم برای همیشه با همیم!"...
خاطرات ِ دور و نزدیک پیش چشمم زیر و رو می شدند؛ یکی پس از دیگری. خاطرات خوب تا نصفه به یاد می آمدند و خاطرات بد تمام.
..."می خوام دوستی مون فقط یه دوستی ساده باشه." این را گفت و هرگز صدای دل من را نشنید. دل من آن قدر ناجور شکست که تکه هایش چون ترکش هایی به همه ی اندامهایم فرو رفت. شاید فکر می کرد که به من لطف می کند. ندانست که برای همیشه فلجم خواهد کرد.
در رختخواب درد خیس ترکش ها را در سینه حس کردم. می گویند انسان فراموشکار است. شاید من انسان نیستم.
جوانی در یکی از محله های جنوبی شهر زندگی می کرد که نام خانوادگی طویلی داشت. این نام خانوادگی طولانی او در نخستین نگاه چندان زیبا به چشم نمی آمد، اما از هر که می پرسیدی از شهرت خاندان ِ صاحب ِ این نام، و بزرگی ها و دلیری هایشان صحبت می کرد. به خاطر همین نام خانوادگی هم میان بزرگ و کوچک و زن و مرد ارج و قرب فراوانی داشت و همه و همه حتی تحصیلکرده های محل و شهر هم به او احترام می گذاشتند و دوستش داشتند.
اما روزی – که هیچ کس نفهمید چرا و با چه دلیلی – رفت و نام خانوادگی خود را کوتاه کرد و شد مانند همه ی مردم و هیچ کس هم به او خرده نگرفت.
روزها و ماهها و سالها گذشتند و نسلها عوض شدند و پیرها رفتند و جوانها آمدند و خود او نیز پیر شد. هیچ کس نفهمید چرا دوباره خواست نام خانوادگی اش را برگرداند. خیلی تلاش کرد اما نام خانوادگی سابقش را برایش نمی نوشتند. آن خاندان و نام خانوادگی شان اسطوره ای مقدس شده بودند. کسی هم دیگر او را نمی شناخت. هویتش گم شده بود. غرورش شکسته بود. کسی حرف او را باور نمی کرد. از فرط غم و تنهایی در خانه اش گم شد و گریست و به خواب رفت و دیگر بیدار نشد و هیچ کس او را به یاد نیاورد.
چه از این چرخ ازرق فام ماند ؟ مگر از عمر یک هنگام ماند
به دست آر از گذشت عمر نامی کزین دنیای فانی نام ماند
-سعید برزگر
پشت این دیوارها، می زند پرپر دلی در چشمه ی شور دعا
پشت این دیوارها، می پرد اندیشه ای در طول موج بادها
پشت این دیواره ها، پاره کاغذ را بدل با شهوت گرگان کنند
پشت این دیوار ها، بر دل نومید یخ ها طرح خشک جان کنند
پشت این دیوارها، می پرد همبال آه سرد انسان موج خواب
پشت این دیوارها، می چکد بر پاره ی دل، قطره بارانی سراب
پشت این دیوارها، بس هوا سرد است و مویی بر تن عریان نرست
پشت این دیوارها، آمد آوازی ز رعد و شد تن تاریخ سست
پشت این دیوارها، آه مهتاب از گذشت خاطره باران گرفت
پشت این دیوارها، پوچی اندیشه این دنیای بی وجدان گرفت
این را که تعریف می کنم عین حقیقت است و اتفاق افتاده. با چند تا از دوستانم در مراسم اختتامیه ی مسابقاتی نشسته بودیم. یکی از دوستانم در حال گوش دادن به موسیقی بود. سخنران – که مسئول اجرای مسابقات نیز بود – سخنی بی ربط گفت و در همان حال دوست موسیقی-دوست من که به نقطه ی زیبای آهنگ رسیده بود و در حس آهنگ فرو رفته بود، برای آهنگ دلبخواهش بلند کف زد و دیدم که زیر لب گفت : "ای ول پینک فلوید ...". حضار هم نادانسته ادامه ی کف زنی را گرفتند و همه و همه تشویقش کردند و حتا رییس مسابقات هم برای سخنران کف زد و سرش را برای او به نشانه ی تایید تکان داد. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. اوضاع خنده داری بود.
چه آنهایی که مدرسه ای هستند و چه آنهایی که مدرسه ها را تمام کرده اند می دانند که همیشه در کلاس چند ردیفی هست که پر است از گونه ی خاصی از آدمها. چند ردیف جلوی کلاس را می گویم که پر از آدمهای ساده، بی فکر، تو سری خور، هر-چی- دهند-خور و ... است.
هیچ وقت از این آدمها خوشم نیامده. آدمهایی که اتحاد دوستانه سرشان نمی شود و همه اش به فکر خودشانند و منافعشان با منافع ما ته کلاسی ها فرق می کند. یعنی حداکثر لذت این آدمها زمانی است که معلم از آنها تعریف می کند و دستی به سرشان می کشد و یا این که به آنها در دفتر خود مثبت می دهد یا برایشان بیست می گذارد. این آدمها هیچ وقت مثل ما ته کلاسی ها به معلم نگاه نکرده و نمی کنند. یعنی نمی بینند که او نیز آدمیزاد است و آمده تا به ما چند کلمه ای بیاموزد و برود. هیچ وقت مثل ما ته کلاسی ها فکر نکردند و نمی کنند که چیزهایی مهمتر از بیست گرفتن از معلم و تعریف شنیدن از او نیز هست. آنها هرگز لذت خندیدن به ریش درست-نتراشیده یا بینی بزرگ معلم را نمی چشند. هرگز لذت این را نمی چشند که ببینند رفاقت های ته کلاسی ای هم هست که بیست نمره که هیچ، صد نمره می ارزد. آنها هرگز واژگان جدید اختراع نمی کنند، آنها هرگز میز ها را خط خطی نمی کنند، آنها سر هیچ موضوعی در کلاس تیکه نمی اندازند. آنها معلم را دست نمی اندازند. با معلم سر خیلی چیزهای مهم بحث نمی کنند. آنها معلم را قدیسی بزرگ می بینند و هرگز نمی پندارند که گاهی هم حق با ماست و با او نیست. فقط ما ته کلاسی ها هستیم که اینها را می بینیم و به روی خودمان نمی آوریم. ما هستیم که استدلال های بچگانه ی آنها را می شنویم و درگوشی با بغل- دستی هایمان مسخره شان می کنیم و می خندیم. البته خوشبختانه آنها رویشان به سمت معلم است و بر نمی گردند تا ما ته کلاسی ها را در حال مسخره کردن ببینند. وگرنه در اولین فرصت دستشان را مانند تیر چراغ برق علم می کردند و علامت می دادند.
طبیعت این آدمهاست که رویشان سوی معلم باشد. بر اساس همین طبیعتشان نیز هست که هر چه را معلم می گوید حجت می پندارند و هرگز اعتراضی حتا در دل به خود راه نمی دهند و به فرمایش های معلم گوش جان می سپارند. اگر هم یکی از ما ته کلاسی ها به تکالیف زیاد و ناعادلانه یا نحوه ی درس دادن معلم اعتراض کند، شیر می شوند و "بله"ای به خیال خودشان شجاعانه می گویند.
هیچ وقت از این جلو کلاسی ها خوشم نیامده. به نظر من زیادی ادب شده اند. ادب بیش از حد هم دردسر است. نمی توانی بزرگ شوی و عقلت در حد بسیار کوچکی می ماند و باعث می شود ته کلاسی ها درگوشی مسخره ات کنند و دزدکانه بخندند.
سهیل آقازاده از من دعوت کرد درباره ی وطن بنویسم . البته پیشنهاد "بازی با وطن" از حسین نوروزی بود – که تا پیش از این نمی شناختمش. نمی دانم از کجا باید شروع کنم. من تقریبا حرفه ام موسیقی ست. یعنی زور موسیقی در من به بقیه ی نیرو های خدادادی می چربد. به همین علت هم سعی کرده ام آهنگ های زیادی گوش دهم – چه ایرانی و چه خارجی. خیلی خیلی خیلی برایم جالب بود که ایرانی هایی که درباره ی ایران سروده اند بسیار بسیار بیشتر از خوانندگان یا گروههای خارجی ست که درباره ی کشور خودشان سروده اند. چرایش را نمی دانم. اما زیباست. ایران با وجود گاه کاستی ها و به رغم شغال های کشورخوار آدم را دلبسته می کند. خود من می دانم اگر فردا از ایران رفتم دلم برای وطنم تنگ می شود. وطن من اینجاست، این آب و خاک. جایی که بسیار خاطره های ما در اینجا گذشته. کودکی ها و بزرگ شدن ها و سپس بچگی هایمان. کاستی های کنونی ایران بسیار است، از دید من بیش از بسیار. اما با وجود همه ی این کاستی ها چیزی هست که باعث می شود ما سرود ملی مان را با عشق بخوانیم و فوتبال ملی مان را با اشتیاق نگاه کنیم و وقتی هم تیم برنده می شود به خیابان ها بریزیم. وطن من یعنی "نوروز"ی که حتی آخوندها هم نتوانستند آن را براندازند چه برسد به اعراب وحشی. وطن من یعنی چیزی که وقتی از کشور خارج می شوی و یک ایرانی را میبینی ذوق می کنی. وطن یعنی شعر پربار و زیبا (واژه کم آوردم) ی حافظ که ترجمه و انتقال آن به بسیاری از زبان ها تقریبا نا ممکن است. وطن یعنی همین عشق ایرانی که برابرش هیچ کجای دنیا نیست. عشقی که از ژرفای وجود بر می خیزد. عشقی که وابستگی و دلبستگی ایجاد می کند. نه مثل عشق های آن سوی آبی که به همخوابگی میگویند. وطن یعنی چیزی که میان همه ی ما ایرانی ها مشترک است و آن ایرانی بودن است. وطن من یعنی آن جانبازان و شهیدانی که برای این خاک، بسیار دلیر (باز هم واژه کم آوردم) بودند که تن و جان فدا کردند – هر چند بعد ها از خونشان سوء استفاده شد. وطن من یعنی دختری که می خواهی با او حرف بزنی و می گوید : "بابام ..." (در کجای دنیا مثل این پیدا می شود؟ کمی فکر کنید، هیچ جا. همین زیباست! نه؟) وطن من کوروشی ست که عشق را برابر میان همه ی جهان پخش کرد. وطن من آیین مهر و آیین مهرورزی ست. آیینی که ناخواسته در دل همه ی ما جا دارد و باعث می شود ما که مسلمان هستیم احکام اسلامی مثل قطع دست و ... را اجرا نکنیم. وطن من زیباست. وطن شما چی؟؟
دعوتی های من فعلا:
نمی دانم برای چه می خواهم بنویسم. یا اصلا چرا باید بنویسم. شاید دلایلی دارم که خودم نمی دانم. به هر حال، سخت است نوشتن. مخصوصا وقتی که نایش را نداشته باشی. یا به عبارتی نایش را ازت گرفته باشند. یعنی آن کسی را که دوست داری آن چنان به تو پشت پا بزند که ندانی با کدام یک از اندامت زمین خورده ای. آری، من فکر می کردم او همه چیز من است. یا حداقل من چیزی برای او هستم. اما با صراحت رفتن خویش را اعلام کرد. سخت است که کسی بخش اعظم خاطرات تو را تسخیر کند و آنگاه از تو بخواهد که همه اش را یکجا فراموش کنی و وانمود کنی که آنها هرگز وجود نداشته اند. خیلی سختتر آنکه بداند بهترین لحظه های تو با او گذشته و با این حال بخواهد برای تو بیش از سایه ای نباشد. سخت است که هدیه های او را ببینی و به خودت بگویی که این ها را مثلا از خاله یا عمه گرفته ای. سخت است که او به تو بگوید که دوستت دارد و پس از مدتی نقیض حرفش را اثبات کند.
نمی دانم چه بر من می گذرد. خاطرات روبروی من رژه می روند. نمی توانم به آنها فکر نکنم. باید راه حلی وجود داشته باشد. باید ...
راستی یک شعر هم گفتم:
You were the queen of my heart
But now we’re far far apart
And you left me alone to die
You didn’t know I never had a start
I thought I was something for you
I thought your love was getting true
Like a stranger you behaved me dear
Cuz you were looking for someone new
You were my only chance to live
And when you’re gone I grieve
I needed you to fill me of your love
But emptiness is the thing I achieve
You were supposed to be
Here in my cold lonely arms
Every time I dare to dream
Your faded picture harms
You were supposed to hold
Someone you knew who breaks
Like fall of leaves I fell
…
خیلی کوشیدم اما نمی دانم چرا نتوانستم خط آخر آن را کامل کنم.
نمی دانم چرا بعضی فکر می کنند که با زور گفتن حرف خود را می توانند پیش ببرند. اینها با وارد کردن زور، سعی در اجرا کردن آنچه خودشان می خواهند دارند. زیر دستان اینان، یعنی کسانی که حرف اینها را گوش می کنند، اینها را به عنوان مرجع تمام و کمال می پذیرند و به خاطر خصلت زور پذیری شان، به آنها احترام - از سر ترس - می گذارند. این عده مانند یک ماشین هستند که بدون فکر، هر چه پیش آید را می پذیرند و ماشین وار دستورات وارده را انجام می دهند. آن "بعضی" اولیه نیز مثل اینکه قدرت را دوست دارند و نه انتقادی می پذیرند و هر کسی که به آنها حرفی هر چند کوچک، بزند او را به عنوان شکننده ی قانون تلقی می کنند.
این سیستم، اگر دقت کنید، در همه جا - ایران - دیده می شود. مثلا ً یک بار چند نفری در پارک نشسته بودیم که پلیسی آمد و با لحن بسیار بد گفت که اذیت می کنید و اگر بیشتر اذیت کنید، می برمتان پاسگاه. گذشت و او رد شد و رفت. ما هم که بسیار از دست او ناراحت و کمی عصبانی بودیم، به پاسگاه پارک رفته و سعی کردیم با مسئول آنجا صحبت کنیم. آن که با ما بد صحبت کرده بود می گفت : "پلیس باید تحکم داشته باشد، وگرنه هیچ کس حرف او را گوش نمی دهد." ... (داستان به خیر گذشت)
نمی دانم چرا او - و خیلی های دیگر - فکر می کنند بدون آن "تحکم" مسخره، کسی به حرفشان گوش نمی دهد. مثلا چه می شود اگر بیاید بگوید: "ببخشید آقا میشه تشریف بیارید یه لحظه کارتون دارم." و اگر بود کسی که بد به او جواب دهد، آنگاه او را "به پاسگاه ببرد".
می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.
در شاهنامه آمده ست که ضحاک، پس از آن که ابلیس بر شانه های او بوسه می زند، دو مار بر دو شانه ی او می روید و ضحاک برای آرام کردن مارها روزانه مغز تعدادی از جوان ها را می خورد. در این میان پسر کاوه ی آهنگر نیز دستگیر می شود و کاوه به دربار ضحاک می رود. ضحاک در ازای آزادی پسر کاوه از او امضای نامه ی تایید عدالت ضحاک را خواستار می شود و کاوه نامه را پاره می کند. ضحاک برای نشان دادن عدالت نداشته ی خود، کاوه و پسرش را آزاد می کند. کاوه که از جور حاکم به ستوه آمده به بازار می رود و مردم را به برانداختن شاه ترغیب می کند. او و همراهانش پرچم قیام خود را پیشبند پوستی کاوه ی آهنگر (تقریبا معادل نماد حزب کارگری امروزی) – که به درفش کاویانی شناخته شد - قرار می دهند و کاخ ضحاک را خراب می کنند و او را می کشند و از میان خود، فریدون – که بسیار عادل و دانا بود – را انتخاب می کنند.
حال، این داستانی اساطیری از شاهنامه بود. و مطمئنا ً قرائنی تاریخی برای آن وجود دارد که فریدون را همان کوروش هخامنشی و ضحاک را آخرین پادشاه مادها دانسته اند. همچنین واضح است که مارها و مغزها کاملا نمادین هستند.
در تاریخ آمده است که هنگامی که اعراب به ایران حمله می کنند، اعراب در یکی از صندوق هایی که انتظار غنائم از آنها داشتند، یک پوستین به ظاهر بی ارزش کهنه می یابند. بعدا ً مطلع می شوند که این همان درفش کاوه ی آهنگر است و اگر دست مردم ایران بیفتد، شاید باعث اتحاد دوباره ی مردم ایران و قیام علیه اعراب شود. سپس خلیفه ی اعراب در آن زمان – عمر – دستور به سوزاندن آن درفش ارزشمند می دهد.
شاید آبهای سد سیوند آتشی باشد برای درفش به ظاهر کهنه ی پاسارگاد...
شاید هم آتشهای دیگر برای درفش های دیگر...
می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.
من یک برنامه نویس هستم. از من خواسته بودند که برنامه ای را بنویسم و تحویل دهم. پس از چندی تلاش و تکاپو و ایده زدن برنامه را به پایان رساندم. وقتی آن را اجرا کردم دیدم که آن جوابی را که باید و من می خواهم نمی دهد. تعجب کردم. به متن برنامه رفتم. اشکال گیری را از ابتدا شروع کردم.
- "به به چه برنامه ای نوشتم...!"
- "آفرین به خودم عجب ایده ای ...!"
- "این قسمت برنامه را هیچکس نمی توانست بنویسد ...!"
- "چه کردم با این برنامه نویسی ...!"
- "خودم با این خط از برنامه خیلی حال کردم ...!"
- ...
اما نمی دانم چرا وقتی باز هم اجرا کردم، همان جواب غلط را داد !
خدا را شکر، خدا را صد هزاران مرتبه شکر، مشکل صدا و سیمای ما هم برطرف شد. از چند شب پیش به جای مجری فاسد و آمریکایی و ضد اسلام و ایده آلیست (!) برنامه ی کوله پشتی، مجری چند سال پیش برنامه ی کودک و نوجوان، این سمت انتقادی – اعتقادی را پذیرفته است.
کارشناسان علت این امر انقلابی را آن دانسته اند که آن مجری آمریکایی سخن به مدح و ستایش سردار بزرگ – قلوبنا فداه- نگشوده است و به نقد و مذمت طرح مبارزه با بدحجابی این کارشناس بزرگ امور اجتماعی و روانشناس فردی و خرد و کلان پرداخته است.
یکی از عوامل عزل این مجری فرمود:"این مجری کلیپی را با مضمون زد و خورد پلیس با مردم شریفمان، در حین برنامه ی خود پخش کرده است که هیچ سند تاریخی ندارد و بنا بر تحقیقات انجام شده ، در یکی از خیابان های لس آنجلس آمریکا به کارگردانی علیرضا امیر قاسمی ساخته و فیلم برداری شده است."
وی در پاسخ این که چرا فشار ها این قدر زیاد شده است، گفت:"هنوز زمان زیادی تا انتخابات باقیست."
***
دور از شوخی، تنها مجری واقف و با اطلاع از مسائل روز و تنها کسی که در رسانه می توانست حرف ما را بیان کند را برکنار کردند و به جای او "امیر حسین مدرس" را که هیچ آگاهی خاصی از مجری گری ندارد، به جای او نشاندند تا برنامه ی کوله پشتی به جای آن فضای انتقادی و پرسش و پاسخ، فضای تبلیغ و بلندگویی برای پلیس و غیره و غیره باشد. "فرزاد حسنی" عزیز، همیشه شجاعت تو را در بیان کردن حرفهای دلمان می ستاییم.
از یکی از دوستان شنیدم که در یک رستوران نشسته بودند که چند تا پلیس ارشادی وارد آنجا می شوند و شروع به قدم زدن و "پاییدن" مردم می کنند. علت این امر را که جویا می شوند، جواب "مبارزه با مظاهر فساد غربی" را می شنوند.
در همین راستا و به علت اجرای موفق طرح مبارزه با بدحجابی که با نام جدید "امنیت اخلاقی" در دسترس عموم قرار گرفت، و از آنجایی که طی یک نظر سنجی از سوی پلیس، 107.2% از مردم عزیز و شریفمان حمایت خود را از این طرح اعلام کرده بودند و خواستار اجرای مستمر آن حتی در برف و باران و سیل و زلزله و ... بودند، طرح "پلیس خانواده" پیشنهاد شده است که با اجرای این طرح، شب های جمعه در هر خانه دو پلیس، مرد و زن، مستقر خواهند شد تا در صورت اتفاق افتادن خلاف شرع و منکر، اینها با مظاهر فساد غربی مبارزه کرده و بینی آمریکا را – که باعث و بانی چنین فساد گسترده ای در میان مردم چشم پاک ایران است – به خاک بمالند.
همچنین سردار درباره ی برخورد با تیشرت های مارک دار – که نا خواسته باعث تبلیغ فساد و بی بند و باری می شود- اضافه کرد: "آن دسته از جوانانی که قصد استفاده از این تیشرت ها را دارند، می توانند حق تبلیغ خود را با مراجعه به یگان های ارشاد نیروی انتظامی پرداخت کنند."
عید پارسال بود. دو عدد ماهی خوشگل قرمز خریدیم و در قفس مخصوص خودشان – تنگ – انداختیم. یکی شان بسیار آرام و بی تحرک بود و دیگری که هنوز زنده است، بسیار پر جنب و جوش است.
هر گاه نزدیک تنگ می شوم، ماهی پر جنب و جوش اگر گرسنه اش باشد، به سوی من شنا می کند و می فهمم که غذا می خواهد. وقتی ماهی دیگر زنده بود از برکت وجود ماهی پر جنب و جوش سیر می شد.
این ها مرا یاد صفت "رحمة للعالمین" پیامبر می انداختند؛ یکی از ماهی ها غذا دهنده را میخواند و ماهی ها از برکت وجود او گرسنه نمی مانند و سیر می شوند.
منظور من از این حرف این است که کسی که خدا را می خواند، همیشه "رحمة للعالمین است؛ چرا که نه تنها به خود سود می رساند، که به دیگران نیز سود او می رسد. فقط شاید در ابعادی کوچکتر از "عالمین".