۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

بنزین - لیتری 2000 تومان !!!

اعصابم گاهی اوقات خیلی خورد میشه. از دست این یه مشت آدم کاه مغز نفهم که فقط به ظاهر اهمیت میدن و برای ظاهر آدم تصمیم می گیرن. پلیس های ** ** رو میگم. البته بهتر بگم خورد میشد. آخه به این نتیجه رسیدم که اینا فقط میخوان فکر ما آتیش تند ها رو به این مسائل مشغول کنن تا خودشون به پلیدکاری های خودشون رسیدگی کنن. اینا همه ش یه بازیه. تو همین گیر و دار یه موقع به خودمون میایم که بنزین شده لیتری ۲۰۰۰ تومان !

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

یه مفهوم مجازا ً واقعی

این جمله ای ه که باید روش فکر کرد:


"میدونی برای چی زنده ای؟ برای اینکه به اونجایی که باید نرسیدی..."

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

بهار آمد ...

من همیشه پر بودم از احساسات متضاد و متناقض. یعنی هم یکی و دوست دارم و هم ازش بدم میاد. هم می خوام یه کاری و بکنم و هم نمی خوام. یه تصمیمی و میگیرم و سریع منصرف میشم. نمی دونم چه م ه.


***


امسال نمی دونم چرا انقدر بهار قشنگ شده. همه چیز انگار سبز تره. آسمون آبی تره. هوا لطیف تره. بادها روح نواز تره. پرنده ها قشنگ ترن. همه ی این نعمت ها هست و یه مشکل گنده ی قدیمی که شاعر اینطور توصیفش میکنه :

بهار آمد بهار من نیامد / گل آمد گل عذار من نیامد ...


***

بعضی وقتا از خودم بدم میاد. که چرا انقدر به این احساسات مسخره محدودم. می خوام یه ذره خودمو ول کنم برم یه گوشه بشینم با خودم خلوت کنم. از همه چیز تو این دنیا ی مسخره داره بدم میاد. از آدماش، از ماشیناش، از آسفالت، از سیاست، از دروغ. می خوام یه ذره فکر کنم. یه ذره راجع به خودم. زندگی م. من دارم کجا میرم؟؟ یا بهتر بگم زندگی منو داره کجا میبره؟؟ به کی باید اطمینان کرد؟؟ کدوم مسیرو باید رفت؟؟ یه ذره می خوام فکر کنم که چرا انقدر دوست دارم فداکاری کنم؟؟ آهای سعید دیوانه ! یه ذره خودتو ببین! خودت مهمتری ! دیگه دارم از درس هم زده میشم. آخه که چی؟؟ درس بخونیم که چی؟؟ آخرش که چی؟؟  ما که مرگ بهمون از همه چیز نزدیکتره برای چه هدفی برنامه میریزیم؟؟ یا میخوام بشم یکی از همون "آدم بزرگ" های شازده کوچولو که ازشون بدم میاد. کاش به جای این همه آشنا یه رفیق داشتم.


***


این داشت یادم می رفت: آقای رزمی یه جمله ی جالب فرمودن : "آدم بدبخت همیشه سوژه واسه بدبختی داره".

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن ...

خیلی وقته تو یه درد گرفتارم. می خوام ازش بیرون بیام خومم میدونم که اگه بخوام میتونم. فقط میخوام با یکی حرف بزنم. شاید هم عقده هام رو سرش خالی کنم. همون عقده هایی که یک سال و اندی تو خودم خفه کردم واسه اینکه کسی رو حفظ کنم. میمونم بین دوراهی که واسه احساسم ارزش قائل بشم و با دلم پیش برم یا اینکه به حرف عقلم گوش کنم و همه چیز رو مثل زباله بندازم تو جوب. میمونم بین حرف دلم که جونم در برابر احساسم ارزشی نداره و حرف عقلم که میگه بیخیال همه چی شم. کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن.

حس عجیبیه. انقد پر میشم از روزمرگی که شاید با فریاد شاید هم با خلاص کردن خودم ازشون راحت شم. آخه من واسه چی زنده ام ؟؟ من اصلا اینجا چی کار می کنم؟؟

نمی دونم بزرگ شدم، هنوز بچه ام یا دارم پیر می شم. بقیه رو می بینم که خیلی واسه خودشون اهمیت قائلن. من اینطوری نیستم! نمی تونم! واسه من اون کسی که دوسش دارم و برام تکه، واقعا برام تکه و واسش تا پای جون وای میسم! و وقتی ادراکی از طرف مقابلم نمی بینم به پوچی بر می خورم.

کاش می تونستم واسه خودم مهم باشم.

به نظر خودم هم حرفام احمقانه میاد. مهم نیست.