۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

زور - ماشین - قانون شکن

نمی دانم چرا بعضی فکر می کنند که با زور گفتن حرف خود را می توانند پیش ببرند. اینها با وارد کردن زور، سعی در اجرا کردن آنچه خودشان می خواهند دارند. زیر دستان اینان، یعنی کسانی که حرف اینها را گوش می کنند، اینها را به عنوان مرجع تمام و کمال می پذیرند و به خاطر خصلت زور پذیری شان، به آنها احترام - از سر ترس - می گذارند. این عده مانند یک ماشین هستند که بدون فکر، هر چه پیش آید را می پذیرند و ماشین وار دستورات وارده را انجام می دهند. آن "بعضی" اولیه نیز مثل اینکه قدرت را دوست دارند و نه انتقادی می پذیرند و هر کسی که به آنها حرفی هر چند کوچک، بزند او را به عنوان شکننده ی قانون تلقی می کنند.


این سیستم، اگر دقت کنید، در همه جا - ایران - دیده می شود. مثلا ً یک بار چند نفری در پارک نشسته بودیم که پلیسی آمد و با لحن بسیار بد گفت که اذیت می کنید و اگر بیشتر اذیت کنید، می برمتان پاسگاه. گذشت و او رد شد و رفت. ما هم که بسیار از دست او ناراحت و کمی عصبانی بودیم، به پاسگاه پارک رفته و سعی کردیم با مسئول آنجا صحبت کنیم. آن که با ما بد صحبت کرده بود می گفت : "پلیس باید تحکم داشته باشد، وگرنه هیچ کس حرف او را گوش نمی دهد." ... (داستان به خیر گذشت)


نمی دانم چرا او - و خیلی های دیگر - فکر می کنند بدون آن "تحکم" مسخره، کسی به حرفشان گوش نمی دهد. مثلا چه می شود اگر بیاید بگوید: "ببخشید آقا میشه تشریف بیارید یه لحظه کارتون دارم." و اگر بود کسی که بد به او جواب دهد، آنگاه او را "به پاسگاه ببرد".

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

"خدا چیست؟"

یادم هست زمانی که بچه بودم می پرسیدم : "خدا چیست؟" بزرگتر ها کامل توضیح نمی دادند. شاید هم من نمی فهمیدم. به هر صورت، قد کشیدم، بزرگ شدم، و هنوز بار این سوال را به دوش می کشم.

صلوات

"اللهم صل علی محمد و آل محمد"

که ترجمه اش می شود : خداوندا بر محمد و خاندان او درود فرست.


احتمالا ً دیده اید کسی را که کارش پیش رئیسی، کارمندی، مسئول بخشی، چیزی گیر می کند. او مثلا ً پسر رئیس را پیدا می کند و به او می گوید : "سلام ما را به پدرت برسان." رئیس هم به خاطر حرف پسرش کار آن شخص را راه می اندازد.

خداوند هم از این قاعده مستثنا نیست. ما کار همه مان پیش خداوند گیر است. چه کسی از پیامبر -رحمت جهانیان - به خدا نزدیک تر تا سلام ما را به خدا برساند ؟؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

خداوندا ...

خداوندا !

تو را می خوانم !

در این کویر افتاده ام ...

گاه آبم می رسانی و گاه خشک ِ خشکم رها می کنی ...

چه خوانم تو را که تشنه و سیراب نیازمند تو ام ...

ای باران من ...

خداوندا !

باران رحمتت را بر لبان خشکم ببار ...

باشد لبان تر شوند و ذکر تو گویند...

خداوندا !

سیاهی هایم را سپید گردان ...

که تویی تنها آنکه می شوید پلیدی ها را ...

خداوندا !

بازوانم را نیرویی بخش،

تا اهرمن را از وجود خود بر کنم ...

از دیدگان خود...

تا تو را بازبینم ...

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

ضحاک ماردوش - درفش کاویانی

می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.


در شاهنامه آمده ست که ضحاک، پس از آن که ابلیس بر شانه های او بوسه می زند، دو مار بر دو شانه ی او می روید و ضحاک برای آرام کردن مارها روزانه مغز تعدادی از جوان ها را می خورد. در این میان پسر کاوه ی آهنگر نیز دستگیر می شود و کاوه به دربار ضحاک می رود. ضحاک در ازای آزادی پسر کاوه از او امضای نامه ی تایید عدالت ضحاک را خواستار می شود و کاوه نامه را پاره می کند. ضحاک برای نشان دادن عدالت نداشته ی خود، کاوه و پسرش را آزاد می کند. کاوه که از جور حاکم به ستوه آمده به بازار می رود و مردم را به برانداختن شاه ترغیب می کند. او و همراهانش پرچم قیام خود را پیشبند پوستی کاوه ی آهنگر (تقریبا معادل نماد حزب کارگری امروزی) – که به درفش کاویانی شناخته شد - قرار می دهند و کاخ ضحاک را خراب می کنند و او را می کشند و از میان خود، فریدون – که بسیار عادل و دانا بود – را انتخاب می کنند.


حال، این داستانی اساطیری از شاهنامه بود. و مطمئنا ً قرائنی تاریخی برای آن وجود دارد که فریدون را همان کوروش هخامنشی و ضحاک را آخرین پادشاه مادها دانسته اند. همچنین واضح است که مارها و مغزها کاملا نمادین هستند.


در تاریخ آمده است که هنگامی که اعراب به ایران حمله می کنند، اعراب در یکی از صندوق هایی که انتظار غنائم از آنها داشتند، یک پوستین به ظاهر بی ارزش کهنه می یابند. بعدا ً مطلع می شوند که این همان درفش کاوه ی آهنگر است و اگر دست مردم ایران بیفتد، شاید باعث اتحاد دوباره ی مردم ایران و قیام علیه اعراب شود. سپس خلیفه ی اعراب در آن زمان – عمر – دستور به سوزاندن آن درفش ارزشمند می دهد.


شاید آبهای سد سیوند آتشی باشد برای درفش به ظاهر کهنه ی پاسارگاد...


شاید هم آتشهای دیگر برای درفش های دیگر...


می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.

ما برنامه نویس ها می دانیم چه خبر است !

من یک برنامه نویس هستم. از من خواسته بودند که برنامه ای را بنویسم و تحویل دهم. پس از چندی تلاش و تکاپو و ایده زدن برنامه را به پایان رساندم. وقتی آن را اجرا کردم دیدم که آن جوابی را که باید و من می خواهم نمی دهد. تعجب کردم. به متن برنامه رفتم. اشکال گیری را از ابتدا شروع کردم.


- "به به چه برنامه ای نوشتم...!"


- "آفرین به خودم عجب ایده ای ...!"


- "این قسمت برنامه را هیچکس نمی توانست بنویسد ...!"


- "چه کردم با این برنامه نویسی ...!"


- "خودم با این خط از برنامه خیلی حال کردم ...!"


- ...


اما نمی دانم چرا وقتی باز هم اجرا کردم، همان جواب غلط را داد !

۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

عزل یک آمریکایی

خدا را شکر، خدا را صد هزاران مرتبه شکر، مشکل صدا و سیمای ما هم برطرف شد. از چند شب پیش به جای مجری فاسد و آمریکایی و ضد اسلام و ایده آلیست (!) برنامه ی کوله پشتی، مجری چند سال پیش برنامه ی کودک و نوجوان، این سمت انتقادی – اعتقادی را پذیرفته است.


کارشناسان علت این امر انقلابی را آن دانسته اند که آن مجری آمریکایی سخن به مدح و ستایش سردار بزرگ – قلوبنا فداه- نگشوده است و به نقد و مذمت طرح مبارزه با بدحجابی این کارشناس بزرگ امور اجتماعی و روانشناس فردی و خرد و کلان پرداخته است.


یکی از عوامل عزل این مجری فرمود:"این مجری کلیپی را با مضمون زد و خورد پلیس با مردم شریفمان، در حین برنامه ی خود پخش کرده است که هیچ سند تاریخی ندارد و بنا بر تحقیقات انجام شده ، در یکی از خیابان های لس آنجلس آمریکا به کارگردانی علیرضا امیر قاسمی ساخته و فیلم برداری شده است."


وی در پاسخ این که چرا فشار ها این قدر زیاد شده است، گفت:"هنوز زمان زیادی تا انتخابات باقیست."



***



دور از شوخی، تنها مجری واقف و با اطلاع از مسائل روز و تنها کسی که در رسانه می توانست حرف ما را بیان کند را برکنار کردند و به جای او "امیر حسین مدرس" را که هیچ آگاهی خاصی از مجری گری ندارد، به جای او نشاندند تا برنامه ی کوله پشتی به جای آن فضای انتقادی و پرسش و پاسخ، فضای تبلیغ و بلندگویی برای پلیس و غیره و غیره باشد. "فرزاد حسنی" عزیز، همیشه شجاعت تو را در بیان کردن حرفهای دلمان می ستاییم.