۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

اتوبوس خط 4-11

در اتوبوس خط 4-11 نشسته بودم. هنوز حرکت نکرده بود. در آغاز ماه دوم پاییز هوا گرم گرم بود. مردی حدود 50-55 ساله وارد اتوبوس شد. هیچ کس به او توجهی نکرد. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود. مرد با بشکن زدن شروع به خواندن کرد – بی هیچ سازی؛ با صدای رسا و بلند و گیرا. "تو رو میذارم توی خماری..." به او نگاه کردم. سر و وضعش شبیه آنهایی بود که در فیلم های قبل از انقلابی میدیدم. با موهای نسبتا ً بلند و سبیل تاب داده و لباسهایی در حد خودش شیک اما کثیف. می شد فهمید که لباسهایش پیش از انقلاب مد بوده. شاید اصلا آن زمان هم می خوانده. به او فکر می کردم. صدایش آواز شادی می خواند، اما نگاهش پر بود از دغدغه، پر از سیاهی های زندگی، پر از خیانت های مردم مرده. سعی کردم از چشمهایش وارد مغزش شوم و مشکلاتش را بفهمم. گناهش فقر است.جرمش امضای قرارداد های چند آدم "مهم" است. شاید او هم خدایش را در پیچ و تاب های زندگی اش – زندگی که نه، زنده بودنش – جا گذاشته باشد و خود خالی خالی به اکنون رسیده باشد. شاید اصلا ً او زنده نباشد و تنها یک جسد باشد برای جسد های دیگر داخل اتوبوس می خواند. شادی مصنوعی اش صدایش را فرا گرفته بود. حنجره اش بازیگر خوبی نبود. از بیرون اتوبوس صدای شیپور و آواز انقلابی و صدای کوبیدن پا می آمد. غمم گرفت. بیرون عده ای سرباز سپاهی رژه می رفتند. به همین دلیل هم اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر