۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

ماهی و دریای سیاه

برای: رضا ولی زاده، ماهی ِ دریای سیاه



روزی روزگاری در اعماق دریای سیاه ماهی ای به دنیا آمد. مثل همه ی ماهی ها بزرگ شد و جست خیز کرد و دریا را گشت و گشت و گشت، بالا رفت و رفت، تا چشمش به خورشید افتاد. از میان لایه های تاریک آب نمی توانست درست و حسابی به آن نگاه کند. بالا و بالاتر رفت، دوست داشت به خورشید برسد. هر چه بالاتر می رفت خورشید روشن تر می شد و شوق را در دل ماهی شعله ور می کرد.. تا به سطح آب رسید، جست و خیزی کرد. از آب بیرون جهید. دیگر هر چه می کوشید، خورشید برایش روشن تر نمی شد. نمی توانست به خورشید برسد. گریه اش گرفت..


ناگهان سایه ای را بالای سر خود حس کرد. بالا را نگاه کرد. چیزی را دید که هیچ وقت ندیده بود. به هیچ چیز شباهت نداشت. جلوی خورشید را گرفته بود و به مربع های کوچک تقسیم اش کرده بود. سایه پایین تر آمد. ماهی فرار نکرد. همان طور ایستاد. آنچه به شکل سایه می دید به روی اش افتاد. می خواست کاری بکند، اما دیگر دیر شده بود. به درون قایق انداختندش. چه قدر ماهی درون قایق بود ... همه یک شکل، شاید همه خورشید را جستجو می کردند. تازه فهمید چرا اسم دریا، دریای سیاه بود.



۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

و تو را می نگرم...

ساعتی مانده ز روز


دور می گردی از این گاه قرار،



من تو را می نگرم


و قدمهایت را


که هم آهنگ است با نبض دل عاشق من


تا هزاران صد بار


عشق را در دل تشدید کند



من تو را می نگرم


قامتت بس که بلند است


به طاق آسمان دل من


نیک سر می سایی



و تو را می نگرم


چشم را می بندم


تویی تصویر خیالی کدر


که به آفاق خیالم گهگاه


نقش بر می بندی



ساعتی مانده ز روز


می شتابی سوی مهر


هیچ میدانی


که چو خوش می خندی،


مهر از فرط حسد


این همه سرخ و فروزان گشته ؟



تو از آن نازتری


لیک باید بپذیری،


که حقیقت اینست.

خاطره ی تاریک

صد هزار افسوس،


کان رویای دیروزم شده کابوس امروزم


پس هر گوشه ی مغزم تو تاریکی


و هر سو بنگرم دردا


که تاریکی تو پرده است بر نور دو چشمانم


ندانم از چه می سوزم


که هر چند اشک می ریزم


نیارایم که آتش را بخشکانم

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

اما خداحافظی

برو،

به همین آسانی

رفتنت برای من تلخ است و برای تو شیرین

پس برو

برو و خداحافظی مکن.

چرا که من می شکنم،

تکه تکه می شوم.

برو،

تنهایم بگذار

بگذار حس کنم بی فایده ترینم

بگذار حس کنم ظالم ترینی

اما خداحافظی مکن.

اگر می روی،

بی خداحافظی برو.

برو،

رفتنت را به من تحمیل کن،

اما خداحافظی مکن.

خداحافظی سوزاننده ترین واژه هاست.

برو

مرا بکش

اما خداحافظی مکن.

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

از غم فراق...

ماه دو هفته رفت و تو مه بر نیامدی

دل رفت در فراقت و آخر نیامدی


شمشیر ابرویت سوی اقبالم ار نبود

اقبال من شکسته ز در در نیامدی


دریاست چشمم و صدف دل تهی ز غیر

آماده ایم جمله تو گوهر نیامدی


کُشت آن کمان ابروی تو این دل ضعیف

بهر شِکَر گر آمدی و گر نیامدی


آن دو ستاره در رخ تو معجز خداست

ورنه ستاره ای به مه اندر نیامدی


مُردم در این خیال که گامی سویم نهی

قربان رفتنت، ز چه خوشتر نیامدی ؟


برزی زبان بدار، چه جای شکایت است

گر بلبلی سوی گل پر پر نیامدی

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

نقاب

از پشت آینه به آن نگاه نکن.


مرد باش و روبروی آینه بایست و


خود را ببین که چه پلیدانه چشمهایت سرخ و وحشی شده است.


روبروی آینه بایست و


ببین نقابی که به چهره ی کریه ات زده ای.


خجالت نکش.


نقاب را بردار و دور انداز.


لحظه ی اولش سخت است.


خود را ببین و بترس.


این است آنچه ساخته ای.


بهتر است کمی واقع بین باشی...


اما این همه ی درد نیست.


نقاب را بردار و از این درد بکش که کاش به جای گذاشتن نقاب،


زشتی چهره ات را پیراسته بودی.

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

جمله ی گوینده یا گوینده ی جمله...

از دوستم جمله ای شنیدم. می گفت یکی گفته "باید به گوینده ی جمله نگاه کرد. خود جمله مهم نیست." می گفت گوینده ی این جمله خیلی احمق بوده. کمی تجزیه و تحلیل که کردم، دیدم گوینده ی بیچاره آنقدر ها هم احمق نبوده. به باور من وقتی جمله مهم تر از گوینده می شود که به گوینده ها به اندازه ی یکسان اعتماد داشته باشی. اما وقتی که کسی را می شناسی که خیلی خودخواه است و برای سودهای شخصی خود سخن می گوید، کس دیگری هم هست که به طور کامل به او اعتماد داری و می دانی که خیر خواه توست، مسلما به حرف شخص دومی راحتتر از اولی اعتماد می کنی ! امروزه از نوع اول هم کم نیستند. با حرفهای زیبا مغز ها را درو می کنند و جیب ها را خالی !

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

هیچ ماندنی نیستی... بگذر و ... بگذر

شکوه ای از قضا کن و بگذر

کوبه ای بر سرا کن و بگذر


لحظه ها همچو باد در گذرند

لحظه ها را رها کن و بگذر


عشق اینجا غریبه افتاده ست

عشق را آشنا کن و بگذر


زندگی پر ز دره باشد و کوه

عشق خود را ندا کن و بگذر


رد پای دلی به هر جا بود

بوسه بر رد پا کن و بگذر


بر غریبان کشته در زنجیر

ناله ای آشنا کن و بگذر


گر جهان بر دلت وفا نکند

بر جهانت وفا کن و بگذر


ای خطاپوش از خطای ما

لطف در حق ما کن و بگذر


گر تو خواهی دعای خیر ما

بر دل ما دعا کن و بگذر


نشنود این جهان کلام تو را

نغمه ات بی صدا کن و بگذر