سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه
شهر من؛تهران
تهران
دوازده میلیون پادشاه دارد
که هر کدام
در محدودهی یک متری خویش
سلطنت استبدادی خویش را
بر پا کرده اند
شهر من
تهران
دوازده میلیون عزراییل دارد
که با داس های خوفناکشان
از موشها می گریزند
در شهر من
تهران
پادشاه ها با کلاههای بوقی بر سر
و عزراییل ها با آژیر های وحشی شان
لرزه بر اندام درخت ها می اندازند..
۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه
خاطره های بی تکرار
روزهای سپیدم کو ؟
آنگاه که نقش بسته بودم بر راهروهای بی پایانت
بر تمامی چشمهایی
که سالها در آنها زیسته بودم
بر تمامی خنده هایی
که در گوشه گوشه ی محوطه ات
زیر نور آفتاب بعد از ظهر
تمام شادی مان بود
روزهای سپیدم را در تو جا گذاشته ام
ای خاطره هایم
هنوز
در تک تک اتاق هایت !
ای خنده ها یم هنوز
لای تک تک ترک های دیوارت !
می خواهم برگردم به روزهای تو
به روزهای خودم
روز هایی که انگار
هیچ وقت
نمی خواهند برگردند..
۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه
قطارها به کجا می روید؟
جا گذاشته اید پرنده ای را
که پرهایش سوخته بود
به کدام تاریکی پناه می برید ؟
وقتی که گوش رفتگر
از نشنیدن "خسته نباشید" سنگین شده است
وقتی که کودک
زنده زنده پیر شده است
بایستید قطارها
شهر را با خود ببرید
سرد شده شهر
مثل لبخند مترسکی که دروغ می گفت
که کلاغ ها باز نخواهند گشت
قطارها
به کجا می روید؟
آزادی را جا گذاشته اید
در نگاه پیرمردی
که تک تک قطارها را از بر است
قطارها
ریل های سردتان را
به کدام آسمان ترجیح داده اید ؟
قطارها بایستید
دختران آفتاب را
رها کرده اید
در سرمای بی پایان آگهی ها
به کجا می روید این چنین پرشتاب ؟
چشمهای مرا به کجا می برید ؟..
۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه
من بر دستهای تو مرگ را زیسته بودم
دیوار ها شکافته می شد .. من بر دستهای تو مرگ را زیسته بودم .. آسمان فرو می ریخت .. من در چشمانت هزاران آسمان ساخته بودم .. زمین می مرد و من به ابدیت دستهای تو پیوسته بودم .. انسان تمام می شد و من نگاهت را تا بینهایت طی کرده بودم .. می سوخت باران .. می سوخت پاییز .. من هزاران بار در هرم لبان تو سوخته بودم .. شیطان ها می خندیدند و من بر لبخند تو سجده برده بودم .. هیچ از آسمان نمانده بود .. هیچ از شهر نمانده بود .. که قطره قطره باران را می مردم .. هیچ از من نمانده بود .. که تو مانده بودی و پاییز پاییز اشکهای من..
۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
نون ِ بازو (از اين روزها 2)
- به خدا حلاله بابا ! همه ش نون بازوی همین مردمه !
۱۳۸۷ آذر ۱۲, سهشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
خلای قانونی (از این روزها 1)
-خب این خلای قانونی یعنی چی؟
-ببین عزیزم، وقتی یه ماده رو حذف می کنیم، در ناحیه ی اون قانون، خلا ایجاد میشه دیگه!
-ااااااااه !! شمام عجب کار ِ کارشناسی ای دارید ها ! احسنت !
۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه
دیوار ِ بلند ِ نمناک
پوستر های رنگارنگ
می ریزد از دیوارهای بلند نمناک
گل های سمی و
شیاطین دوست داشتنی
آبنبات های وحشی و
چشم های از ترس ، گِرد
دیوار بلند ما را خزه گرفته است
پوسترهای رنگارنگ می بارد
آوار می شود پوستر های رنگارنگ
بر سر تمام آسمانهای بالا سرمان
آوار می شود تمام آسمانها بر سرمان
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
یک سوزن به خود بزنیم، یک "شوک" به دیگران
ظاهرا ً مدتهاست برنامه ی "شوک" از تلویزیون پخش می شود. من تازه چند شب پیش سعادت پیدا کردم این برنامه را زیارت کنم. برنامه را که می بینم خنده ام میگیرد؛ از طرز صحبت کسانی که مصاحبه می شوند: چیزهایی را می گویند که یک شنونده دوست دارد و انتظار دارد بشنود؛ همان تصویرهایی که میان عوام مردم از موسیقی هایی مثل رپ و راک وجود دارد. یا مساله هایی مثل اعتیاد و "شیطان"پرستی و غیره.
خلاصه، خود برنامه مرا به فکر نمی اندازد. یعنی مرا به نتیجه ی خاصی نمی رساند. از بنیان با این برنامه مشکل دارم. شکی نیست که مسائلی که در این برنامه مطرح شده، کم و بیش در جامعه جاری ست. اما خود این مسائل معلول بسیاری از علت هایی هستند که آنها که باید پاسخگو باشند، نسبت به آنها بی تفاوتند.
شخصی را تصور کنید که آبمیوه گیری اش خراب است و دائم آبمیوه های خراب را دور می ریزد.این کاراکتر کم و بیش برای همه آشناست:آن که بی توجه به ساختار، دستاورد های نادرست ِ این ساختار ِ نادرست را می خواهد ارشاد کند. آنهایی که باید راهی برای مبارزه با این مسئله داشته باشند، یا دست کم بسازند، بیرون گود نشسته اند و هر از گاهی دستور به حذف یکباره ی تمام مسائل می دهند. سپس ساختار نادرست ، محصول های نادرست را دوباره می سازد.
بی تفاوتی بی تفاوتی می آورد.ساختاری که نسبت به وظیفه هایش بی تفاوت است، جامعه ی بی تفاوتی خواهد ساخت؛ جامعه ای که هیچ آرمانی ندارد. اتفاقا ً وجه مشترک همه ی آنهایی که برنامه ی "شوک" مثلا ً نگران آنهاست، بی تفاوتی است. بی تفاوتی نسبت به همه چیز. یک مصرف گر تمام عیار بودن؛ همانند ساختار پدید آورنده شان.
جوانی که می بیند بالا دستی هایش با سلام و صلوات به جای تحصیل و مدرک درست به منصبی می رسند، اشتیاقی نخواهد داشت برای تحصیل و "خدمت" به جامعه.وقتی که می بیند فقط پوسته ی تحلیل رفته ای از عشق به میهن باقی مانده است، وقتی که می بیند هنوز پیش پا افتاده ترین مسائل در میهن اش آنسوی خط قرمز هاست، وقتی که می بیند ترقی در کشورش مساوی با کارها و حرف هایی است که بر هیچ منطقی استوار نیست، بی تفاوت خواهد شد. پی پرجلوه ترین سرگرمی ها می رود در ساختاری که همه ی سرگرمی ها محدود و ممنوع است. از جامعه طرد خواهد شد و همه ی تقصیر ها به پای او نوشته می شود.
بی تفاوتی، تنها در این شکل خود را نمایان نمی کند، بلکه این تنها یکی از شکل های آن است که بدبختانه عرف این جامعه با آن سرسختانه برخورد می کند. عرف این جامعه با معلول های دیگر این بی تفاوتی، مثل بی هدفی، مثل پایین بودن ساعت مطالعه، مثل کم کاری، مثل خیلی چیز های دیگر هرگز برخورد نخواهد کرد.
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
خانه ی نالان ِ من ...
آسمانت را به جبر
در اعماق زمین دفن می کنند
که شیاطین ِ سپید روییده اند بر خانه ات
ابرها وقت باران به سخره ات می گیرند،
وقتی در و دیوار ِخانه رفتن را می نالد...
استخوان هایت سرد می شوند و
چشم هایت خیس ِ آرزوهای هرگز:
حق من بود
تک تک ِ پنجره های این خانه ...
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه
کاش اینجا بودی
۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه
مراسم ِ افطار
۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه
صلح جهانی
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
and we keep drivin' into the night ...
پس از شش ساعت قطعی برق .. یه مشت خبر.. آهنگ میخواند “and we keep driving into the night ..” .. خبر سقوط هواپیمای قرقیزی .. کشته شدن چند هموطن .. آتش سوزی پارک ملی گلستان .. نام ِ "محسن رسول اف" در میان کشته شدگان سقوط هواپیما .. آهنگ همچنان می خواند “and we keep driving into the night” .. مرگ 30 افغان در حادثه ی رانندگی .. 30 نفر.. کم نیست .. یک نفر هم زیاد است .. در جستجوی یک خبر خوش.. هیچ .. شیوع وبا .. ناکامی المپیک... مرگ .. مرگ .. مرگ.. چگالی مرگ نسبت به جمعیت در ایران باید خیلی زیاد باشد .. ضرب و شتم پلیس دختران جوان را .. آهنگ می خواند “and we keep driving into the night …” لیست اسامی کشته شدگان سانحه ی هوایی .. چه حالی دارند خانواده هاشان موقع خواندن این لیست ... آهنگ همچنان می خواند ..
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
اوج پستی
۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
برق
۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه
دیوانه وار
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
از زبان یک چشم بادامی
نمی دانم مشکل از چشمهای ِ شماست، یا از چهره ی ِ ماها : نمی دانم که چرا نمی بینی. چرا درک نمی کنی. هر جا که می روی، وقتی بحث ما چشم بادامی ها پیش می آید، می گویی که همه شان یک جورند، همه هم قیافه اند. هم نژاد های ِ خودت را که نگاه می کنی، چهره شان را تشخیص می دهی، نسبت به هر چهره احساس ِ خاصی به تو دست می دهد؛ دوست داشتنی، نفرت انگیز، بی خیال، خوشحال،ناراحت، هرچه... اما به ما که می رسی – به هر کدام از ما – تنها و تنها یک نوع احساس پیدا می کنی :غریبگی. آخر به تو چه بگویم آدم ِ حسابی. فکر می کنی که فقط میان ِ شما هندو-اروپایی ها زیبا هست، زشت هست، شاد هست.. نمی فهمی که آخر ما هم اینجا چهره ی ِ زیبا داریم، دوست داشتنی داریم، حال-به-هم-زن داریم، چهره ی ِ شهری داریم، دهاتی داریم، چهره ی افسانه ای داریم، چهره ی ملعون ِ شیطانی داریم... نمی فهمی، نمی خواهی بفهمی همه ی ِ ما چشم بادامی ها یک جور نیستیم. نمی خواهی این عادت ِ پَست را کنار بگذاری که چشم بادامی، یک نوع چهره است. نمی فهمی و نمی خواهی بفهمی که چهره های ما چشم بادامی ها نیز با هم فرق می کند..
۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
شباهت ها و تفاوت ها
"اتوبوسای جدیدو نیگاه .. میگن سریع السیره .. توی اکثر ایستگاهها توقف نمی کنه ... البته اینا دیگه بلیطی نیست.. 100 تومانیه ...فعلا بریم اون بلیطی رو سوار شیم..."
{پس از چند ماه}
"سوار یکی از این اتوبوسای ریالی شدم، نوشته بود «به علت کم شدن اتوبوسهای بلیطی، راننده موظف است در همه ی ایستگاهها توقف کند.» .. شده مثل همون بلیطی ها ..فقط بیشتر پول میگیرن..."
"دانشگاههای جدید رو نیگاه .. اسمش فک کنم پردیس بود .. میگن از نظر علمی در سطح دانشگاه تهران و دانشگاه شریفه .. البته دیگه مجانی نیست.. شهریه می گیرن .. فعلا اون دانشگاه معمولی رو بریم..."
...
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
مولد الکتریکی (جریانی -تقریبا- واقعی)
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
رو هوا !
"عقل ما عدم را نمی تواند بفهمد، چون با فکر کردن به آن مفهومی را می سازد که وجود دارد، و آن عدم نیست." پس در جمله ی قبل عدم چیست؟ وقتی عقل ِ ما نمی فهمدش چگونه از آن سخن می گوید؟
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
تناقض !
۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه
آینه
۱۳۸۷ تیر ۲۵, سهشنبه
با مغز ِ دیگری تصمیم گرفتن
در خیابان که می روم، پسری را می بینَم که پی ِ دختری می افتد. به او چیزی می پَراند و دختر خنده اَش می گیرد. و پسر می گوید:"دیدی خندیدی!...". از جمله ای که این پسر گفت، می توان اینطور برداشت کرد که "هر کس که بخندد، یعنی پذیرفته است که با من دوستی کند. و این دختر می خندد، پس من مُخش را زَده ام." و جالب اینکه این استدلال ِ نادرست را به آن دختر القا می کند و دختر هم - به اصطلاح – خر می شود و این رابطه ی ِ پیشنهادی را می پذیرد.
کسی بر اساس دلایل ِ خود تصمیمی می گیرد. دیگری می گوید "که چی؟" و او به سادگی از تصمیم خود بر می گردد. گفتن ِ عبارتی چون "که چی؟" باعث می شود تمام ِ دلایل ِ قبلی ِ فرد به دور ریخته شود و دلایل ِ نو جایگزین شود، و یا حتی دلایلی نو به مغز ِ فرد تزریق شود – دلایلی که آن دیگری می پسندد. اینکه این اتفاق بیفتد، به محکم بودن یا نبودن ِ فرد بر دلایل خود برای ِ یک تصمیم بر می گردد. و معمولا ً افراد ِ احساساتی تر آسان تر دلایل ِ قبلی خود را دور می ریزند. و –احتمالا ً- به همین دلیل است که مثلا ً خانم ها به خرید علاقه دارند و یا عوام تحت ِ تاثیر سخنرانی ِ یک سیاستمدار قرار می گیرند و یا دختری به راحتی دلیل ِ دیگری را می پذیرد.
مثال ِ خوبی از این اتفاق در آگهی های ِ بازرگانی رُخ می دهد. بچه ای که هیچ نیاز ِ جسمی و روحی به کالایی مثل ِ پُفک ندارد، با دیدن ِ یک آگهی ِ بازرگانی "هوس" ِ پفک می کند. آگهی های ِ بازرگانی مبناهای ِ تصمیم گیری را در افراد تغییر می دهند. یعنی به راحتی یک نرم افزار بر مغز ِ بیننده ی ِ آگهی نصب می کنند تا صاحب ِ تبلیغ نتیجه ی ِ مطلوب ِ خود –که همان خریده شدن ِ کالای ِ خود باشد – را بگیرد. و به همین دلیل است که آگهی ها نیازساز هستند.
افراد احساساتی تر بیشتر در معرض ِ "با مغز ِ دیگری تصمیم گرفتن" هستند. چرا که احساسات به راحتی به همه اعتماد می کند و آسان تر می گذارد که دلایل و باور هایش به دور ریخته شود. احساسات زیباست، اما در تصمیم گیری که وارد شود، ممکن است دلایلی را استفاده کند که برای ِ خود ِ فرد نیست.
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
پروانه های ٍ قصه ی ٍ ما
و اما پروانه های ِ قصه ی ما !... گشتند و گشتند و از شمع های کهنه بریدند و رفتند و گرد ِ مهتابی های ِ کم مصرف ِ نو چرخیدند و از فرط ِ نسوختن مُردند.
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
سقوط
۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
چشم پدر.
۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه
لعنت
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
پوست
- این شعر مولانا رو شنیدی؟ خیلی قشنگه! : "مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا / پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا"
- آره قشنگ بود. ولی اشتباه خوندی. اون /پوست/ خونده نمیشه. باید /پُست/ بخونیش. البته /_ُ/ یه ذره کشیده میشه.
- خوب اینجوری وزن عروضی ش به هم میریزه. درستش همونیه که من خوندم. باید /وُ/ خونده بشه. قشنگتر هم میشه.
- خب قواعد میگه که باید /پُست/ بخونیش! اصلا بذار یه مثال دیگه برات بزنم ...
(در قونیه زلزله ای نه چندان شدید احساس شد.)
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه
قدرت
خیلی راحته که روی جسد وایسی و بگی که من کشتمش. راحته که بگی در زمان حیاتش، نوکر من بود. راحته که بهش چهار تا نخ ببندی و عین عروسک خیمه شب بازی به همه نشونش بدی. راحته .خیلی راحت! هر کاری میتونی با اون جسد بکنی. آره، بزرگ میشی. باد میشی. قدرت پیدا می کنی! همه بهت میگن به به، آقا مخلصیم، به به خانم چاکریم. اما خب، موقته، چون بوی جسد به هر حال در میاد و دیگه هیچکس فریب نمی خوره. بدی ش اینه که قدرتتو از دست میدی. موش میشی و آدما می خورنت. همین.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
به پاس 7 سال خاطره
با چند روزي تاخير به بهانه ی روز سمپاد مي نويسم. به پاس هفت سال خاطره.
0. دوران دبستانم را در كرج گذراندم. دبستان خيام. سالهاي آخرم مدير اصرار داشت كه به مدرسه ي سمپاد بروم. آزمون داديم و ... قبول شديم. آن سال به تهران نقل مكان كرديم. در خانه اي در ميدان قزوين ساكن شديم. رفتن به مدرسه برايم راحت بود. چندان دور نبود: مدرسه حلي (1)، خيابان شيخ هادي.
1 و 2 و 3. سال اول راهنمايي ساده گذشت.همه براي هم ناشناخته بوديم. در حال كشف يكديگر. دوستي ها ناپايدار از يكي دو روزه بودند تا يكي دو ماهه. كم كم كه مي گذشت، دوستي ها اندكي پايدارتر مي شد. همه مثل هم بوديم. روحيه ها شايد فقط كمي تفاوت داشت. همه همديگر را مي فهميديم. همه با هم هري پاتر مي خوانديم. همه با هم تنتن، براي هم تعيرف ميكرديم. حرف مي زديم. از خاطره هاي مشابه مان در دبستان مي گفتيم. فوتبال بازي مي كرديم. در سر و كله ي هم مي كوبيديم. سر كلاسهايمان - كه امروز فهميديم فوق العاده بود- حاضر مي شديم. با هم شاد شاد روز ها را مي گذرانديم. دو سال بعد نيز به همين منوال گذشت. دوستي ها و شيطنت ها و كلفت شدن صدا ها و ريش درآوردن ها و صحبت از چيزهاي تازه و ... آخر هاي سال سوم آماده مان مي كردند براي آزمون ورودي دبيرستان. هر چند خيلي خيلي كم درس خوانديم، همه - جز اندكي به بهانه ي درس نخواندن - در دبيرستان هم قبول شديم.
4.دبيرستان براي همه مان چيز هاي تازه اي داشت.روابط تنگ تر شده بود.آدم هاي جديدي مي ديديم. ياد مي گرفتيم كه چگونه بايد با "غريبه ها" كنار بياييم و حتي "دوست" شويم. به خاطر ساختار آموزشي، هر كسي پي گروه محبوب خود مي رفت. پروژه مي گرفتيم، براي سمينار آماده مي كرديم - سميناري كه بدست سال بالايي هايمان، دوم ها، بود.
5. سال دوم دبيرستان، سالي بود كه "سمپاد" برايمان نمود ويژه تري پيدا كرد. برگزار كردن "بيست و دومين سمينار علوم و فنون دبيرستان علامه حلي تهران" به دست خودمان، حتي سرنخ هايي مي داد براي سرنوشت مان. زحمت كشيديم. انصافا همه زحمت كشيديم و سمينار 22 نمونه شد. در كنار هم به معناي واقعي اتحاد براي رسيدن به هدف را تجربه مي كرديم. سمينار زود آمد و رفت. خيلي سريعتر از آنچه فكرش را مي كرديم. همه ي سازه هايمان را به سرعت شكستند، دل ها تنگ آن روزها، چشمها گريان... اما چيزي در ميان اين خرابيها روييد:"رفاقت"
سال دوم سالي بود كه خيلي عوض شديم. اتفاقاتي افتاد كه به خيلي ها خيلي چيز ها يادمان داد، خيلي ها را گم كرد، خيلي ها را ساخت..: حلي كاپ، مسابقات روبوكاپ ايران اوپن، بازديد از كارگاه فرزانگان، روابطي كه پيرو آن شكل گرفت و زود شكست، گروه اجرايي جشنواره ي برترين ها، ... اعتراف مي كنم كه همه اش را نگفته ام. سال دوم فرق مي كرد با همه ي سالها.
6. سال سوم دبيرستان سالي معمولي بود. با پيامد هاي سميناري دست و پا مي زديم. گاهي خاطره هايش را بيان مي كرديم. به هر حال، لذت هايمان فرق كرده بود. جور ديگري به خود و ديگران و زندگي نگاه مي كرديم. سال سوم سال تقابل دبيرستان و امتحانات نهايي بود. به سختي بايد رويه تغيير مي كرد. "علافي ها" بايد حذف مي شد.
7. پيش دانشگاهي در نگاه اول سال پر از مشقت و درس و بدبختي مي نمود. اما هر چه كه مي گذشت، مي فهميديم كه زيبا بود. سختي هاي خودش را داشت. (و البته هنوز دارد) سخت بود، اما زيبا بود. فشار و استرس گاهي بود و گاهي نبود. اردوي دريايمان خيلي خاطره داشت. شايد اگر بخواهم بنويسم يك كتاب بشود. به هر حال، بايد از تك تك لحظاتش لذت مي بردم. شايد آخرين تفريح مشترك اين همه دانش آموز علامه حلي بود. پيش دانشگاهي ما به خاطر معلم هايش ارزش داشت. نه فقط به خاطر درس دادن خوبشان، يا نكته گفتن هاي به جايشان، كه گروهي بودند كه بيست-سي سال با هم درس مي دادند، همه با هم رفيق بودند، از هم حمايت مي كردند، با بچه ها مثل فرزند خودشان برخورد مي كردند. بالاخره اين كلاسها هم سه چهار هفته پيش تمام شد.
8. كم گفتم. خيلي كم گفتم. آنهايي كه سمپادي هستند مي دانند كه چقدر كم گفتم. مي دانند كه خيلي از رخداد ها، آدم ها و خيلي چيز ها را جا انداختم. خودتان به مرحمت خودتان اين جاهاي خالي را پر كنيد.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سهشنبه
شهروز کشاورز دانشجوی شیمی خودکشی کرد...
صبح به مدرسه می روم. محیط درس آلودش همیشه پر است از حرف تست و آزمون و کتاب و کنکور. در این میان خبری به گوشم می رسد که "آقای کشاورز خود کشی کرد". باور نمی کنم. فکر می کنم که این هم شایعه ای ست مانند نیامدن معلم ها و تعطیلی کلاس ها و لغو آزمون ها. به گوینده ی خبر لبخند می زنم. همانطور که به کسی که شوخی بی مزه ای می کند. اما وقتی خبر را از چند نفر که بیشتر مواقع به شان اطمینان می کنم، می شنوم شک در دلم زیاد می شود.
چند ساعت بعد دوستم sms می زند که "لینک خبر رو نظر گذاشتم تو وبلاگت". با دوستم سهیل از این "شایعه" می گویم. با هم پای کامپیوتر به تماشای این شایعه ی تلخ می نشینیم. خبر در منبعی موثق نوشته شده است. اما من همچنان ناباورانه تنها لبخند می زنم. سهیل از ناراحت نشدن من تعجب می کند. چند دقیقه که می گذرد، کم کم باورم می شود که این اتفاق افتاده. سعی می کنم همچنان لبخند را داشته باشم اما لبخند بر لبم نمی ماند. مهدی هم که تا الان بگو و بخند می کرد، او هم ناراحت و با بغض حرف می زند. از بدبختی های دانشجو های دکتری مانند آقای کشاورز که حرف می زند، دلم بیشتر می گیرد. کم کم پتک واقعه بر سرم فرود می آید. "شهروز کشاورز، دانشجوی ممتاز دکتری دانشگاه شهید بهشتی به خاطر مسائل مالی خودکشی کرد."
یاد خاطره هایی که با او داشتیم می افتم: دبیرستان علامه حلی... سال دوم دبیرستان.... کلاس 4/2... زنگ های شیمی... مندلیف و بور و دیگر دانشمندان محترم ... شوخی های آقای کشاورز... تحمل شوخی های بی مزه ی ما ته کلاسی ها ... خنده های شیرینش... رفاقتی که با همه ی بچه ها داشت ...
چهره اش بیشتر از 35 سال می زد. شاید به خاطر تحمل سختی هایی که آخر به خاطرشان خودکشی کرد. گاهی او را دست می انداختیم و او با سعه ی صدر می خندید. هیچ وقت ندیده بودیم که عصبانی شود، یا کسی را از کلاس بیرون کند. آدم پر تحملی بود. شاید دیگر طاقتش طاق شده بود.
"وقتی مسئله ی کمبود مالی را با استادش در میان می گذارد، استادش می گوید < پس برای چه زنده مانده ای ؟>" سهیل می گوید :"بریم استاده رو بزنیم" من که چندان با او مخالف هم نیستم فقط می خندم. کمی بعد آقای آقازاده هم به من و مهدی و سهیل می پیوندد. با شوخی و خنده و خاطره جو را عوض می کند و در میان شوخی ها و خاطره هایش به ما یاد می دهد که "باید جنگید". امیدوارم بتوانیم.
بعد از چند روز از چند نفر از دوستان نزدیکش می شنوم که کار او به دلیل مشکلات مالی نبوده. می گفتند که پس از مشاجره با استادش - که به علت غیبت یکساله ی همین استاد، تز او به عقب افتاده بود - به آزمایشگاه می رود و همه را از آنجا بیرون می کند و خودش سیانور می خورد ...
پیوند های مرتبط:
+عزیزم مسلسل را بذار زمین به قدر کافی لت و پار کرده ای (محمد آقازاده)
۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه
چاه گرامی..
می دونی که زمینتو نمی شناسی. بنابراین همیشه می گردی توش دنبال چیزای تازه. می گردی و می گردی بی هدف. تازه بعد از کلی گردش و اکتشاف به یه چاه می رسی که با هیچی پر نمیشه. مطلقا با هیچی .. البته فایده ای هم داره و اون اینکه سرگرمت می کنه. حد اقل یه هدفی داری. نمی دونی چقدر عمق چاهه و با چقدر چیز پر می شه. فقط می بینی که یه چاه سیاه لعنتی درست وسط زمینته. نمی دونی چرا هست ؟ کی کنده چاهو ؟ از کِی هست ؟.. فقط می دونی که هست. وچون هست، باید یه کاریش کرد. پس هر چی دم دستت میاد می ریزی توش: بزرگ، کوچیک، جوندار، بی جون... خدا رو چه دیدی ؟ شاید روزی پر شد ...
روزی صاحاب زمین بغلی می گفت که همچین چاهی اونور هم هست. ولی اون راه بهتری انتخاب کرده بود: روشو پوشونده بود ! خیلی راحت! الانم عین بچه آدم داره زندگیشو می کنه. ککشم نمی گزه. ولی بگذریم، به هرحال فهمیدم که توی هر زمینی یه چاه هست که با هیچی پر نمیشه.
از اون موقع به بعد همینجوری دارم چیز میزامو میریزم توش. خب، عمقشو نمی دونم که ! خدا رو چه دیدی ؟ شاید روزی پر شد !
۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه
هویج
۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه
محکمه
اولی را آوردند. هوس پول به سرش زده بود. خودش می گفت:"یک کشوی باز پر از پول وقتی که صاحبش نباشد خیلی وسوسه انگیز است." از وکیلش هم کاری ساخته نبود. قاضی حکم داد : "دزدی کردی ؟ یک سال زندان".
دومی را آوردند. سر و وضعش بر خلاف اولی ژولیده و کثیف بود. در دفاع از خود می گفت : "بچه م مریض بود. پول بیمارستان نداشتم ... مجبور شدم ... اینجوری باید بچه مو از دست می دادم..." قاضی حکم داد : دزدی کردی؟ یک سال زندان"
سومی را آوردند. با آرامش گام بر می داشت. سرش پایین بود. با صدایی بم و آرام از خود دفاع کرد : "کسی از من پول قرض می خواست. من آخرین امیدش بودم. نمی تونستم ببینم داره از بی پولی زجر می کشه. خودمم پول نداشتم..." قاضی پس از بررسی حکم داد : "دزدی کردی ؟ یک سال زندان"
مردم فقط نگاه می کردند.
۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه
به بهانه ی نمایش "مرد هزار چهره"
مهران مدیری و گروهش باز سریالی طنز و انتقادی ساختند تا، از اتفاقاتی که امروزه در کشورمان می افتد با اندکی محافظه کاری انتقاد کنند. طرح داستان نیز بسیار هوشمندانه و زیرکانه نوشته شده بود تا بتواند از زیر قیچی سانسور عبور کند . البته بخش هایی از این سریال 13 قسمتی بریده شد و یا جاهایی هم به نظر می آمد برای رعایت مصالح یا احتمالا به دستور ناظر کیفی صدا و سیما تغییر کرده است. مثلا حذف کردن "توی پرانتز فرهنگ" از آخر نام قزاقمندیان که احتمالا می توانسته بیانگر فرهنگ سلطه و زور باشد، و یا صحنه ای که از رضا رشیدپور در تبلیغ های سریال می بینیم ولی در سریال از آنها خبری نبود.
اما با این حال بسیاری از انتقاد هایی که در حالت عادی از نظر قدرت ها، تشویش اذهان و اقدام علیه امنیت محسوب می شود – که در پوششی از جنس روال داستانی قرار گرفته بود – توانسته بود به پرده تلویزیون راه پیدا کند. برای نمونه انتقاد از کارهای پلیس که نویسنده به زیرکی آن را در پوشش کارهای غیرقانونی مرد هزارچهره و متهم کردن تنها یک نفر قرار داده بود. مورد دیگر، استفاده از شخصیت پدر خوانده بود که می تواند نماد قدرت اول در دولت و حکومت باشد که همه دست بوسی و کرنش او را می کردند یعنی خانه ی قزاقمندیان می تواند استعاره ای از کشور کنونی مان باشد. و دیگر، جایی که وجدان نقش اول داستان به او خلافکار بودن قزاقمندیان را، به دلیل داشتن محافظ بسیار، یاد آور می شود و نقش اول، خود را گول می زند و او را پاک و در عین حال دارای دشمنان بسیار می داند و یا نمونه دیگر جایی که همسر نقش اول او را "محمود" صدا می زند.
به هر حال، جدا از نماد ها و زیرکی های نویسنده و کارگردان در استفاده از آنها و نشان دادنشان، و در عین حال که سریال کنایه ای به چند شخصیتی بودن و نقش بازی کردن های آدمها می زند، سریال پیامی دیگر نیز داشت و آن اینکه این دکتر و سرهنگ و استاد و اینها همه یک شخصیت یکتا هستند و به علت نگاه هایی که دیگران به آنها دارند این همه بزرگ می شوند و خودشان نیز شخصیت خودشان را باور می کنند.
به هر حال امیدوارم که باز هم شاهد برنامه هایی چنین و به از این باشیم.
۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سهشنبه
حتی سخت تر از معشوق بودن
[اتاق پسر. دود اتاق را گرفته. دختر پیش پسر نشسته. پنجره نیمه باز است و خورشید روی موهای دختر می تابد]
دختر [نگران]-به جای سیگار کشیدن بگو چته. میخوام کمکت کنم.
پسر [به سیگارش پک می زند. به تابلوی درخت خشک روی دیوار اتاقش نگاه می کند] – تو نمی تونی
دختر – چرا نمی تونم ؟ ببین من دوستتم. تو باید حرفاتو به من بگی.
پسر – چیزی واسه گفتن ندارم.
دختر – ببین من که می دونم عاشق شدی. وضعت هم اونقدی که خودت میگی خراب نیست! خب بگو کیه برم باهاش صحبت کنم حتما ٌ قبول می کنه. کی از تو بهتر!
پسر [پوزخند دردناکی می زند] – آره عاشق شدم. ولی تو هیچ کمکی نمی تونی بکنی.
دختر [مهربانانه] – من نمی تونم تو رو اینجوری ببینم. بگو کیه برم بهش بگم که تو چه پسر گلی هستی!
پسر [به دختر نگاه می کند] – به نظرت قبول می کنه ؟
دختر – باید دیوونه باشه قبول نکنه ! خب بگو کیه [لبخند ملتمسانه ای می زند]
پسر [پکی به سیگارش می زند] – تو.
[چهره ی دختر میان مبهوت و هراسان است. بلند می شود و به سمت در می رود. پسر پوزخند دردناکی می زند. سیگارش را خاموش می کند.]
۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه
امید
امید
تنها نقطه ی روشنی است
که به دست داریم
بیا از دست اش ندهیم
بیا با یک کلام سوزان
با یک نگاه رشکبار
نسپاریمش به آتش
بیا بی آنکه دل بسپاریم به گذشته
آینده را بخندانیم
و اکنون را ببوسیم...
چرا که خوشی در رگهای من و توست
نزدیک تر از رگ ها به ما
و ما را می خنداند و
می گریاند
دوست من !
هیچ چیز آنقدر جدی نیست
که فکر می کنی؛
که بیشتر چیز های جدی را
ما نمی بینیم..
۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه
زندگی هیچ نیست مگر دویدن و خندیدن !!
برایت پیشنهادی دارم
بیا در برابر ِ زندگی کم نیاوریم !
آنگاه که زندگی
بار ِ صد هزار تنی می نهد
روی شانه هامان
بیا چشمانمان را ببندیم و
به یاد آسمان
لبخند بزنیم !
بیا تا زندگی را
با خنده ای
به بند بکشیم
و در دشت ِ بینهایت ِ خدا
بچرخیم و
برقصیم و
فریاد بزنیم !
برایت پیشنهادی دارم
دوست من
بیا در برابر ِ زندگی
کم نیاوریم...
۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه
بیچاره سرهنگ ...
سرهنگ پیر بازنشسته خوشحال بود. ساعت 14 اخبار تلویزیون را می دید و لذت می برد که چه کشور آباد و خوبی دارد، با خوشحالی غذای ساده اش را می خورد، با خوشحالی کیهان می خواند، با خوشحالی به حال رهبر دعا می کرد. از جامعه ی متدینش خوشحال بود، به دشمنان کشورش لعنت می فرساد. به او گفتم : "چرا باید بد حجاب ها را بگیرند، چرا همه ی اسلام را اجرا نمی کنند ؟" او گفت : "می گیرند... دزد را می گیرند، قاچاقچی را می گیرند، قمار باز را می گیرند، خلاف شرع نمی گذارند انجام شود.." گفتم: "نمی گیرند دیگر.." و او حرف مرا انکار کرد. و من از همسایه ی روبرویش برایش گفتم که چه راحت شراب می فروشد، چه راحت مواد می دهد، و هیچ وقت هم دستگیرش نمی کنند ..
سر سرهنگ پایین بود. برای عدس پلوی شام داشت عدس پاک می کرد. چیزی نگفت. به فکر فرو رفت. چه می دانم، شاید به جوانی اش فکر می کرده، به اعلامیه هایی که پخش می کرده، به سالهایی که در زندان گذرانده، شاید به زحمتهایی که فکر کرده بود برای دینش می کشد، به کتکهایی که خورده بود ، به سختی هایی که کشیده بود تا دینش را احیا کند..
نمی دانم از فکرش چه گذشت، تنها دیدم که سرهنگ برای اولین بار اخبار ساعت 14 را خاموش کرد.. و من عذاب وجدان گرفتم .. نباید او را از خوشحالی هایش بیرون می آوردم..
***
پ.ن. مازندران سرده ...
۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه
سپید و سیاه، برف و شب
دوم ژانویه دوهزار و هشت
شب هنگام، برف و باد از پنجره به درون ماشین می آیند و همزمان خنجرهای سرد به جاجای صورتم فرو می کنند. آستین هام را پایین تر می کشم. شال گردنم را بالاتر می بندم. دست در جیبم می کنم و به منظره محو دوردست می نگرم. برف ها چشم ها را برای دیدن دوردست کور کرده اند. به دکلی می نگرم که انگار تا میان آسمان رفته و مرا یاد شعر "پلی که تو را تا میانه ی راه می برد" می اندازد.
ماشین سرعتش را کم می کند. پشت ترافیک گیر کرده. به این فکر می کنم که اگر همه ی ماشین ها با هم حرکت کنند، ترافیک محو خواهد شد. اما دریغ که هیچ دو ماشینی نیستند که با هم گاز بدهند.
خیلی وقت نیست در ماشین نشسته ام. پاهایم از بس که در برف راه رفتم خیس شده و آب سرد به درون کفشهایم رفته و پای مرا بیرحمانه بی حس کرده. با اکراه تکانی به انگشتان درون کفشم می دهم. بلکه شاید خون رفته از پا، بازگردد.
دیروز کریسمس بود. یعنی امروز، فردای کریسمس است. و هماهنگی برف با کریسمس خیلی زیباست.
برف ها درختان را نقاشی کرده اند. هیچ جایی برای کلاغی یا گنجشکی که بنشیند روی درخت نگذاشته اند.. اما، هیچ کلاغ و گنجشکی هم نیست که بیاید روی درخت بنشیند و آواز بخواند.
آسمان زرد است. شاید هم قهوه ای. ابر ها آسمان را قروق کرده اند. دلم حتی به رعد و برق هم خوش نیست. برفش تلخ وشیرین است. شیرین آنکه می آید و می نشیند و تلخ آنکه زیر لاستیک ماشینی، وحشیانه له می شود.
پیاده روی خیابان پر از برف دست نخورده است . جان می دهد برای آنکه دست در دست آن که شاید هیچگاه به او نرسم، برف ها را قرچ قرچ له کنیم..
هوای سرد سرد... چشمانم را می بندم و بوسه داغ او را تصور می کنم که می آید و ژرف...ژرف می نشیند روی لب من..
بهتر است برگردم. این برف مرا دیوانه خواهد کرد.
***
( یک مصرع به ذهنم آمد، دوست ندارم غزلش کنم.: مهرت چو به دل افتد، تاریک نخواهم ماند.. )
۱۳۸۶ دی ۱۱, سهشنبه
این سرنوشت ماست ...
این سرنوشت ماست نباشه دلی با ما
ما آخر عاقبت میشیم از هر دلی جدا
دستی نباشه لمس کنه قلب سرد رو
بر سر نباشه سایه ی نور ستاره ها
روزی که دور نیست چنین از وجودمون
این سرنوشت ماست بشیم همدم غما
روزی که پیر و کهنه چشمو میدوزیم به در
چشمای خسته مون تر و لب تشنه ی دعا
نومید و منتظر میمونیم بشه سحر
شاید یکی گذر کنه از قلب بی نوا
لرزون و بی صدا بچکه روی گونه اشک
دستی نباشه پاک کنه اشک بی صدا
روزی پر از خطا و پر از موج خاطره
روزی میمونه از همه دنیا فقط خدا
اما نباش شاکی از این چرخ روزگار
امروز بیاندوز دلی رو واسه فردا