۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

بیچاره سرهنگ ...

سرهنگ پیر بازنشسته خوشحال بود. ساعت 14 اخبار تلویزیون را می دید و لذت می برد که چه کشور آباد و خوبی دارد، با خوشحالی غذای ساده اش را می خورد، با خوشحالی کیهان می خواند، با خوشحالی به حال رهبر دعا می کرد. از جامعه ی متدینش خوشحال بود، به دشمنان کشورش لعنت می فرساد. به او گفتم : "چرا باید بد حجاب ها را بگیرند، چرا همه ی اسلام را اجرا نمی کنند ؟" او گفت : "می گیرند... دزد را می گیرند، قاچاقچی را می گیرند، قمار باز را می گیرند، خلاف شرع نمی گذارند انجام شود.." گفتم: "نمی گیرند دیگر.." و او حرف مرا انکار کرد. و من از همسایه ی روبرویش برایش گفتم که چه راحت شراب می فروشد، چه راحت مواد می دهد، و هیچ وقت هم دستگیرش نمی کنند ..


سر سرهنگ پایین بود. برای عدس پلوی شام داشت عدس پاک می کرد. چیزی نگفت. به فکر فرو رفت. چه می دانم، شاید به جوانی اش فکر می کرده، به اعلامیه هایی که پخش می کرده، به سالهایی که در زندان گذرانده، شاید به زحمتهایی که فکر کرده بود برای دینش می کشد، به کتکهایی که خورده بود ، به سختی هایی که کشیده بود تا دینش را احیا کند..


نمی دانم از فکرش چه گذشت، تنها دیدم که سرهنگ برای اولین بار اخبار ساعت 14 را خاموش کرد.. و من عذاب وجدان گرفتم .. نباید او را از خوشحالی هایش بیرون می آوردم..


***


پ.ن. مازندران سرده ...

۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

سپید و سیاه، برف و شب


دوم ژانویه دوهزار و هشت


شب هنگام، برف و باد از پنجره به درون ماشین می آیند و همزمان خنجرهای سرد به جاجای صورتم فرو می کنند. آستین هام را پایین تر می کشم. شال گردنم را بالاتر می بندم. دست در جیبم می کنم و به منظره محو دوردست می نگرم. برف ها چشم ها را برای دیدن دوردست کور کرده اند. به دکلی می نگرم که انگار تا میان آسمان رفته و مرا یاد شعر "پلی که تو را تا میانه ی راه می برد" می اندازد.


ماشین سرعتش را کم می کند. پشت ترافیک گیر کرده. به این فکر می کنم که اگر همه ی ماشین ها با هم حرکت کنند، ترافیک محو خواهد شد. اما دریغ که هیچ دو ماشینی نیستند که با هم گاز بدهند.


خیلی وقت نیست در ماشین نشسته ام. پاهایم از بس که در برف راه رفتم خیس شده و آب سرد به درون کفشهایم رفته و پای مرا بیرحمانه بی حس کرده. با اکراه تکانی به انگشتان درون کفشم می دهم. بلکه شاید خون رفته از پا، بازگردد.


دیروز کریسمس بود. یعنی امروز، فردای کریسمس است. و هماهنگی برف با کریسمس خیلی زیباست.


برف ها درختان را نقاشی کرده اند. هیچ جایی برای کلاغی یا گنجشکی که بنشیند روی درخت نگذاشته اند.. اما، هیچ کلاغ و گنجشکی هم نیست که بیاید روی درخت بنشیند و آواز بخواند.


آسمان زرد است. شاید هم قهوه ای. ابر ها آسمان را قروق کرده اند. دلم حتی به رعد و برق هم خوش نیست. برفش تلخ وشیرین است. شیرین آنکه می آید و می نشیند و تلخ آنکه زیر لاستیک ماشینی، وحشیانه له می شود.


پیاده روی خیابان پر از برف دست نخورده است . جان می دهد برای آنکه دست در دست آن که شاید هیچگاه به او نرسم، برف ها را قرچ قرچ له کنیم..


هوای سرد سرد... چشمانم را می بندم و بوسه داغ او را تصور می کنم که می آید و ژرف...ژرف می نشیند روی لب من..


بهتر است برگردم. این برف مرا دیوانه خواهد کرد.


***


( یک مصرع به ذهنم آمد، دوست ندارم غزلش کنم.: مهرت چو به دل افتد، تاریک نخواهم ماند.. )



۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

این سرنوشت ماست ...

این سرنوشت ماست نباشه دلی با ما


ما آخر عاقبت میشیم از هر دلی جدا



دستی نباشه لمس کنه قلب سرد رو


بر سر نباشه سایه ی نور ستاره ها



روزی که دور نیست چنین از وجودمون


این سرنوشت ماست بشیم همدم غما



روزی که پیر و کهنه چشمو میدوزیم به در


چشمای خسته مون تر و لب تشنه ی دعا



نومید و منتظر میمونیم بشه سحر


شاید یکی گذر کنه از قلب بی نوا



لرزون و بی صدا بچکه روی گونه اشک


دستی نباشه پاک کنه اشک بی صدا



روزی پر از خطا و پر از موج خاطره


روزی میمونه از همه دنیا فقط خدا



اما نباش شاکی از این چرخ روزگار


امروز بیاندوز دلی رو واسه فردا

مترسک

دخترک عاشق مترسک شد. به مترسک گفت دوستت دارم. مترسک هم به او گفت: دوستت دارم.