۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

من بر دستهای تو مرگ را زیسته بودم

دیوار ها شکافته می شد .. من بر دستهای تو مرگ را زیسته بودم .. آسمان فرو می ریخت .. من در چشمانت هزاران آسمان ساخته بودم .. زمین می مرد و من به ابدیت دستهای تو پیوسته بودم .. انسان تمام می شد و من نگاهت را تا بینهایت طی کرده بودم .. می سوخت باران .. می سوخت پاییز .. من هزاران بار در هرم لبان تو سوخته بودم .. شیطان ها می خندیدند و من بر لبخند تو سجده برده بودم .. هیچ از آسمان نمانده بود .. هیچ از شهر نمانده بود .. که قطره قطره باران را می مردم .. هیچ از من نمانده بود .. که تو مانده بودی و پاییز پاییز اشکهای من..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر