۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

خشونت در غیاب گفت و گو

25 دانشجوی دانشگاه امیرکبیر به زندان افتادند.تنها به این دلیل که نسبت به دفن شهدا در این دانشگاه اعتراض داشتند.از کنار این مسئله به سادگی نمی توان گذشت،چرا که این مسئله از آنجایی به وجود آمده که هم اعتراض کنندگان و هم مسئولان می خواهند از سلاحی به نام خشونت برای پیشبرد خواسته های خود استفاده کنند؛اعتراض کنندگان به شیوه ی تظاهرات و مسئولان به شیوه ی بازداشت.
"خشونت" در هر شکلی که باشد، وسیله ای است برای اعلام حضور٬حال به هر دلیلی که باشد. مثلا ً تظاهر کنندگان برای اینکه اعلام کنند فلان مسئول یا ساختار بی توجه به خواسته های آنان تصمیمی گرفته و می خواهند بگویند که آنان را هم در معادلات تصمیم گیری اش وارد کند. و یا از طرف دیگر مسئولان امنیتی که می خواهند به شکلی اعلام کنند که ما اینجا هستیم و در صورت اعتراض،دستگیر خواهید شد.
خشونت،سلاحی است که اغلب ناخودآگاه،در اثر خشم به کار برده می شود و همیشه اثرات روانی نیز می گذارد.این اثر روانی،به هر شکلی که باشد،مثل ویروس می ماند و هر کس که مورد خشونت قرار گرفته،این خشونت را، به هر حال، در جایی بروز خواهد داد،و به این ترتیب،در تمامی جامعه پخش خواهد شد.مثلا ً اتفاقات دانشگاه امیرکبیر را که می بینم برایم عجیب نیست اگر در خیابان دو نفر بی جهت گلاویز شوند.به هر حال، خشونت، اثری در ذهن آدمی می گذارد که  ناخوداگاه، در رفتارهایی هر چند کوچک آن را بروز می دهد.
خشونت آن جایی به وجود می آید که مجال گفتگو از بین رفته باشد.نمونه ی بارز و معروفش،آن خبرنگار عراقی است که هنگام سخنرانی بوش،کفش خود را به سمت او پرتاب می کند و خود را در کانون توجه ها قرار می دهد تا صدایش شنیده شود.اگر مجالی برای گفتگو بود،به هیچ وجه این اتفاق رخ نمی داد. و اگر به واقعه ی اخیر دانشگاه امیرکبیر برگردیم، می بینیم که کار انجام گرفته، بی توجه به خواسته دانشجویان، و تا حدی ضد آن بوده است.
خشم، از حدی که بگذرد، دیگر گفتگو را نمی شناسد و مانند طغیان رود،می خواهد همه چیز را در هم بکوبد. از این رو، باید حرف ها را شنید و زمینه را برای گفتگو ها فراهم کرد تا خشونت در جامعه همه گیر نشود و کار به جایی نرسد که کنترل آن، غیرممکن باشد.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

اتوپیا

همه برخاستند که به تنهایی، از شهر، اتوپیا بسازند؛ هریک به شکل خویش،  ............................   جنگ شد، "اتوپیا" در آتش سوخت.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

It's somewhere, hidden from view ...

Hidden from view
این درخت، حین ِ گوش دادن به {این آهنگ} رویید .. به همین خاطر نامش را Hidden from view [عبارتی در همین آهنگ] می گذارم .. بسیار دوست اش دارم ..

~o~

Paint me a room where I can dream
Dream of a world that I used to see
Paint me a window, soft and defined
And flood yellow light
Through the open blinds
It's somewhere, hidden from view
A portrait, an epitaph...

~o~

ای زمینم را حسرت ماه

تو نور بودی
تو خالق نور
ای گریزپای کوچکم
بر دستان تو هر لحظه ایمان می آورم
و تو هنوز
آسمانم را تپش ابری و
زمینم را حسرت ماه
دیوانه وار گرد تو می گردم
چون شمع به گرد پروانه
ای گریزپای کوچکم
لحظه ای چشمانت را از من نگیر
ای آسمان صبح
ای سیاهی شب
ای بینهایت ترین رویا
ای کوچکترین خواب برف

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

گریختند

هوا آلوده شده. بس که نفس ها بیهوده صرف شد برای یاوه گفتن . پرنده ها گریختند، فرشته ها گریختند ..افسوس !

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

شبانه - 3

هرم عشقت هنوز در بدن است
نام تو واژه واژه ی سخن است

نور لبخند تو چو صبح سحر
بر تن خیس شب چو پیرهن است

زخم می زاید از در و دیوار
گو که دیوار روح و جان من است

جان جانان ! دمی بیا نزدیک
بوی مویت به جان چو جان به تن است

آسمان تار و پود می گسلد
گویی انگار تار و پود من است

حرف ناگفته را نباید گفت
نیست یک گوش و این همه دهن است

این سپیدی که در رخم بینی
بر دل بی بضاعتم کفن است

با امید شکفتن مهرت
سیل اشکم روانه ی چمن است

ای فغان از دلت که می بیند
این دل خون و گرم خویشتن است

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

شبانه - 2

خورشید،
راهی است به سوی چشمان تو
و آسمان
وسعت خود را
از نگاه تو به ارمغان دارد
به سوی آخرین ابرها می دوم
به سوی اولین اشک ها
قدم هایم نگاه تو را می شمارد
تا پایان بی پایان اندوهم
ای که لبانت
هرم خورشید را می آفریند
و از تو سبز می شود
کویر ناموزون شعر

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

شبانه

چشمهای تو
شب هایی است که درآن می گریم
و لبانت،
انعکاس فریاد های خاموشم
و خنده ات،
آه خنده ات !
راز وهم آلود اندوهم.
سوار شو بر موج باد
ای والاترین رویا
ای رویا ترین زیبا
سکوتت را به تمام این فریاد ها بسپار
جهان را خراب کن
به چشم بر هم زدنی
ای حسرتت محصور
در حصار آینه ها

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

باید آب ها را از کشتی بیرون ریخت

نمی شود دیگر، دنیا قصد ندارد چپکی بچرخد. هر چقدر زور می زنیم حرکتش را آنوری کنیم، باز ساز خودش را می زند. نمی دانم، این روز ها بدجور سنگین اند. بر تمام بدنم حسشان می کنم. آخر نمی دانم، از در و دیوار ناله می بارد. همه می نالند. از خوشحالش گرفته تا ناراحتش همه می نالند. شاید مریض شده ایم. همه، اپیدمی شده است این مریضی. من هم هرطور می خواهم جلوی این مرض را بگیرم، آخر یک جوری بیرون می ریزد. چه کنیم دیگر؟ دنیا سر سازش ندارد.

دوستان هر روز دور تر و دور تر می شوند. آن که دیروز مرهم بود، امروز خنجر می شود. نمی دانم چه رسم مسخره ای است این لبخند زدن. چرا می خواهیم بگوییم همدیگر را دوست داریم؟ چرا به زور به مدت 3-4 ساعت هر روز در یک کافه می نشینیم و می خواهیم همدیگر را تکه پاره کنیم ؟ حتی اگر دوستی پیدا شود، از فرط تنهایی و تکرار از یکدیگر می گریزیم. چرا اینقدر تنها شده ایم؟ نکند شیطان ما را طلسم کرده باشد ؟ بیهوده شده ایم. از صبح علی الطلوع پی – مثلا ً – علم و دانش می رویم و شب، چون مرده ای به رختخواب پناه می بریم. نمی دانم، این روزها بدجور سنگین شده اند.


بد وضعیتی شده. میان این همه خبر و اطلاعات و خبر و اطلاعات، نمی دانی به کدام اعتماد کنی، به کدام اعتنا کنی. سردرگمی مرا دامن می زند. سردرگمم. سر در گمیم. باید یک کاری کرد، آری باید یک کاری کرد. دوستی ها را باید دوباره ساخت. نمی دانم، چگونه و کی اش را خدا می داند. آدم ها را باید دوباره ساخت. به خدا تا وقتی که آدم ها یاد نگیرند دوست داشته باشند، هیچ چیز از جای خود تکان نخواهد خورد. دوستی هایمان بوی دوستی نمی دهد. به خدا نفرت پمپ شده است در رگهای این شهر. داریم غرق می شویم. باید آب ها را از کشتی بیرون ریخت.