خونی تازه
می دود در رگانم
چون جنبشی
که زیر پوست شهر
تبر ِ بوسه ی من
تنها یک ثانیه
فاصله دارد
تا
گلوی
بت
بزرگ
نازنینم
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
کنارم بخواب و
به دورم بتاب و
از این لب بنوش
چو تشنه که آب و گل آتشی تو
حرارت منم من
که دیوانه ی بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من
لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم و کن و دل را
به این عاشق ترین بسپار بخواب آرام پیش من
منی که بی تو میمیرم
لبت را بر لبم بگذار
که جان تازه میگیرم