۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

3 قصه


1. در تاریکی برهنه ی شب های بی سحر
دلم را
به گرمی رویایی خوش کرده ام
که - چون آتشی میان جنگل های سیاه
که برای فرار گرگ ها بیفروزند -
کابوس هایم را فراری می دهد.

2. و این تاریکی پایان راه نبود
که فردایی بود و
رویایی
که در رگانم جاری بود
چون درختی
که در زمین
چون آسمانی
که در چشمان امیدوار.

3. هرگز در این منحنی های حجیم
آنقدر گم نشده بودم
که در انحنای خطوط لبخندت.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر