۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

سکوتِ ازهم‌گسیخته

سکوت در خیابان می‌پیچد
تو در ذهن
زمان دیوانه‌وار تکرار می‌شود
و چهره از چهره پیدا نیست
تمام چراغ‌های سرخ می‌دانستند
که چشمان تو سبز نخواهد شد

موهایت را سرازیر کن
در کلمه
در شعر جاری شو
چون آبی که در کویر
چون اشکی که در چشم
که جهان به خانه‌ای می‌ماند
که دیوارهایش را
پیش از سقف برده‌اند

به آینه سخن‌گفتن بیاموز؛
به چشم‌‌ها دیدن
ترَک‌های روی آینه گواه‌اند
که دانستن تو آسان نخواهد بود
و تمام تصویر‌ها مقصرند
که تو را پیش از آنکه بشناسند
در ذهن خود خاک کرده‌اند

زمان از فرط بیداری
از عمق بیماری
به خود می‌پیچد
و سکوتش از همه‌ی دهان‌ها به گوش می‌رسد
فریاد کن این سکوت از هم گسیخته را
چشم تمام گوش‌ها به لبان توست

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

بختکِ بیداری

هرجوری که نگاه می‌کنم درست در نمیاد. انگار آدمی‌ام که باید دور از آدما بایستم تا دوست‌داشته‌بشم. نزدیک آدما که می‌شم، هم خودم اذیت می‌شم و هم دیگران. شاید انتظارات بی‌خودی از دیگران دارم. نمی‌دونم، نمی‌دونم. دارم دیوونه می‌شم. یه دختر دوست داره که منو نتونه داشته باشه؛‌ انقدر که به گا بره. اگه همین الان بمیرم،‌ شاید جمعیت زیادی از آدما به مراسم‌م بیان، و همه اون سعیدی رو دوست داشته باشن که مرده. همین الان اگه بمیرم، میگن “آه اون سعید دوست‌داشتنی و فلان رو از دست دادیم.” ولی انگار من از دست‌رفته دل‌نشین‌تر از من در دست‌رس باشه. ماها مرده‌پرست‌یم. صددرصد خودمم همین‌طورم. اما نمی‌دونم،‌ خبر ندارم. به سهیل گفتم “آدما این توانایی رو که برگردن به خودشون نگاه کنن رو از دست دادن.”.

دوست دارم بدون باید و نباید زندگی کنم. دوست دارم شور باشم تا عقل. دوست دارم بی‌هوش باشم. انگار ممکن نیست. چند وقته عاشق نشدم، و همش فیلم‌شو بازی کردم؟ چقدر “باید” تو زندگی من هست؟ که تو راه رفتن و نشستن من هم تاثیر گذاشته. نوشتم:”خوشا مراتب خوابی که به ز بیداری‌ست”. خسته‌ام. از این همه بیداری خسته‌ام. تا همین لحظه‌ی لعنتی دلم برای بچه بودن تنگ نشده بود. تا همین لحظه دلم برای زندگی بی‌باید تنگ نشده بود. من “من”م رو گم کردم. شدم عینیت همه‌ی این بایدها. این دفعه بختک روی بیداری من افتاده. می‌خوام بخوابم. نسبت به خواب هوشیارم و این بختک خواب رو ازم گرفته.

چند سال پیش،‌ توی وبلاگم از یه چاه گفته بودم که تو زندگی همه هست، کم و بیش. و آدما سعی می‌کنن خالیِ اونو با چیزی پر کنن. یه سری یه درپوش روی اون می‌ذارن و خودشون رو خلاص می‌کنن،‌ یه سری حتّا نمی‌دونن که همچین چیزی تو زندگی‌شون هست. و نمی‌دونن این همه بوی بد و آتیش و سیل از کجا میاد. یه عده سعی می‌کنن اون چاه رو با چیزایی که دارن پر کنن، با اسم‌شون، با رشته‌شون، با استعدادشون، با پولشون، اما اون چاه پر نمی‌شه. حس می‌کنم اون چاه الان رشد کرده و قطری به بزرگی زندگی من داره.

شعر عجیبی از رهی الان خوندم. انگار همین الان گفتمش:

خاطر بی‌آرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است
هرزه‌گردان از هوای نفس خود سرگشته‌اند
گر نخیزد باد غوغاگر، غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن، فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
کج‌نهادی پیشه‌کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبح‌گاهان اختر شب‌زنده‌دار آسوده است

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

که پرهای فرشته دارم امشب

امروز از روزهای خوب زندگی‌م بود. دیدن دوستای خوب، آدم رو سرحال میاره. دوستایی که ممکن بود به علت بدگویی‌ی که پشت سرشون می‌شه از دست‌شون بدی، ولی خب،‌ یه جا به نتیجه می‌رسی که با رعایت و حفظ فاصله می‌تونی – و باید – اونا رو نگه‌داری. و می‌تونن لزومن کاملن نفهمن‌ت. و می‌تونن اصلن نفهمن‌ت. رعایت فاصله اصلن یعنی همین. هیچ لزومی نداره دو نفر همدیگه‌رو بفهمن. اگه فهمیدن که چه بهتر، اون موقع می‌تونن با هم نزدیک‌تر و دوست‌تر بشن. اگه نه اون فاصله حفظ می‌شه و صرفن می‌شه اوقات خوبی رو با اون آدما گذروند.

یکی می‌‌گفت دوستی برتر از عشق‌ه و یکی‌دیگه در‌می‌اومد که عشق بهتر از دوستی‌ه. ولی به نظرم هیچ‌کدوم از اینا درست نیست. برای هر آدمی یه کدوم از اینا خوبه. ممکنه یه آدم فقط بتونه دوستت باشه یا فقط عشق‌ت باشه. یا کسی پتانسیل این رو داشته باشه که هر دوی این‌ها رو داشته باشه. منظورم اینه که آدما جایگاه خودشون رو تو زندگی‌ت دارن. و تو هم براشون جایگاه خودتو داری. وقتی کسی نمی‌تونه موقعیتی رو تو زندگی تو داشته باشه که می‌خوای، مشکل بوجود میاد. و برای روبرو شدن با این مشکل دو تا راه‌حل داری: یا اینکه طرف رو کلّن از زندگی‌ت حذف کنی، و یا این‌که اون آدم ارزش این رو داره که توی ذهنت موقعیت‌ش رو عوض کنی. و این اصلن بد نیست.

ف. همیشه برای من عزیزه. انقدر عزیز که دوست دارم از دور نگاش کنم و مثل یه خواهر دوسش داشته باشم. از خندیدنش لذت ببرم،‌ از ناراحتی‌ش ناراحت شم. دستش رو بگیرم، بغلش کنم،‌ بدون میل جنسی! هر چند این رابطه اگه به شکل طبیعی‌ش در اثر مرور زمان پیش نره، خطرناک میشه و آدم رو از درون تهی می‌کنه، اما تا وقتی که آدم با خودش روراست‌ه، مشکلی نیست.

به ادامه‌ی روز خوبم برسم، و اون‌رو جاودانه کنم، با کلیدواژه‌ها : نبودن جای پارک نزدیک کافه‌گندم، سوار کردن م. به شکل عجیب در چهارراه ولیعصر، بام تهران، نرفتن به سینما 5بعدی، سیگار لبه‌ی پرتگاه!،‌ سیب‌زمینی تنوری، دخترایی که تو اتوبوس پشت سرمون دائم می‌خندیدن و آروم نمی‌گرفتن، و البته: نمی‌خوام دست و پای رو زمین و / که پرهای فرشته دارم امشب

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

باید از ریشه کند علف هرز رو

نمی‌دونم آیا جایی شلوغ‌تر و متراکم‌تر از متروی تهران توی دنیا وجود داره یا نه؟ قاعدتن نباید وجود داشته باشه، چون متراکم‌ترین حالت آدما اینه که به هم بسیار چسبیده باشن در این حد که نتونن تکون بخورن. خب، جمله‌ی اول کاملن درست به نظر میاد. استاد می‌گه:”شما در یکی از ایستگاه های شلوغ مترو، یک بار سوار قطار و یا از آن پیاده بشوید تا عمق بی رحمی مردم را در مراوده روزانه در یابید.”

ماها عادت داریم از کنار بی‌رحمی‌هامون خیلی ساده می‌گذریم؛ یه بار توی مترو به خنده‌ی آدما موقعی که دارن همدیگه رو تیکه‌پاره می‌کنن تا سوار مترو شن دقت کنین … خنده‌ی جالبیه. شبیه این خنده رو موقعی که یه نفر چراغ قرمز رو رد می‌کنه دیدم. یا کسی که دختربازی‌هاشو داره تعریف می‌کنه. این خنده منو دیوونه می‌کنه؛‌ خنده‌ای که فقط توی ایرانی‌ا سراغ دارم. انگار خیلی راحته عرف‌ها و اخلاق رو زیر پا گذاشتن، و از این کار احساس لذتی بهشون دست می‌ده که توی خنده نشونش می‌دن.

کلّن همه‌چیز رو باید دوباره ساخت. یه ساختمون رو روی یه پی کج نمیشه اصلاح کرد. باید از ریشه علف هرز رو کند. فقط باید بفهمیم چجوری.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

لبه‌های تیز زندگی

تا ماشینت پنچر نشه، حواست به خیابونا، به جایی که داری روش رانندگی می‌کنی جلب نمی‌شه. اصلن توی فکرت مفهوم خیابون به عنوان یه پنچر کننده‌ی لاستیک نیست. اما وقتی که پنچر می‌کنی یه مفهوم جدید توی ذهنت از خیابون شکل می‌گیره؛ و باعث می‌شه مثل قبل رانندگی نکنی. همه چیز تو زندگی همینجوریه. آدم کم‌کم توی ذهنش چیزهای جدید شکل می‌گیره و هر لحظه‌ش با لحظه‌ی قبلش فرق می‌کنه، با بُعد‌های مختلف یک پدیده آشنا می‌شه. باعث میشه سکون آدم بیشتر بشه و از هیجانش کم بشه، آدم محتاط تر بشه. دیگه بدونه توی اون دنیای صاف و صوف زندگی نمی‌کنه. گاهی زندگی لبه‌های تیزی داره که آدم رو زخم می‌کنه، پنچر می‌کنه. اسمش رو تجربه می‌زارن.

آدم همیشه باید توی موقعیت قرار بگیره تا بغرنجی اون لحظه رو بفهمه. آدمای زیادی هستن که وقتی یک زوج رو با هم می‌بینن، می‌گن “به‌به، چقدر خوش‌بخت‌ن اینا. خوش به حال‌شون، چقدر هم‌و دوست دارن.” ولی اینو توی ذهنش در نظر نمی‌گیره که با هزار خون دل ممکنه اون رابطه شکل گرفته باشه و به این سادگی که فکر می‌کنی به نظرت نیاد. از طرف دیگه مسئله وقتی برای خودش پیش بیاد، بسیار بسیار پیچیده‌تر از اون چیزی نگاه می‌کنه که در مورد دیگرون فکر می‌کنه. این فقط یه مثال بود. توی خیلی از اتفاقای دور و برمون این شکلی هستیم. همه چیز رو برای دیگرون ساده و برای خودمون پیچیده تصور می‌کنیم. خودمون رو بلد نیستیم جای “دیگرون” بذاریم. حتی بلد نیستیم خودمونو جای “خودمون” بزاریم و جای خودمون تصمیم بگیریم

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

ناخودانتخاب

یه آدم مگه چقدر می‌تونه فرار کنه؟ از همه‌چیز فرار، از همه کس فرار. ترس‌های آدما، مشکلات آدما شبیه ترس‌هاو مشکلاتی می‌شه که بیشتر تو زندگی اطرافیانشون دیدن. مثلن من یکی از ترسام دوست نداشته شدن‌ه؛ چرا که این مشکل رو در اطرافیانم دیدم. یا شخص دیگه‌ای که توی زندگی‌ش همه چیز رو به شکل روان‌شناسانه بهش شناسوندن، مشکلاتش هم شکل روانی پیدا می‌کنه.  فکر می‌کنم که ما آدما اصلن به این مشکلات و به این ضعف‌هامون نیاز داریم. یعنی در ناخودآگاه مون چیزی مثل “نیاز به ترس داشتن” داریم که در خودآگاه می‌خواد بروز کنه و یه بهونه پیدا می‌کنه، شبیه ترس یه آدم دیگه میشه، شبیه مشکلاتی که دور و برت دیدی میشه. شاید واقعن به این سیاهی ها تو زندگی نیاز داریم.

ناخودآگاه دخترایی رو توی زندگی‌م جذب می‌کنم که از رابطه فراری‌ان. آدمایی که در نگاه اول یه کم عمیق‌تر از بقیه به نظر میان،‌ ولی در واقعیت و در عمل کارهایی رو می‌کنن، و انتخاب‌هایی می‌کنن که آدم به عمق‌شون شک می‌کنه. مثلن من واقعن مطمئن نیستم که غ به دوست‌پسر قبلی‌ش برمی‌گرده با نه. حرف‌هایی می‌زنه مبنی بر اینکه مطمئنن نمی‌خوام‌ش و نمی‌تونم و هزار تا چیز دیگه. اما ممکنه یه چیزی این وسط کار دستش بده و اون گذشتن از خودش‌ه. که به راحتی خودشو تمام فکراشو زیر پا بزاره به خاطر اینکه به یه آدم مزخرف برگرده. کاری که آدم قبلی کرد. و راجع به این‌یکی مطمئن نیستم.

دو تا رابطه پشت‌سر‌هم و عین هم چه معنی‌ی می‌ده؟ آدم سالم از یه سوراخ دو بار گزیده نمی‌شه. این‌که همه من‌رو به شکل دوست با مزایاشون می‌بینن و وقتی به من می‌رسن تعهد یادشون میره. حتمن مشکل از منه. سهـ میگه که به خاطر اینه که حس می‌کنه چیزایی که باید داشته باشه رو داره، و برای همین دیگه به رابطه نیاز نداره. شاید مشکل از من‌ه که بیش از حد بخشش می‌کنم. اون حرفی که بهش زدم رو تا حدی بهش اعتقاد دارم، با اینکه طوری جمله رو گفتم که به نظر خیلی دخترونه و مزخرف اومد. اما هر چیزی ارزشی داره. بذل و بخشش‌ش نمی‌شه کرد. مثل بوسه. حرمت داره.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

مثل سوراخ گرفته‌ی زودپز

هنوز در من اون آتشفشان هست که گه‌گاه احتمال میره منفجر شه. وقتی روی خودت یه پوسته از کارای عقلانی که باید بکنی می‌کشی، و درونت این‌قدر ملتهب‌ه. کم‌کم پوسته شکافته می‌شه و هرچی مذاب درونت هست فوران می‌کنه. وقتی تمام وجودت، از فرق سر تا نوک پا به اون بوسه‌ی مرگ‌آور لعنتی متعهّده. و چه تعهّدی، تعهّد به ویرون شدن، تعهّد به هرگز-التیام-نیافتن.

هیچ‌وقت نتونستم خوشحال باشم. احمقانه‌س. وقتی دردی در وجودت باشه و بتونی فراموش کنی. بتونی اینقدر فراموشش کنی که بتونی بخندی. میگه چیزی هست که به من نمیگی. بیمارم. ندونستن همیشه بیماری میاره. من هیچی از هیچ‌کس نمی‌دونم. اگه می‌دونستم زندگی‌م بهتر بود. دونستن هم به معنی خلاصه کردن آدماست. به معنی تقلیل دادنشون به چند صفت. برای شناختن، برای دونستن آدما باید جای خودشون بود. نه … جای خودشون هم باشی نمی‌تونی بشناسی، نمی‌تونی بدونی که حرکت بعدی‌ت چیه. برای منطقی بودن باید مُرد.

تو خودم دارم فرو می‌رم. می‌پرسن چرا داری دور می‌شی. چرا داری کم‌میشی. رفتارای آدما رو چقدر باید تحمل کرد؟ وقتی نمی‌تونم ببینم فلان‌کس با هر دختری که دم‌دست‌ش‌ه می‌خوابه. فلان‌کس انقدر به معنای واقعی “سیاست‌مدار”ه که آدم نمی‌دونه فردا می‌تونه بهش اعتماد کنه یا نه. یا فلان‌کس رو می‌بینی که باید زحمت بزرگ‌کردن‌شو بکشی، کم‌کم به این نتیجه رسیدم که “دوست” معنی‌ای عمیق‌تر از خودش داره. یعنی دو آدم در کنار هم دوست نیستند. دوست یعنی دو نفر به‌اضافه‌ی چیزی.

قفل بر کلید


پاهایت را به من قرض بده
که خالی است بدن
از توان ِ رفتن
دست‌هایت را قرض بده
برای ساختن ِ ابری
که گاه‌و‌بی‌گاه
بر سایه‌اش ببارد



خالی‌ست زمین
از خواهش‌هایی
که هم‌صدای آمدن ِ پاییز اند
و آن‌که به خواستن
چوب ِ حراج می‌زند،
و تمام آنچه نمی‌گوید
در دست‌های ِ بی‌رگ‌اش پیداست،
قفلی‌ست
بر تمام ِ کلیدها



و اینک تمام صداهاست
صدای رعد و برق‌ات
که فریاد است و اشک؛
می‌بارد و می‌شوید
تمام چهره‌ی خاکستری‌ات را
از زخم‌های ناپیدا



پاهایت را به من قرض بده
-هنوز بر این زمین باید رفت-
و چشم‌هایت را؛
که هنوز در این خاک
بغض‌ها
خنثی نشده‌اند.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

جهنّم ساده‌پنداری آدم‌ها

همه آدما برای خودشون یه قبر کندن. الان توی این موقعیت اجتماعی لااقل. یه قبری کندن که براشون یه سقفی باشه؛ یه چاردیواری. توی این روزگار بی‌سقفی. چون همه از کنار هم فرار می‌کنن تا به قبراشون پناه ببرن. خدا فقط می‌دونه که باید چیکار کرد. باید دیوارایی که خودمون ساختیم رو بشکنیم و به هم نزدیکتر شیم. شاید هم باید فعلن اونجا موند. نمی دونم.
خیلی از چیزای دنیا رو نمی‌دونم. اعتراف سختی باید باشه. خیلی از وجوه خودم رو نمی‌دونم. خیلی از وجوه دیگرون رو نمی‌دونم. نمی‌دونم، نمی‌دونم. شاید شناختن انسان‌ها، از جمله خودمون از پیش شکست‌خورده باشه. و شاید برای همین باشه که نباید هیچ‌وقت حکم داد. شنیدم که “مشکل اینجاست که هر کسی برای خودش دلیلی داره.” برای همینه که خیلی از جمله‌هام با “شاید” شروع میشه.
وقتی به دیگری نگاه می‌کنی،‌ یه شخصیت تمام و کمال توی ذهن خودت می‌سازی و بر اساس اون با طرف حرف می‌زنی. به هر دلیلی که می‌خواد باشه. چهره‌ی کسی معصوم‌ه، صدای کسی خشن‌ه، همه‌ی اینا اون شخص رو تو ذهن تو می‌سازه و تو با ذهن‌ت حرف می‌زنی. هر اتفاقی هم که بین دو نفر می‌افته، صرفن اون تصویر رو تغییر می‌ده. بالا پایین‌ش می‌کنه. انسان به قضاوت زنده‌س. تنها کاری که میشه کرد اینه که به قضاوت‌ها شک کرد.
تاثیری که موقعیت اجتماعی در ما ایجاد کرده اینه که جلوی غلیان‌ها گرفته شده و انسان‌ها از درون می‌جوشن؛ آشفته می‌شن. تنها میشن، چرا که ارتباط‌ها جواب اون نیازی که به دوستی هست رو نمی‌ده. به هم شک می‌کنن، و شک، بنیان اون ماهیت شک رو می‌ریزه؛ اتفاقی که نیفتاده رو خودمون باعث اتفاق‌ش می‌شیم، با ترس از اون اتفاق، و رفتاری رو می‌کنیم که اون مسئله رو به وجود می‌اره.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

افسانه‌ی صدا


صدایت آشناست
مثل ِ برگهای ِ آخر تابستان
آنگاه که افتادن‌شان نزدیک می‌شود
صدایت
ترجمه‌ی تمام ِ موسیقی‌ها
به زبانی ساده‌تر است
آنگاه که گفتن از بوسه را
چون خواستن ِ ساده‌ی یک گیلاس ِ روی ِ درخت
ممکن می‌سازد.

صدایت تلنگری ست
برای بیداری ِ چشم‌های خواب‌آلود
و آرامشی
تا به‌خواب‌رفتن ِ چشم های ِ تمام‌بیدار
وقتی که هیچ‌کس در جای ِ خود نیست
و افسانه‌ای‌ست
تا واقعیت ِ تلخ را
باورپذیر کند.



آری، صدایت را می‌شناسم
هم‌نوای‌ش خوانده‌ام
هم‌قدم‌ش فریاد کرده‌ام
هم‌بغض‌ش گریسته‌ام
هم‌دردش فهمیده‌ام
من از رگ ِ گردنت به تو نزدیکتر بوده‌ام

سکوتت را بشکن
حتّا اگر تمام قوانین زمین بشکند

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

آشنا

من
دشمن خونین خویشم
که با همه ی عقربه ها
به جنگ زخم هایم برخاسته ام
عقربه به دوش
ساعت به چشم
ثانیه به گلو
       [دست هایم با مفهوم بی مهر دست هایت آشناست]
در زندانی که تمامی هستی من است
و خانه ی من
و غذای من
و سکوت من
با همه ی واژگانم به مرگ ایستاده ام
      [صدایم با سکوت پر از انفجار گلویت آشناست]
بی فاصله حرف می زنم
بی وقفه سکوت می کنم
بی نگاه صدا می کنم
بی آغاز به پایان می برم
      [شعر هایم با زمزمه ی بغض هایت آشناست]
میان دو کوه
میان دو شهر
میان دو فکر
میان دو حرف
میان دو شک
میان دو خون
به تمامی خواب های جهان رشک می برم
     [کابوس هایم با خفگی لبهایت آشناست]
من ایستاده ام
کوهی را که چشمه ها روان دارد
رود ها از من نمی گذرند
صدایم بی شک
پژواک مذاب هایی ست
که مرا سنگ می کنند

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

مخروبه ی اشک

با هر اشکت
به استقبال دریایی می روم
که غرق شدن در آن نعمتی است
و فرو رفتن
و محو شدن
که ساحلی نخواهد بود برای آرمیدن
و پیوسته باید تمام این عمق را پیمود

با هر اشکت
دنیایی ست که فرو می ریزد
زمینی که بخار می شود
و انسانی که گر می گیرد

اشک بریز
جهان را خراب کن
آنقدر که من خراب شده ام
و اشک ریخته ام
دریای تلخ را شور کن
بگذار با تمام سیاهی هایمان
به استقبال آینه برویم
و از خود پیدا شویم
آنگونه که خیسی چشمانت پیداست

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

آفتاب سوخته

هر روز
تاریکتر
به عمقی فرو می روم
تا دست هیچ سطحی به من نرسد
و نفس هایم را
در شش های سالخورده ام
حبس می کنم
حبس ...



از بنیان فروریخته
مردی که باز نخواهد گشت
از پیکار سرسخت باد و آهن؛
چگونه می توان
در دنیایی زیست
که مرگ ها
چون آفتاب هایی بر فراز شهر ها
جامه ی بکارت سایه ها را
می درانند ؟



شعر هایم را
با امتداد دود سیگار ها می نویسم
تا بماند در فضا
و در یاد ها
و در دل ها
چرا که من ایمان ندارم
به دفتری پاره پاره
خودکاری
که می شکند در خود هر روز؛
و راز جاودانگی من
جاودانگی ست



می دانم
من می دانم
و دانستن مرا می داند
و این دانستنن ها
این تاریکی ها را
سایه خواهم شد
بر تن آفتاب سوخته ی شهر

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بی پنجره

چشمهایم را
نه می توانم باز کنم
و نه می توانم از تو بردارم
دیگر اختیار در دست من نیست
هوس تلخ بیداری در گوشم زمزمه می کند
و من نمی توانم گوشهایم را باز کنم
نمی توانم نشنوم !
اختیار در دست من نیست
اختیار را از من دزدیده اند
دزدیده اند
و زبان من
کلمات من
بار سنگین فهم تو را
تحمل نمی کنند

آه ! تو اینجایی
نزدیک تر از نزدیک
می بینمت
می شنومت
می گویمت
اما نمی دانم
که تو نیز آیا
خود را می بینی ؟
تو نیز می شنوی
زمزمه ی تلخ بیداری را ؟
نمی دانم
نمی دانم
نمی توانم مغزم را باز کنم
بیاندیشم
به پنجره های پشت دیوار

می بینمت!
هزار پنجره شده ای
پشت هزار دیوار
اما دست های من نمی رسند
که پنجره ی پیراهنت را باز کنند
می شنومت !
آواز شده ای
و با هزار حنجره می خوانی
اما گلوی من
بند است
به طناب
به طناب سکوت

آه!
نمی دانم پشت چاردیوار این اتاق
چند پنجره
چند آواز در انتظار اند
تا دست هایم را دراز کنم
و گره ی گلو را باز
می ترسم
می ترسم
بیدار نشوم
و برای همیشه در قفس خواب بمانی

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بهشت

شعری از دکتر شریعتی، به احترام 29 خرداد، سالمرگ آن معلم بزرگ

بهشت نام باغی در آن دنیای دیگر نیست،
بهشت نام باغی که هست نیست،
بهشت نام باغی ست که دل های بهشتی به یاری هم می توانند ساخت،
گل های رنگین و معطرش را
در مرتع جان های هم می توانند کاشت
و پرندگان و حوران و پریانش را
در فضای خیالات بهشتی به یازی یکدیگر می توان آفرید
و نهرهایش را
به سرانگشت هنرمند یکدیگر
در زمین ِ احساس های پر برکت و بارآور
می توان جاری ساخت …

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

بختک *

آهای آتیش نشانا ! آهای ! یکی داره اینجا می سوزه، یکی داره آتیش می گیره، یکی که هر لحظه امکان داره منفجر شه، بس که این همه حرف مثل بمب تو مغزش جمع شده، بس که این همه فریاد مثل گاز متراکم تو سینه ش مونده، بس که این همه عشق مثل چوب خشک رو لباش پوسیده. آهای ! اینجا یکی گیر افتاده، وسط این همه آتیش، خونه شو آتیش زدن، نذارین فکر کنه یه عقرب ه ! می دونه که نیست، اما ممکنه شک کنه، همین شکش کافیه که نفرین بشه و توسط دمش کشته بشه. فقط کافیه که شک کنه ..!
آهای آتش نشانا ! یادتون باشه یه اقیانوس آب بیارید. فکر نمی کنم به این راحتی ها خاموش بشه. خیلی عجیب داره می سوزه. انگار آتیش نمی خواد ازش دست برداره. آهای ! کجایید پس ؟ ازش فقط استخوناش مونده. نذارین این استخونا هم بسوزه. عمری رو صرف کرده بود استخون هاشو جوش بده. عمری وقت گذاشته بود بسازدشون. به همین راحتی می خواید بذارید خاکستر شه؟
آهای ! کجایین آتیش نشانا ؟ تر و خشک دارن با هم می سوزن. دهنش خشک ه، چشاش تر. تشنه ش ه. آب می خواد. یه لیوان آب دستش بدید. نذارین تشنه بمیره. گناه داره ! آب می خواد. داره داد می زنه آاااااب ! آب ! آهای مردم ! چرا وای نمیسین نیگاه کنین ؟ چرا وای نمیسین دست کم بخندید ؟ همین قدر که داره می سوزه براش کافیه تا بفهمه وجود داره. بیشتر از این دیگه اذیتش نکنین. آب بدین دستش. یه لیوان آب. می خواد ناکام نمیره. می خواد یه بار تو عمرش هم که شده تو این همه تشنگی ببینه آره یه راهی هست. همه ی اینا رو میخواد قبل مرگش بدونه. مگه خودتون نگفتین که تا لحظه ی مرگ آدم باید یاد بگیره ؟ اینم میخواد یاد بگیره. میخواد بدونه آدم چجوری می میره. چجوری یادش میاد که یه زمانی زنده بوده ؟ می خواد بدونه که چه حسی داره وقتی تشنه باشی و آتیش گرفته باشی و سیل بیاد و هیچ آبی برای تو نباشه، تا لا اقل گلوت و تازه کنی. خیلی سخته. می خواد همه ی اینا رو بدونه. حتا اگه بعد مرگش باشه.
آهای آتیش نشانا ! کجا موندین ؟ یعنی ترافیک نیمه شب انقدر سنگین شده ؟ مگه چند نفر رو باید از خواب نجات بدین ؟ ببینین دود همه ی اتاق و گرفته. ببینین دود همه ی چشما رو گرفته. نمیشه نفس کشید. نمیشه چشا رو باز کرد. نمیشه حتا فکر این رو بکنی که چشاتو باز کنی. سنگین شده همه چی. انگار جاذبه ی زمین صد برابر شده. داره جون میده. آخرین نفساشو داره دود می کنه ! آخرین کابوساش! کجا موندین آتیش نشانا ؟ انگار تموم اقیانوسا هم براش کافی نیست. آتیش افتاده به زندگیش. حتا نمی تونه از خواب بیدار شه. داره می سوزه ! آتیش نشانا ! تشنه ش ه ! می خواد بیدار شه ! نمی بینین داره گریه می کنه ؟ نمی بینین هر کاری می کنه نمی تونه این باقی مونده ی استخوناشو تکون بده ؟ نمی بینین ؟ نمی بینین این همه خاطره و این همه حرف تو سینه ش تلمبار شده و کافیه یه لحظه به خودش بیاد و ببینه همه ی اینایی که می خواسته بگه ریختن روی زمین؛ بدون اینکه بفهمه. همه ی اینا رو می خواد بگه. می خواد بدونه. اما صدای خودش رو نمی شنوه. شاید آتیش بیداری ش رو هم سوزونده، مثل بختک..

* بختک = فلج خواب

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

زاده ی سکوت

چیزی ندارم به تو بگویم
حرف هایم را
دزد برده است
در این گیر و دار
که هیچ کس خود را در آینه نمی شناسد
که کلمه ها خالی اند
و هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و دیوار ها
آنقدر محکم شده اند
که هر تلنگری خراب شان می کند

دزد برده است انگار مرا
چرا که سنگینی نگاهی را حس می کنم
که سالها بود
آینه را با من بیگانه کرده بود
و بودن را با من بیگانه کرده بود
و من از خود خالی بودم
همچون کلمه هایی
که هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و ترسان اند از اینکه کسی بیایید
و دلشان را بلرزاند.

*

با همین کلمه هاست
که با تو حرف می زنم
به همین زبان است
که نام تو را بر زبان می آورم
زبانی که با گفتن از یک بوسه
از هم فرو می پاشد
و تو زاده ی این زبانی
و من
زاده ی سکوت های اش
من از خویشتن
با تو در لحظه سکوت کرده ام
و حرفهایم
پوسته ای نازک بود
بر تلخی این سکوت

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سکوت ناموزون


در این سکوت ناموزون خیابان
وقتی که دیگر
زمین زیر پای هیچ کس نمی لرزد
و هیچ ردپایی
بیش از سه ثانیه
بر سنگفرش ها طاقت نمی آورد
و هیچ لبخندی
و هیچ عشقی،

*

در این سکوت ناموزون لبهایت
وقتی که دیو شک
بوسه هایت را زندانی کرده است
و لبخند هایت
از ترس هجوم یکباره ی اندوه
در کوچه پس کوچه های ویرانی
پناه گرفته اند
و هیچ کس
نمی داند که در دل این سیاهی ها
روح سبزت چقدر نالان است،

*

در این سکوت ناموزون ساعت
که انگار هیچ کس در اتاق نیست
تا برایش آواز بخواند
و پایکوبی ثانیه ها را فراموش کرده است
و هر آن است
که از دیوار بیفتد،

*

به امید طوفانی نشسته ایم
که از دهان هایمان بوزد
بر تن هایمان
رهایی را نقش زند
و هر آنچه حایل است
میان دو نفس را،
هر آنچه را که خنده را در قفس می کند
از بیخ و بن خراب کند
و این هوای بی نهایت گرم را
از نو
مانند لحظه ی تازه ی بوسه ای
خنک کند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

چاهراه

این راه
چاهی ست
که پایانش را
انگار از یاد برده است
چرا که نه دیگر با اشک پر می شود
و نه با شک
در پایان راه
در پایان چاه
قرار بود تو بایستی
و بادهای خنک را بر گردنت بیاویزی
و برایم از دورترین زمین ها
دورترین زمان ها
دو چشم سوغات بیاوری
برای گریه کردن

*

پاهایم را جا گذاشته ام
در انتهای این چاه
در انتهای این راه
دیگر زمان نمی ایستد
و من باید تا ابد
برای خود بالی بسازم
که آتش نگیرد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

گناه گفتن

تازه آغاز قصه است
وقتی لبهایت
شیرین ترین رنج های جهان اند
و بوی تن ات
بوی باران هایی ست
که عادت کرده اند
بر شهر خواب آلوده ببارند

*

اینجا شهر مردگانی ست
که نمی دانند
آغوش ات
کوچکترین قفسی ست
که می تواند
آزادی را خانه دهد

و هرگز نام تو را
- آن طور که می گویند -
به گناه ِ گفتن آلوده نکرده اند.

آن مردگان
تسلیم ِ حکم ِ دایره واری اند
که غم را پس از غم
چون سیانور پس از سیانور
چون مرگی پس از مرگ
می نوشند و
به ناچار
به جبر
لذت می برند.

*

به دست هایی می اندیشم
که سالهاست در باغچه کاشته ای
و سبز نشده است؛
اما ایمان دارم
که همین دست ها، روزی
باغچه را سبز خواهد کرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

صور زمینی

هزاران ستاره ی خاموش
در نورِ کورکننده ی روز می رقصند
و ما نگاه هایمان را
از آسمان می دزدیم
انگار نه انگار
که آسمان به زمین آمده است
و این میلیون ها صورت فلکی
این میلیون ها افسانه را نمی بینیم
که در خیابان های خلوت شب
بوسه هایشان را می نویسند
و پشت چراغ های سرخ
در انتظار سبز
فریاد می کشند

«جوزا» ها را ندیده ایم
که دست هایشان را به هم می دهند
و عاشقانه زمزمه می کنند
«اسد» ها را ندیده ایم
که گرد هم می آیند
و سکوت می کنند
«میزان» ها را ندیده ایم
که خنجر می کشند
و فراموش می کنند

انگار نه انگار
آسمان به زمین آمده است
نگاه هایمان را از زمین دزدیده ایم
و به جای خالی آسمان دوخته ایم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

بازی فصل ها

اینجا از همیشه سرد تر است
مانند قله ای که هبوط کند به شهر
و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند
اینجا از همیشه بیگانه تر است
مثل آینه ای
که نای بازتابیدن ندارد
و مانند فصلی
که نو نمی شود؛

فصل ها را به بازی گرفته ای
بهار در زمستان
زمستان در پاییز
پاییز در موهایت
موهایت در بهار
بهار در چشمانت
چشمانت در زمستان
زمستان در بهار
و اینجا از همیشه سرد تر است
زمستان را به بازی گرفته ای
و می دانم بهار را
چه ساده پنهان کرده ای
پشت پلک های بسته ات

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

زندگی در مرگ

گم شدن
اولین قدم به سوی راه یافتن است
در موهای تو گم می شوم
و می میرم
تا زندگی را بیابم

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

خلاء


به این سادگی ها نیست که می گویی
چرا که به اندک هوایی
که از منفذ باریک تنفس می رسد
نمی توان آنقدر دل خوش کرد
و با دست های بسته
با چشم های بسته
نمی توان آنقدر مطمئن گفت
که باد از کدام سو می وزد

کلام تو باران است اما
من ابر را گم کرده ام
و زمین را
و هنوز
قدمهایم
بر دوش خلاء
سنگینی می کنند

به این سادگی ها نیست که می گویی
که حرفهایت را
در نگفته ها می یابم
و این واژه ها انگار
برای گفتن ساخته نشده اند

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

از کدام اش بگویم ؟

از کجا شروع کنم ؟
از سنگی که شکست بگویم،
یا از معنایی
که برای کلمه بزرگ بود ؟
از دختری بگویم
که غم را بلد نبود 
یا از این روح سرگردانی
که با چشم های من می بیند
و با دست های من
آدم می کشد ؟
از کجا شروع کنم؟
از کدام اش بگویم ؟
درست است که دیگر
دیواری میان مان نیست
و دست هامان
هنوز در جیبمان است،
اما صدایت را به وضوح می شنوم
بگو از کدام پایان شروع کنم ؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

زمینی دیگر

به ته اش رسیده ام دیگر
مگر تا کجا می توانم بدوم ؟
پاهایم دارند خرد می شوند
و سنگینی تمام مسیر گذشته
روی شانه هایم
مرا در زمین می کارد

نمی دانم حتا
رهایی را در دست های کدام زن
جا گذاشته بودم
که به خاک سپردند ش
دست هایش را نیز
غم هایش را نیز
که انگار زیر پای من
زمین دیگری در حال رستن بود.

آه
به ته اش رسیده ام دیگر
اندکی جلوتر
جاده خسته می شود
و من
همراه زمان
خواهم ایستاد
مگر تا کجا می توانم
لبهایم را به سکوت آلوده کنم
و دست هایم را
به تنهایی ؟

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

بیش از دو چشم

تو
رنگ گذشته های سردی بودی
که هرگز گرمای آینده را
با پوست و استخوان
درک نمی کرد
و ندایی بودی
که به یک لحظه گذشت
و هرگز نفهمیدم
تو را  پیش از آن که دیده ام
فهمیده ام
یا بعکس

تو در خنده هایت محبوس بودی
و من
بیشتر از دو چشم داشتم
برای دیدن بغض ناگهانت
و تو خشم بودی
بر اشکی
که تو را هویدا می کرد

و تو
شکل تلخ ترانه های بی واژه بودی
که به یک رعد و برق
در خیابان ببارد
و بی خوابی را
میان خستگی های پلک هایت
تکرار کند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

دیالوگ واقعی

- عیدا تهران خیلی خلوت میشه
- آره، به هر حال تو تهرون شمالی و – ببخشید – ترک زیادن سفر میرن شهرشون

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

گرد سم خران شما نیز بگذرد

اولین بار این شعر را در اپرای مولوی شنیدم؛ وقتی مغولها به ایران و ایرانیان حمله می کنند “سیف الدین محمد فرقانی” یا “سیف فرقانی” این شعر را خطاب به مغولها می نویسد و به جرم همین شعر هم به دست مغولها اعدام میشود:

هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

بادخزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران نماند و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام
برحلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعداز دو روز از آن شما نیز بگذرد

برتیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی است ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

معجزه گر

به لرزش مژه ات،
وقتی که شک داشت
برای اشک ریختن،
ایمان آورده ام.

به نگاه غمگین ات،
وقتی هزاران حرف داشت
و نمی گفت
ایمان آورده ام.

به دست های مضطرب ات،
که در دست های نوازشگر ام
فرداها را طراحی می کرد،
و به امروز جان می داد
ایمان آورده ام.

به خنده ی ناگهان ات،
که دریاها را می لرزاند
و کوه ها را
و شهر ها را
و دل ها را
ایمان آورده ام.

بر کفر من ببخش،
که معجزه می کردی و من
نه تو را
که معجزه را می دیدم.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بوی آبی ات


تو
بوی خوش بارانی
که در قفس خواب زندانی ست
و سینه ات
پر است از هوای سرد صبح
که از پشت مرزهای ناپیدا
مرا به تنفس می خواند
و این نفس های خاکستری را
بوی توست که آبی می کند

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

چشم ها

چشم‌ها
هیچوقت بایدها و نبایدها را
یاد نمی‌گیرند

از چشم‌هایت
حرف‌هایت را می شنوم
نگاهم کن

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

خانه ی ابدی

دست‌هایت
خانه‌ی ابدی من است،
که در آن
ستاره‌‌های گردگرفته‌ی آسمان را
خواهم شمرد.

و بوسه‌ات
زمینی‌ترین خدایان است
که از بهشت
به خیابان‌های تهران گریخته است،
و چون گدایان
جان طلب می کند.

و چشم هایت
جنگی ابدی ست،
میان اشک و تردید
میان خنده و شرم،
و این مهلکه
گذرگاه گاه‌و‌بی‌گاه امیدهای من است.

و قهرت
پاییز ناگهان
که پیاده‌روها را تسخیر می‌کند
و من
رفتگری خاک‌آلود
که میان برگ‌های خفته
پی باران بهاری می‌گردد

دست‌هایت
خانه‌ی ابدی من است
خانه‌ی امنی
که سقف ندارد.

سبز

ای کاش
هزار تیغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم
اینک
صدای آن یار بی دریغ
گل می کند در سبزترین سکوت
و گلهای هرزه را
در بارش مداوم خویش
درو می کند
جنگل
در اندیشه های سبز تو
جاری ست

-- خسرو گلسرخی

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

دائم تاب

ای آفتاب عالم‌تاب !
                کمتر بتاب
دیگر حالم از اشعه‌ات دارد به هم می‌خورد.

دزد زمان بچگی

ترس های بچگی‌ام سراغ‌ام را گرفته اند. باز شب خواب‌ام نمی‌برد. آن وقت‌ها یادم هست که می‌ترسیدم از پنجره دزد بیایید تو. با هر صدایی تنم می لرزید. رو به پنجره می‌خوابیدم؛ شاید فکر می‌کردم با این کار راحت‌تر عکس‌العمل نشان می‌دهم—هر چه بود آرامش‌بخش بود. بعدن یاد گرفتم که کسی آن‌سوی پنجره نیست که بخواهد بیاید تو – یا دست‌کم به خودم این‌طور تلقین کردم.
اما الان، ساعت چهار صبح، همان احساس بچگی‌ام را دارم. می‌ترسم کسی پشت بنجره باشد شاید. می دانم باید بخوابم اما یک چیزی هست که مانع آن می‌شود و وادارم می‌کند که پای کامپیوتر و فیس‌بوک بنشینم. حتا نمی‌دانم از چه می‌ترسم. انگار آن دزد زمان بچگی الان مثل قند حل شده است و تمام اطراف‌ام را گرفته است. حس‌اش می‌کنم. همین‌جاهاست.

بیا، آمدنت کافی ست

بیا
آسان بدویم
تندتر از قطارهای ساکن و ساکت؛
پاهایمان کافی ست،
اگر هم‌قدم باشیم.

بیا
تکیه نکنیم
به این دیوارهای سست ِ فریبنده؛
که شانه هامان کافی ست
اگر هم‌دوش باشیم.

بیا
برای فرزندان مغلوب زمان
پنجره ای به یادگار بگذاریم
میان دیوار های سخت شهر؛
زخم هایمان کافی ست،
اگر هم‌رنج باشیم.

بیا
نگاه‌هامان
یادآور برف تازه باشد
که لبخندی تازه کافی ست؛
اگر هم‌ابر باشیم.

بیا
آمدنت کافی ست
که به شهری تازه ببرد
پل دست هامان؛
اگر هم‌روح باشیم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

هوای خوب

هیچوقت نفهمیدم چرا به هوای آفتابی میگن “هوای خوب” و به هوای برفی میگن “هوای خراب”. به من باشه جای اینا رو برعکس می کنم.

حجاب نامریی

مثل بچه هایی که از پشت شیشه ی دو تا اتوبوس کنار هم، همدیگه رو می بینن، دوست دارن برن با هم بازی کنن، به هم پز اسباب بازیاشونو بدن، با هم قهر کنن و دو دقیقه بعد با هم توپ بازی کنن؛ اما فقط دماغشونو می چسبونن به شیشه و بخار دهنشون شیشه رو می گیره، یه چیزی این وسط هست که نمیذاره حرف بزنیم، نمیذاره داد بزنیم، نمیذاره قاه قاه بخندیم. یه چیز مسخره که شاید بعدن بفهمیم میشد به راحتی ازش رد شد و بیخیالش شد. اما یه چیزی هست؛انگار یه شیشه که نمیشه دیدش و فقط وقتی کله ت میخوره بهش می فهمی که یه چیزی این وسط بوده. یه چیزی که خیلی اذیتت می کنه و باعث میشه فقط نصف حرفاتو بزنی و بقیه شونو نگه داری بلکه شاید بعدن یه روزی اینا رو بگی. انگار یه پلیسی پشت حنجره ت وای میسه و کلمات رو نگه میداره که رد نشن. آخرش هم انقد تو ترافیک می مونن که تصمیم می گیرن برگردن خونه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

خدایا یه سوال

خداوندا ! بارالها ! خداوکیلی خودت حاضر بودی تو این دنیایی که ساختی زندگی کنی؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

نقاب سیاه جلاد

تو را از مغز
آویختند
به جرم جنگ با جاذبه
هنگام برخاستن
از زمین،
تو را از قلب
آویختند
و جلاد را دیدم
که پشت نقاب سیاهش
می گریست
و خود را دیدم
که پشت نقاب سیاهم
می گریستم
هرگز فراموش نخواهم کرد
چهره ی جلاد را
در آینه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

سهم من اینست ؟ [2]

حقیقتش پست قبلی رو که نوشتم، ماجرا از این قرار بود که من پای کامپیوتر و در حال کارای همیشگی بودم و اونور تلویزیون روشن بود و روی بی بی سی – که اینروزا فقط صدا داره و مثل رادیو میشه ازش استفاده کرد.
اخبار گو گفت : “جوانی در شهر منچستر…” و من دلم گرفت. حس همیشگی اون زمانی رو داشتم که خبر اعدام رو اعلام می کنه. انگار عادت کرده بودم که “جوان” و “اعدام” همیشه کنار هم استفاده میشن؛ انگار گوشام همیشه منتظر خبر اعدامه. عادت کردم به خبرای بد. عادت کردم به اینکه خبر کشته شدن کسی رو بشنوم، که فلان کس تو تظاهرات کشته شد، فلان کس دم در خونشون منفجر شد، فلان کس رو زیر گرفتن.. از رو پل انداختن.
خدایا کی میشه، کی میاد اون زمونی که ما از شنیدن یه خبر بد، تعجب کنیم ؟

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

سهم من اینست ؟

- جوانی در شهر منچستر رکورد پرش از ارتفاع را شکست.
-جوانی در شهر تهران اعدام شد.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

از ناتوانی

بوی مو هایت را
چطور میان این خطوط
تصویر کنم ؟

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

دیکتاتوری مستطیل ها

این مستطیل های سخت
بر ذهن ها
دیکتاتوری می کنند
آزادی می خواهم کمی
حجم خالی ای،
منحنی ای شاید

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

این نقابای لعنتی

وقتی دلمون گرفته و قهقهه می زنیم .. وقتی از کار کسی خوشمون نمیاد و بهش نمی گیم .. و یا برعکس، از کار کسی خوشمون میاد و ازش تعریف نمی کنیم .. وقتی بیخودی تعارف می کنیم و ته دلمون هم به دروغ خودمون می خندیم .. وقتی کسی رو به شدت دوست داریم و بهش نمی گیم .. وقتی عمیقن خوشحالیم و جلوی خوشحالی مون رو می گیریم –مبادا که دیوونه به نظر بیایم یا هر چی .. وقتی انقدر احساسات رو تو خودمون چال می کنیم، مبادا که باعث بدنام و رسوا شدن مون بشه .. وقتی می دونیم کارمون اشتباس و به کار بدمون اعتراف نمی کنیم .. وقتی انقدر پشت این نقابای مسخره قایم میشیم .. عین همین زمستون لعنتی میشیم که گرماش حال آدم رو بهم میزنه ..

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

سقوط...فرود


فرود باش
برای سقوط های گاه و بی گاهم
ای خلاصه ی خواب های آسمان
روی زمین

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

او گفت "من هستم" و از بهشت رانده شد.


“..هنگامی که آدم از میوه ی درخت ممنوعه تناول کرد، به نفس خویش آگاه شد. او گفت : «من هستم.» او دانست که هست و بلافاصله از بهشت رانده شد.
این داستان بسیار زیباست. این داستان، کلید رازهای بسیار است. این دانسته های توست که تو را از بهشت بیرون می کند. پیش از آن، آدم روحی کودکانه داشت. او برهنه بود و نمی دانست که برهنه است. او برهنه بود و نمی دانست که برهنگی، گناه است. او عاشقِ حوا بود، اما عشقش طبیعی بود. گناه، معنایی نداشت. زیرا گناهی رخ نداده بود. در زندگی کودکانه و معصومانه، گناهی وجود ندارد. تنها آدم بزرگ ها هستند که گناه می کنند. کودکان به هیچ وجه گناهکار قلمداد نمی شوند. کودکان معصوم اند، زیرا نمی دانند که «هستند»…”
عشق، قفس، پرواز / مسیحا برزگر / نشر اجتماع

فرصت شاید کوتاه باشد


[بازگو شده از اینجا]
جای شما باشم وقتی در مملکتی زندگی می کنم که آدم می تواند صبح از خانه اش بیاید بیرون و بعد با انفجار بمب تکه‌تکه شود یا ماشین پلیس سرقتی از رویش رد شود یا یک خری از پاترول پیاده شود گلوله را مستقیم به قلب آدم شلیک کند و برود با خیال راحت دو تا خیابان بالاتر ساندیسش را بخورد...جای شما بودم وقتی در مملکتی اینطوری زندگی می کردم هیچ لحظه ای را برای گفتن دوستت دارم از دست نمی دادم، هیچ دوستت دارمی را هم در قلبم نگه نمی داشتم، معلوم نیست فرصت دقیقن چقدر باشد...

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

شهر هرت

- مگه شهر هرت ه ؟
- آره.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

آینه

آتش را
بر دوشم حمل می کنم
و دود را
بر سینه ام؛
چرا آینه
اینقدر ترسناک است ؟

چاه

در عمق تنهایی ام
چون یوسفی
که در چاه؛
تنهایی ام
تقصیر برادران ام بود.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

هوس برف

سفیدی دندان هایت
راز روزهای برفی ست
لبخندی بزن
هوس برف کرده ام

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

عدالت

همه ي نگاه ها را
خودت از من مي دزدي
و مرا به زندان تنهايي
محكوم مي كني
الحق كه مصداق عدالتي !