۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

بیش از دو چشم

تو
رنگ گذشته های سردی بودی
که هرگز گرمای آینده را
با پوست و استخوان
درک نمی کرد
و ندایی بودی
که به یک لحظه گذشت
و هرگز نفهمیدم
تو را  پیش از آن که دیده ام
فهمیده ام
یا بعکس

تو در خنده هایت محبوس بودی
و من
بیشتر از دو چشم داشتم
برای دیدن بغض ناگهانت
و تو خشم بودی
بر اشکی
که تو را هویدا می کرد

و تو
شکل تلخ ترانه های بی واژه بودی
که به یک رعد و برق
در خیابان ببارد
و بی خوابی را
میان خستگی های پلک هایت
تکرار کند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

دیالوگ واقعی

- عیدا تهران خیلی خلوت میشه
- آره، به هر حال تو تهرون شمالی و – ببخشید – ترک زیادن سفر میرن شهرشون

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

گرد سم خران شما نیز بگذرد

اولین بار این شعر را در اپرای مولوی شنیدم؛ وقتی مغولها به ایران و ایرانیان حمله می کنند “سیف الدین محمد فرقانی” یا “سیف فرقانی” این شعر را خطاب به مغولها می نویسد و به جرم همین شعر هم به دست مغولها اعدام میشود:

هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

بادخزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران نماند و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام
برحلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعداز دو روز از آن شما نیز بگذرد

برتیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی است ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

معجزه گر

به لرزش مژه ات،
وقتی که شک داشت
برای اشک ریختن،
ایمان آورده ام.

به نگاه غمگین ات،
وقتی هزاران حرف داشت
و نمی گفت
ایمان آورده ام.

به دست های مضطرب ات،
که در دست های نوازشگر ام
فرداها را طراحی می کرد،
و به امروز جان می داد
ایمان آورده ام.

به خنده ی ناگهان ات،
که دریاها را می لرزاند
و کوه ها را
و شهر ها را
و دل ها را
ایمان آورده ام.

بر کفر من ببخش،
که معجزه می کردی و من
نه تو را
که معجزه را می دیدم.