۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

بازی فصل ها

اینجا از همیشه سرد تر است
مانند قله ای که هبوط کند به شهر
و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند
اینجا از همیشه بیگانه تر است
مثل آینه ای
که نای بازتابیدن ندارد
و مانند فصلی
که نو نمی شود؛

فصل ها را به بازی گرفته ای
بهار در زمستان
زمستان در پاییز
پاییز در موهایت
موهایت در بهار
بهار در چشمانت
چشمانت در زمستان
زمستان در بهار
و اینجا از همیشه سرد تر است
زمستان را به بازی گرفته ای
و می دانم بهار را
چه ساده پنهان کرده ای
پشت پلک های بسته ات

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

زندگی در مرگ

گم شدن
اولین قدم به سوی راه یافتن است
در موهای تو گم می شوم
و می میرم
تا زندگی را بیابم

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

خلاء


به این سادگی ها نیست که می گویی
چرا که به اندک هوایی
که از منفذ باریک تنفس می رسد
نمی توان آنقدر دل خوش کرد
و با دست های بسته
با چشم های بسته
نمی توان آنقدر مطمئن گفت
که باد از کدام سو می وزد

کلام تو باران است اما
من ابر را گم کرده ام
و زمین را
و هنوز
قدمهایم
بر دوش خلاء
سنگینی می کنند

به این سادگی ها نیست که می گویی
که حرفهایت را
در نگفته ها می یابم
و این واژه ها انگار
برای گفتن ساخته نشده اند

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

از کدام اش بگویم ؟

از کجا شروع کنم ؟
از سنگی که شکست بگویم،
یا از معنایی
که برای کلمه بزرگ بود ؟
از دختری بگویم
که غم را بلد نبود 
یا از این روح سرگردانی
که با چشم های من می بیند
و با دست های من
آدم می کشد ؟
از کجا شروع کنم؟
از کدام اش بگویم ؟
درست است که دیگر
دیواری میان مان نیست
و دست هامان
هنوز در جیبمان است،
اما صدایت را به وضوح می شنوم
بگو از کدام پایان شروع کنم ؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

زمینی دیگر

به ته اش رسیده ام دیگر
مگر تا کجا می توانم بدوم ؟
پاهایم دارند خرد می شوند
و سنگینی تمام مسیر گذشته
روی شانه هایم
مرا در زمین می کارد

نمی دانم حتا
رهایی را در دست های کدام زن
جا گذاشته بودم
که به خاک سپردند ش
دست هایش را نیز
غم هایش را نیز
که انگار زیر پای من
زمین دیگری در حال رستن بود.

آه
به ته اش رسیده ام دیگر
اندکی جلوتر
جاده خسته می شود
و من
همراه زمان
خواهم ایستاد
مگر تا کجا می توانم
لبهایم را به سکوت آلوده کنم
و دست هایم را
به تنهایی ؟