چشمهایم را
نه می توانم باز کنم
و نه می توانم از تو بردارم
دیگر اختیار در دست من نیست
هوس تلخ بیداری در گوشم زمزمه می کند
و من نمی توانم گوشهایم را باز کنم
نمی توانم نشنوم !
اختیار در دست من نیست
اختیار را از من دزدیده اند
دزدیده اند
و زبان من
کلمات من
بار سنگین فهم تو را
تحمل نمی کنند
□
آه ! تو اینجایی
نزدیک تر از نزدیک
می بینمت
می شنومت
می گویمت
اما نمی دانم
که تو نیز آیا
خود را می بینی ؟
تو نیز می شنوی
زمزمه ی تلخ بیداری را ؟
نمی دانم
نمی دانم
نمی توانم مغزم را باز کنم
بیاندیشم
به پنجره های پشت دیوار
□
می بینمت!
هزار پنجره شده ای
پشت هزار دیوار
اما دست های من نمی رسند
که پنجره ی پیراهنت را باز کنند
می شنومت !
آواز شده ای
و با هزار حنجره می خوانی
اما گلوی من
بند است
به طناب
به طناب سکوت
□
آه!
نمی دانم پشت چاردیوار این اتاق
چند پنجره
چند آواز در انتظار اند
تا دست هایم را دراز کنم
و گره ی گلو را باز
می ترسم
می ترسم
بیدار نشوم
و برای همیشه در قفس خواب بمانی