۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بی پنجره

چشمهایم را
نه می توانم باز کنم
و نه می توانم از تو بردارم
دیگر اختیار در دست من نیست
هوس تلخ بیداری در گوشم زمزمه می کند
و من نمی توانم گوشهایم را باز کنم
نمی توانم نشنوم !
اختیار در دست من نیست
اختیار را از من دزدیده اند
دزدیده اند
و زبان من
کلمات من
بار سنگین فهم تو را
تحمل نمی کنند

آه ! تو اینجایی
نزدیک تر از نزدیک
می بینمت
می شنومت
می گویمت
اما نمی دانم
که تو نیز آیا
خود را می بینی ؟
تو نیز می شنوی
زمزمه ی تلخ بیداری را ؟
نمی دانم
نمی دانم
نمی توانم مغزم را باز کنم
بیاندیشم
به پنجره های پشت دیوار

می بینمت!
هزار پنجره شده ای
پشت هزار دیوار
اما دست های من نمی رسند
که پنجره ی پیراهنت را باز کنند
می شنومت !
آواز شده ای
و با هزار حنجره می خوانی
اما گلوی من
بند است
به طناب
به طناب سکوت

آه!
نمی دانم پشت چاردیوار این اتاق
چند پنجره
چند آواز در انتظار اند
تا دست هایم را دراز کنم
و گره ی گلو را باز
می ترسم
می ترسم
بیدار نشوم
و برای همیشه در قفس خواب بمانی

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بهشت

شعری از دکتر شریعتی، به احترام 29 خرداد، سالمرگ آن معلم بزرگ

بهشت نام باغی در آن دنیای دیگر نیست،
بهشت نام باغی که هست نیست،
بهشت نام باغی ست که دل های بهشتی به یاری هم می توانند ساخت،
گل های رنگین و معطرش را
در مرتع جان های هم می توانند کاشت
و پرندگان و حوران و پریانش را
در فضای خیالات بهشتی به یازی یکدیگر می توان آفرید
و نهرهایش را
به سرانگشت هنرمند یکدیگر
در زمین ِ احساس های پر برکت و بارآور
می توان جاری ساخت …

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

بختک *

آهای آتیش نشانا ! آهای ! یکی داره اینجا می سوزه، یکی داره آتیش می گیره، یکی که هر لحظه امکان داره منفجر شه، بس که این همه حرف مثل بمب تو مغزش جمع شده، بس که این همه فریاد مثل گاز متراکم تو سینه ش مونده، بس که این همه عشق مثل چوب خشک رو لباش پوسیده. آهای ! اینجا یکی گیر افتاده، وسط این همه آتیش، خونه شو آتیش زدن، نذارین فکر کنه یه عقرب ه ! می دونه که نیست، اما ممکنه شک کنه، همین شکش کافیه که نفرین بشه و توسط دمش کشته بشه. فقط کافیه که شک کنه ..!
آهای آتش نشانا ! یادتون باشه یه اقیانوس آب بیارید. فکر نمی کنم به این راحتی ها خاموش بشه. خیلی عجیب داره می سوزه. انگار آتیش نمی خواد ازش دست برداره. آهای ! کجایید پس ؟ ازش فقط استخوناش مونده. نذارین این استخونا هم بسوزه. عمری رو صرف کرده بود استخون هاشو جوش بده. عمری وقت گذاشته بود بسازدشون. به همین راحتی می خواید بذارید خاکستر شه؟
آهای ! کجایین آتیش نشانا ؟ تر و خشک دارن با هم می سوزن. دهنش خشک ه، چشاش تر. تشنه ش ه. آب می خواد. یه لیوان آب دستش بدید. نذارین تشنه بمیره. گناه داره ! آب می خواد. داره داد می زنه آاااااب ! آب ! آهای مردم ! چرا وای نمیسین نیگاه کنین ؟ چرا وای نمیسین دست کم بخندید ؟ همین قدر که داره می سوزه براش کافیه تا بفهمه وجود داره. بیشتر از این دیگه اذیتش نکنین. آب بدین دستش. یه لیوان آب. می خواد ناکام نمیره. می خواد یه بار تو عمرش هم که شده تو این همه تشنگی ببینه آره یه راهی هست. همه ی اینا رو میخواد قبل مرگش بدونه. مگه خودتون نگفتین که تا لحظه ی مرگ آدم باید یاد بگیره ؟ اینم میخواد یاد بگیره. میخواد بدونه آدم چجوری می میره. چجوری یادش میاد که یه زمانی زنده بوده ؟ می خواد بدونه که چه حسی داره وقتی تشنه باشی و آتیش گرفته باشی و سیل بیاد و هیچ آبی برای تو نباشه، تا لا اقل گلوت و تازه کنی. خیلی سخته. می خواد همه ی اینا رو بدونه. حتا اگه بعد مرگش باشه.
آهای آتیش نشانا ! کجا موندین ؟ یعنی ترافیک نیمه شب انقدر سنگین شده ؟ مگه چند نفر رو باید از خواب نجات بدین ؟ ببینین دود همه ی اتاق و گرفته. ببینین دود همه ی چشما رو گرفته. نمیشه نفس کشید. نمیشه چشا رو باز کرد. نمیشه حتا فکر این رو بکنی که چشاتو باز کنی. سنگین شده همه چی. انگار جاذبه ی زمین صد برابر شده. داره جون میده. آخرین نفساشو داره دود می کنه ! آخرین کابوساش! کجا موندین آتیش نشانا ؟ انگار تموم اقیانوسا هم براش کافی نیست. آتیش افتاده به زندگیش. حتا نمی تونه از خواب بیدار شه. داره می سوزه ! آتیش نشانا ! تشنه ش ه ! می خواد بیدار شه ! نمی بینین داره گریه می کنه ؟ نمی بینین هر کاری می کنه نمی تونه این باقی مونده ی استخوناشو تکون بده ؟ نمی بینین ؟ نمی بینین این همه خاطره و این همه حرف تو سینه ش تلمبار شده و کافیه یه لحظه به خودش بیاد و ببینه همه ی اینایی که می خواسته بگه ریختن روی زمین؛ بدون اینکه بفهمه. همه ی اینا رو می خواد بگه. می خواد بدونه. اما صدای خودش رو نمی شنوه. شاید آتیش بیداری ش رو هم سوزونده، مثل بختک..

* بختک = فلج خواب