۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

آفتاب سوخته

هر روز
تاریکتر
به عمقی فرو می روم
تا دست هیچ سطحی به من نرسد
و نفس هایم را
در شش های سالخورده ام
حبس می کنم
حبس ...



از بنیان فروریخته
مردی که باز نخواهد گشت
از پیکار سرسخت باد و آهن؛
چگونه می توان
در دنیایی زیست
که مرگ ها
چون آفتاب هایی بر فراز شهر ها
جامه ی بکارت سایه ها را
می درانند ؟



شعر هایم را
با امتداد دود سیگار ها می نویسم
تا بماند در فضا
و در یاد ها
و در دل ها
چرا که من ایمان ندارم
به دفتری پاره پاره
خودکاری
که می شکند در خود هر روز؛
و راز جاودانگی من
جاودانگی ست



می دانم
من می دانم
و دانستن مرا می داند
و این دانستنن ها
این تاریکی ها را
سایه خواهم شد
بر تن آفتاب سوخته ی شهر

۲ نظر: