۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

آشنا

من
دشمن خونین خویشم
که با همه ی عقربه ها
به جنگ زخم هایم برخاسته ام
عقربه به دوش
ساعت به چشم
ثانیه به گلو
       [دست هایم با مفهوم بی مهر دست هایت آشناست]
در زندانی که تمامی هستی من است
و خانه ی من
و غذای من
و سکوت من
با همه ی واژگانم به مرگ ایستاده ام
      [صدایم با سکوت پر از انفجار گلویت آشناست]
بی فاصله حرف می زنم
بی وقفه سکوت می کنم
بی نگاه صدا می کنم
بی آغاز به پایان می برم
      [شعر هایم با زمزمه ی بغض هایت آشناست]
میان دو کوه
میان دو شهر
میان دو فکر
میان دو حرف
میان دو شک
میان دو خون
به تمامی خواب های جهان رشک می برم
     [کابوس هایم با خفگی لبهایت آشناست]
من ایستاده ام
کوهی را که چشمه ها روان دارد
رود ها از من نمی گذرند
صدایم بی شک
پژواک مذاب هایی ست
که مرا سنگ می کنند

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

مخروبه ی اشک

با هر اشکت
به استقبال دریایی می روم
که غرق شدن در آن نعمتی است
و فرو رفتن
و محو شدن
که ساحلی نخواهد بود برای آرمیدن
و پیوسته باید تمام این عمق را پیمود

با هر اشکت
دنیایی ست که فرو می ریزد
زمینی که بخار می شود
و انسانی که گر می گیرد

اشک بریز
جهان را خراب کن
آنقدر که من خراب شده ام
و اشک ریخته ام
دریای تلخ را شور کن
بگذار با تمام سیاهی هایمان
به استقبال آینه برویم
و از خود پیدا شویم
آنگونه که خیسی چشمانت پیداست