۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

افسانه‌ی صدا


صدایت آشناست
مثل ِ برگهای ِ آخر تابستان
آنگاه که افتادن‌شان نزدیک می‌شود
صدایت
ترجمه‌ی تمام ِ موسیقی‌ها
به زبانی ساده‌تر است
آنگاه که گفتن از بوسه را
چون خواستن ِ ساده‌ی یک گیلاس ِ روی ِ درخت
ممکن می‌سازد.

صدایت تلنگری ست
برای بیداری ِ چشم‌های خواب‌آلود
و آرامشی
تا به‌خواب‌رفتن ِ چشم های ِ تمام‌بیدار
وقتی که هیچ‌کس در جای ِ خود نیست
و افسانه‌ای‌ست
تا واقعیت ِ تلخ را
باورپذیر کند.



آری، صدایت را می‌شناسم
هم‌نوای‌ش خوانده‌ام
هم‌قدم‌ش فریاد کرده‌ام
هم‌بغض‌ش گریسته‌ام
هم‌دردش فهمیده‌ام
من از رگ ِ گردنت به تو نزدیکتر بوده‌ام

سکوتت را بشکن
حتّا اگر تمام قوانین زمین بشکند