۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

زمستان


هزاران هزار زمستان
هزاران هزار شب
در چشمان سرد تو می‌جوشد
و من پلک‌هایم را
به روی سرما می‌بندم

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

با سادگی می‌شه پیش رفت

همه چیز رو باید ساده دید و ساده کرد. پیچیده فکر کردن فقط از آدم انرژی می‌بره؛ انرژی‌ای که آدم می‌تونه روی چند تا مسئله بذاره رو نباید با زیاد فکر کردن روی یک مسئله هدر داد. از اول به ما یاد دادن که پیچیده فکر کنیم. از یکی شنیدم که یکی از بستگان‌شون توی مدارس یک کشور پیشرفته درس می‌خونده، درس‌شون به جذر می‌رسه و معلم یک ماشین‌حساب میاره و می‌گه جذر یعنی این دکمه که روی ماشین‌حساب هست. طرف می‌گه من حساب کردن جذر رو به صورت دستی بلدم. میره و کلی محاسبه می‌کنه، معلمه می‌گه آفرین، ولی به چه دردی می‌خوره؟

نه فقط توی مدرسه؛ توی خیلی از مسائل‌مون یاد گرفتیم که این‌جوری باشیم. توی روابط‌مون مثلن.. فلانی فلان‌حرف رو زد، یعنی این، یه کاری کنم که طرف فلان‌فکر رو نکنه، این حرف که زد یعنی چی .. همینا انرژی رو از آدم برای کارای مهمتر می‌گیره.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

سپیدترین کابوس تاریکی

در رگ‌های من
زیر پوست شب
خونی می‌جوشد از نو
آه نمی‌دانم چیست
می‌خواهد بمیرد
یا بمیراند
نمی‌دانم کیست

در لحظه‌لحظه‌های تکراری پلک‌هایت
راز زیستن نهفته است
در عروج منحنی تن‌ات
در چشم‌های آهنین‌ات
که راهی به اعماق‌اش نیست
راز زیستن نهفته است
آه نمی‌دانم چیست
که این‌گونه به جنگ‌ام می‌خواند

پنجره‌های پیرهن‌ات را بگشا
صبح را
به چشم‌های خواب‌آلوده‌ام جاری کن
تن‌ات
خواستن‌ات
سپیدترین کابوس تاریکی‌ست
آه نمی‌دانم چرا

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

دست‌های سنگی


در ازدحام بی‌تفاوت آینه‌ها و سنگ‌ها
تکرار بی‌نهایت یک تصویر گنگ
و صدایی که به زاری
از میان نجواهای خواب‌گونه‌ی بیداری
مرا به یاری می‌خواند.

[کجا محبوس کردن نگاهی بی‌آزار
که بی‌صدا راه خود را میان چشم‌ها می‌جوید
تا شرمی را سوسوکنان بیابد،
و دزدیدن تمام سلاح‌هایی
که یک واژه پنهان می‌کند،
لبخندی سرد و ترک‌خورده‌ را
درمان می‌کند؟]

جنگی در مغز
اشکی در چشم
سنگی در سینه
و صدایی که به زاری
مرا از میان تمام خواب‌ها می‌خواند؛

دست‌های من خالی‌ست.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

سایه‌بان

 

آینه را بشکاف
چشم‌های نومید را
چند برابر نمی‌خواهم
و فردایی را که با صداقت
تباهی خود را
به نیشخندی عریان می‌کند

آفتابی که تا استخوان می‌سوزاند
به سایه نیز رحم نخواهد کرد
من محکوم به سوختنم
که دستانم را
آهنین پنداشته بودم

میان آفتاب‌های همیشه
زیبایی تو لنگری‌ست
و چشمانت سایه‌بانی
که صبح را وعده می‌دهد
بگذار در شب چشمان تو خانه کنم

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

چرخیدن؛ گم‌شدن

می‌چرخی
چون چرخ ماشین‌های عاصی
دانه‌ی برف که تا زمین هزار چرخ می‌خورد
دنیایی که می‌چرخد به‌دور چشم
رقص فاحشه‌ای به آهنگ‌های تکراری
و طنابی که می‌چرخد گرد گردن

چرخیدن
گم‌شدن
و چرخه‌ی بی‌پایان صدایی
که زمین را زیر پای انسان می‌لرزاند
و جهان را گرد سر؛

من ایمان نخواهم آورد
به خورشیدی
که بی‌صدا گرد زمین می‌چرخد

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

سایه نیز شنیده بود

دیوارها بی‌رنگ
پنجره‌ها بی‌صدا
تو در تمام تهران پیچیده‌ای؛
دهان به دهان،
لب به لب،
سکوت به سکوت.

کدام چهره می‌تواند
رقص اشک را پنهان کند؟
کدام ابر می‌تواند
مهمانی آفتاب را پنهان کند؟
دیشب آسمان زیر پای ابرها خالی شد
خبر تابش تو را
سایه نیز شنیده بود.

گر گرفته‌ای
لبخندت را همه می‌خندند
دود تو پیچیده در هوای یاس زمین
زمان به سوی آغاز تو می‌شتابد
جرقه باش
خنده‌ی انسان را