۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

دست‌های سنگی


در ازدحام بی‌تفاوت آینه‌ها و سنگ‌ها
تکرار بی‌نهایت یک تصویر گنگ
و صدایی که به زاری
از میان نجواهای خواب‌گونه‌ی بیداری
مرا به یاری می‌خواند.

[کجا محبوس کردن نگاهی بی‌آزار
که بی‌صدا راه خود را میان چشم‌ها می‌جوید
تا شرمی را سوسوکنان بیابد،
و دزدیدن تمام سلاح‌هایی
که یک واژه پنهان می‌کند،
لبخندی سرد و ترک‌خورده‌ را
درمان می‌کند؟]

جنگی در مغز
اشکی در چشم
سنگی در سینه
و صدایی که به زاری
مرا از میان تمام خواب‌ها می‌خواند؛

دست‌های من خالی‌ست.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

سایه‌بان

 

آینه را بشکاف
چشم‌های نومید را
چند برابر نمی‌خواهم
و فردایی را که با صداقت
تباهی خود را
به نیشخندی عریان می‌کند

آفتابی که تا استخوان می‌سوزاند
به سایه نیز رحم نخواهد کرد
من محکوم به سوختنم
که دستانم را
آهنین پنداشته بودم

میان آفتاب‌های همیشه
زیبایی تو لنگری‌ست
و چشمانت سایه‌بانی
که صبح را وعده می‌دهد
بگذار در شب چشمان تو خانه کنم