در ازدحام بیتفاوت آینهها و سنگها
تکرار بینهایت یک تصویر گنگ
و صدایی که به زاری
از میان نجواهای خوابگونهی بیداری
مرا به یاری میخواند.
□
[کجا محبوس کردن نگاهی بیآزار
که بیصدا راه خود را میان چشمها میجوید
تا شرمی را سوسوکنان بیابد،
و دزدیدن تمام سلاحهایی
که یک واژه پنهان میکند،
لبخندی سرد و ترکخورده را
درمان میکند؟]
□
جنگی در مغز
اشکی در چشم
سنگی در سینه
و صدایی که به زاری
مرا از میان تمام خوابها میخواند؛
دستهای من خالیست.