۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

گلو در خاک

چشمانت را
در کدام آینه کاشته‌ای
- چون بذری هنوز-نزاده -
تا شهر را به مرگی خاکستری بنشانی؟
و ابرهای نابارور را
به کدام حقه فریفته‌ای
تا زمستان را طولانی کنند؟

دیگرترین!
آخرین ثانیه‌ام
گیر کرده میان دو دیروز
میان آسمان‌ها و خون
میان چشم‌هایم از باد‌های اسیدی
و معماهای نایافته‌ام از تعدد پاسخ؛
رویا دیگر دیدنی نیست

به هزار شکل درمی‌آیی
مردن و بازآمدن را
ای آفتاب ابرصفت!
و ترس آغاز می‌شود
آن‌جا که زبان به صداقت می‌گشایی

زبانِ تلخ ِ نگفتن را
واژه‌به‌واژه می‌دانم
و نمیدانم نفس‌هایت کجا تمام شده
که خون نمی‌رسد به زمین
و دست‌هایت را باد برده‌است
و تو تکثیر شده‌ای
در چهره‌های بی‌رمق شهرم
و نمی‌یابمت
و تکثیر می شوم
و نمی یابمت

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

نفس‌های محبوس


دندان‌های آخته‌ی خاموشی
در دهان‌های بی‌صدای مسخ‌شدگان
و تو رویای بیداری
در بیهوشی اندوهگین پلک‌ها

[ تا چشم می‌بیند
نور کور می‌کند
و بوسه می‌کشد]

به سکوت می‌مانی
در خالی‌ترین صحراهای برفی
در زندان‌ترین گوشه‌های خالی جهان
و چهره‌ات آبی است
مثل خواب‌های بی‌پروای زمین
و نفس‌های محبوس
در شش‌های اتاق

بوسه می‌کشد
و مرگ را می‌توان دید
بر لبان مردمان
نور کور می‌کند
امید
آغاز تاریکی است
و پنجره
هم‌دست دیوار؛

جهانی دیگر باید ساخت

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

از تمامی فصل‌ها گریزانید

برای بدن‌های بی‌تفاوت استخوانی
که با تمام قدرت به‌خواب‌می‌روند
نفس‌های سردت را به ارمغان بیاور
که آسمان را از شب دزدیده‌اند
و نگاه‌های مضطربِٔ-آسوده‌ات
کابوس نفس‌کشیدن را می‌بیند.

صدایت را به کدام زنجیر فروخته‌ای
که گلوهای گرفته از وحشت مرگ
در آغوش گلوله می‌آرامند؟
دست‌هایت را به کدام خاک سپرده‌ای
که درخت‌ها هر روز کوتاه‌تر می‌شوند؟

در شلوغ‌ترین بلاهت زمین ایستاده‌ام
و این راه یک‌طرفه آغاز ندارد
در عمیق‌ترین خواب جهان
خنده‌های گس تازیانه می‌زنند
مرا از یاد ببرید ای بادهای بی‌هوا
که از تمامی فصل‌ها گریزانید!

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

کابوس شیرین

به کابوس‌ها لبخند می‌زنم
که شاه‌رگم به دست شیطان است
با ریه‌های او نفس می‌کشم
در این هوای سرد و خشک
به سردی و خشکی حنجره‌ام،
و در انجماد چشم‌ها و نورها
تولد جسدی را می‌نگرم
چون گیاهی بر پوست.
از پلک‌هایم هشیارتر است
و دستانم بر شاه‌رگ اوست.
دستانم به خواب رفته‌است،
تفنگ‌ها بر شقیقه‌ام رژه می‌روند
- من کابوسی‌ام از جنس تمام تلخندهای نارس -
و گورم را به شاخه گلی آراسته‌ام.

دندان‌هایم سرود سرمای زمستان را
با دهان بسته فریاد کرده‌اند،
من بارها مرده‌ام زیر آوار خیالی بهمن
که از فراز ناتوانی‌هایم فرو می‌ریزد.

ای تیغ‌به‌دستان که بر تنم خط می‌کشید
و در من آهی نیست
تا شما را گرم کنم!
من مانده‌ام میان رج‌های یک دیوار
و جز خواب تلخ زمستانی‌ام مفرّی نیست.
ای کابوس‌های شیرین!
ای لبخند‌های شیطان!
برای چشمان بسته‌ام از هرزگی پنجره‌ها بگویید!