چشمانت را
در کدام آینه کاشتهای
- چون بذری هنوز-نزاده -
تا شهر را به مرگی خاکستری بنشانی؟
و ابرهای نابارور را
به کدام حقه فریفتهای
تا زمستان را طولانی کنند؟
□
دیگرترین!
آخرین ثانیهام
گیر کرده میان دو دیروز
میان آسمانها و خون
میان چشمهایم از بادهای اسیدی
و معماهای نایافتهام از تعدد پاسخ؛
رویا دیگر دیدنی نیست
□
به هزار شکل درمیآیی
مردن و بازآمدن را
ای آفتاب ابرصفت!
و ترس آغاز میشود
آنجا که زبان به صداقت میگشایی
□
زبانِ تلخ ِ نگفتن را
واژهبهواژه میدانم
و نمیدانم نفسهایت کجا تمام شده
که خون نمیرسد به زمین
و دستهایت را باد بردهاست
و تو تکثیر شدهای
در چهرههای بیرمق شهرم
و نمییابمت
و تکثیر می شوم
و نمی یابمت
در کدام آینه کاشتهای
- چون بذری هنوز-نزاده -
تا شهر را به مرگی خاکستری بنشانی؟
و ابرهای نابارور را
به کدام حقه فریفتهای
تا زمستان را طولانی کنند؟
□
دیگرترین!
آخرین ثانیهام
گیر کرده میان دو دیروز
میان آسمانها و خون
میان چشمهایم از بادهای اسیدی
و معماهای نایافتهام از تعدد پاسخ؛
رویا دیگر دیدنی نیست
□
به هزار شکل درمیآیی
مردن و بازآمدن را
ای آفتاب ابرصفت!
و ترس آغاز میشود
آنجا که زبان به صداقت میگشایی
□
زبانِ تلخ ِ نگفتن را
واژهبهواژه میدانم
و نمیدانم نفسهایت کجا تمام شده
که خون نمیرسد به زمین
و دستهایت را باد بردهاست
و تو تکثیر شدهای
در چهرههای بیرمق شهرم
و نمییابمت
و تکثیر می شوم
و نمی یابمت