انصاف نیست که دستات انقدر سپید باشه و زمین انقدر سرخ. و تو انقدر دوری که تو آسمونم پیدا نمیشی. انقدر خوابی که با صدای عربدههای خودتم بیدار نمیشی. انصاف نیست که اینجوری پرواز میکنی با بالهای نازک و شکستهت و وزنت رو من به دوش میکشم. بیا تو ارتفاع من پرواز کن. تو ارتفاع دستای من، تا بتونم پاهاتو لمس کنم. و تو چقدر دوری و من تموم وحشتای دنیا رو توی خوابای سیاهم به چشم میبینم. به چشم کور میشم. که بالهای تو مثل تیغ چشمای منو کور میکنه. میبینی؟ نه. تو سپیدتر از اونیای که ببینی. و من سرختر از اونیام که دستام بوی امیدواری بده. دوری. اونقدر دور که شنیدن صدای خودتم برات سخته. فریادهای خودت تو خوابه که داره سقف رو روی سرت آوار میکنه. و انقدر خوابی که نمیدونی اینی که میبینی بیداریه، نه کابوس. و تو اونقدر دوری که زیر پوست سنگیم حسات میکنم. انقدر نزدیک که هیچوقت پیدات نمیکنم. هیچوقت پروازت نمیکنم. که شونههام بیباله و دستام خالی.