چهرهات را میشناسم
نامات را میدانم
و دستهای تو آغاز آشنایی بود
و بر تنات هزار نقش
از هزار افسانه
و بهار سبز بود و زنده
وامدار چشمهای تو
□
بوسهات
خورشید بر پهنهی شب
و آغوشات مأمنی بود
تا کابوسها به خواب روند.
تمام شعلهها
تمام آتشها
تو بودی و نفس مسیحاییات بود
که قلب به تپش میافتاد
□
من از هر کس به تو آشناتر
تو از هر کس به من آشناتری
خانهام
چاردیواری بازوانت بود
و سرمای استخوانسوز به یاد من میآورد
که بیخانمان شدهام
□
تو را میشناسم
پیش از آفریدهشدن
از پیش از اولین نگاهات تو را شناخته بودم
تنات را از برم
و تو اکنون آتشی خاموش بر قلهی کوه
با نسیمی به خواب رفتهای
تو را دیدهام
با پلکهای بستهات
در انتظار معجزهای
چون خون که ناگاه میدود زیر پوست
قلبت را به تپش بیاندازد
بگذار آینهای باشم دوباره
برای نفس مسیحاییات