کلمات میمیرند و باز آفریده میشوند. امروز نوشتهای که پارسال نوشتهبودم، جان گرفتهاست و معنا مییابد و روزهام را معنا میکند:
اینجا از همیشه سردتر است
مانند قلهای که هبوط کند به شهر
و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند
اینجا از همیشه بیگانهتر است
مثل آینهای
که نای بازتابیدن ندارد
و مانند فصلی
که نو نمیشود؛
فصلها را به بازی گرفتهای
بهار در زمستان
زمستان در پاییز
پاییز در موهایت
موهایت در بهار
بهار در چشمانت
چشمانت در زمستان
زمستان در بهار
و اینجا از همیشه سردتر است
زمستان را به بازی گرفتهای
و میدانم بهار را
ساده پنهان کردهای
پشت پلکهای بستهات
مانند قلهای که هبوط کند به شهر
و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند
اینجا از همیشه بیگانهتر است
مثل آینهای
که نای بازتابیدن ندارد
و مانند فصلی
که نو نمیشود؛
فصلها را به بازی گرفتهای
بهار در زمستان
زمستان در پاییز
پاییز در موهایت
موهایت در بهار
بهار در چشمانت
چشمانت در زمستان
زمستان در بهار
و اینجا از همیشه سردتر است
زمستان را به بازی گرفتهای
و میدانم بهار را
ساده پنهان کردهای
پشت پلکهای بستهات