۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

قفس به وسعت تن

چشمانت رفته
تنت هنوز گرم است
دست‌هایم میان ناتوانستن‌ها تو را یافته
و تو رفته‌ای
ققنوسی در قفس سینه‌ام می‌تپد
باید فروریزم
باید فروریخته شوم
صدایی مرا نمی‌یابد
گم شده‌ام
قاب آینه خالی از من
چشمان تو رفته‌است
در کابوس بی‌انتها آرام گرفته
و دست‌های خالی من
عین واقعیت است
او که می‌کشد مرده‌است
چون او که زنده می‌کند
و جنازه‌ها با چشم باز
باران را آرزو می‌کنند
باید فروریزی
باید فروریزم
و قفس را از نو بسازم