زندهوار مردهایم
و رقصان بر خاکسترمان
تلخکان سیاهمست
خوابهامان را آتش میزنند
جان و تن زیر آوار
تمامی کوهها شعلهورند
و زمزمهای کبود تازیانه
تنها صداییست که بیصدا مانده
و رقصان بر خاکسترمان
تلخکان سیاهمست
خوابهامان را آتش میزنند
جان و تن زیر آوار
تمامی کوهها شعلهورند
و زمزمهای کبود تازیانه
تنها صداییست که بیصدا مانده
سرد چون دستان ناتوانم
آخرین سلولها میگریزند از تن
و خون لخته بر زخم میشورد
چشمها آخرین سنگر اند
آخرین سلولها میگریزند از تن
و خون لخته بر زخم میشورد
چشمها آخرین سنگر اند
با رگهامان طناب دار بافتیم
و خندهمان سیاهچالهای
که صدا را از گلو میرباید
بوسه طناب بر گردنهامان
و چشمان سرخی که هرگز نخواهند دانست
و خندهمان سیاهچالهای
که صدا را از گلو میرباید
بوسه طناب بر گردنهامان
و چشمان سرخی که هرگز نخواهند دانست