عودلاجان شهرِ فاجعهزده
است. تصویری پسا-آخرالزمانی از شهری که روزگاری مردمانی در آن میزیستهاند و رفتوآمد
داشتهاند. شهری که ردپای انسان در آن پنجرههایی است که اکنون با آجر بسته شدهاست.
شاید اگر از خیابان ناصرخسرو یا امیرکبیر وارد بافت عودلاجان نشدهباشیم و مختصات مکان
را نشناسیم، با تصویر یک شهر تحت سلطهی داعشیان روبرو شویم، با بناهایی بیکیفیت
و انبارگونه، ساختمانهایی تخریبشده، محلههایی خالی از سکنه و انسانهایی که در صدد
فرار از منطقه اند. ندانسته اینکه اینجا نه رقه است و نه حلب، که مرکز کهن و
تاریخی تهران است، با صدها سال داستان برای تعریفکردن.
عکس از سهیل آقازاده |
بخش تاریخی شهر، مانند پدر
شهر است. شهر نه تنها هویت خود را از آنجا میگیرد، بلکه پوست و گوشت و کالبد شهر نیز
بسته به منطقهی تاریخی شهر است. بازسازیهایی که در حال حاضر انجامشده، و مسابقههایی
که برای احیای این منطقهی تاریخی اتفاق میافتد، بیتوجه به این مساله اند که شهر
معنای خود را از بافت تاریخی خود تغذیه میکند و رویکرد توریستی آنها به وضعِ ایدهآلی
که تعریف میکنند، وضع موجود را تعمیق میکند.
تهران آلزایمر گرفته است. «مردمی
که در شهر بیحافظه زندگی میکنند، پایشان روی زمین نیست.»* محور
لالهزار-توپخانه-ناصرخسرو-عودلاجان نوستالژیهای بسیاری در خود دارد. لالهزار
محور هنری تهران بودهاست، با تئاترها و سینماهایی که امروزه دیگر اثری از آنها
نیست؛ توپخانه یک میدان شهری بوده که جز یک گرهی ترافیکی چیزی از آن نماندهاست؛
ناصرخسرو بهلطف دارالفنون یک خیابان فرهنگی-آموزشی بوده که اکنون آن هویت را از
دست دادهاست؛ و عودلاجان، مجموعهی محلاتی که بخشی از بازار را نیز در خود جای
دادهبود، و در حال حاضر، تکهای فراموششده از شهر که در تقلای زندهماندن است.
__________________