tag:blogger.com,1999:blog-6975604953564570872024-03-05T22:14:45.539+03:30سیاسپیدسعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.comBlogger458125tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-89630860110765879472017-12-19T14:48:00.000+03:302017-12-19T14:52:19.934+03:30دربارۀ فیلم «وحشی»<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<table cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: left;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://cdn1.thr.com/sites/default/files/2016/01/000069.26549.16186_wild_still2_lilith_stangenberg_byreinholdvorschneider_-_h_2016.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="451" data-original-width="800" height="180" src="https://cdn1.thr.com/sites/default/files/2016/01/000069.26549.16186_wild_still2_lilith_stangenberg_byreinholdvorschneider_-_h_2016.jpg" width="320" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: left;"><div style="text-align: left;">
Wild (2016)</div>
</td></tr>
</tbody></table>
<div class="MsoNormal" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: left;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"><br /></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">آن که بیرون از منطق زندگی روزمره باشد، دیوانه
خوانده خواهدشد. فیلم «وحشی» روایتگر این دیوانگان و آن دیوانگی است (دیوانه خود به
معنای «دیو»مانند است؛ آنچه «انسان» نیست). آنیا، دختری که مفرّ زندگی روزمره را
عشق به یک گرگ مییابد، انتخاب میکند که از دایرۀ اکثریت خارج شده و اقلیت شود؛
اکثریت و اقلیتی که نه به شمار، که به داشتن دست بالا در روابط اجتماعی معنا مییابد.<o:p></o:p></span></div>
</div>
</div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">سیستم سرمایهداری، در عامترین معنای خودش که
روابط میان انسانها هم ذیل آن تعریف میشود، به «اکثریت»ی شکل میدهد که شاید از
لحاظ شمار کمینه باشند، اما در پیاش «اقلیت»هایی ساخته میشوند که در حاشیه قرار
میگیرند، تا به سود اکثریت مصرف شوند. آنیا در خود تمام این اقلیتها و این عناصر
حاشیه را دارد: او شیفتۀ یک گرگ میشود، با کارگران کارخانۀ تولید لباس برای گرفتن
گرگ همدست میشود، برای پدربزرگش که در کماست میگرید، با نظافتچیهای ادارهاش
لاس میزند، و در آخر بیخانمان میشود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">آنیا تمام این عناصر حاشیه است، چرا که تن به منطق
سرمایه نمیدهد. او با عشق به گرگ، به طبیعتی عشق میورزد که سرمایهداری آن را به
عنوان یک کالای قابل مصرف غصب کردهاست. او خود را از گرگ جدا نمیداند و
رفتارهایش را تکرار میکند تا خود نیز گرگ شود. امروز طبیعتْ خودْ اقلیت است، آن
چیزی است که مصرف میشود و رویکردهای حفاظتی از محیط زیست نیز در نهایت برای ماله
کشیدن بر اثرات مخرب شیوۀ موجود تولید است، تا همان شیوۀ تولید ادامه یابد، غافل
از آنکه این اثرات مخرب عارضی نبوده و ذاتی این شیوۀ تولید اند.<o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">«وحشی» به طبیعت عاشقانه مینگرد، و ما را در این
عاشقانه نگریستن همراه میکند تا آنجا که به خود میآییم که چقدر بیخانمانی
«طبیعی» است و از این طریق ما را در برابر زندگی روزمرۀ «غیرطبیعی»مان قرار میدهد.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-13874554385867828502017-07-21T04:55:00.000+04:302017-07-21T05:02:41.562+04:30اندیشپارههایی دربارۀ فضای اجتماع و تحول از طریق زندگی روزمره<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">فضای اجتماع، در معنای مجموعهای از روابط میان
افراد، نهادها و شهر، مهمترین عامل در تعین فرم معماری است. دگرگونی در فرم
معماری نیز بسته به این روابط است و بر آن تاثیر خواهد گذاشت. میتوان گفت فضای
معماری نمونهای کوچک از فضای اجتماع است. عنوان «اغتشاش بصری» که عدهای از
معماران به ناهماهنگی و ناموزونی معماری تهران اطلاق میکنند، نام درستی است، اما
کامل نیست؛ از آن رو که نه تنها این اغتشاش در سطح دید رخ میدهد، بلکه حواس دیگر
مادی و متعالی انسان که در ارتباط با معماری و شهر هستند نیز دچار اغتشاش است؛ همچنین
رویکردهای یکسونگر اینچنینی تاثیرات متقابل شهر به مثابۀ فضای اجتماعی و معماری
را نادیده گرفته، و برای حل مشکل ناموزونی نماهای شهر، در محدودۀ طراحی یک بنا و
آنهم نه از طریق تغییر فرم (در معنایی که لویی کان از فرم مستفاد میکند) که از
طریق تغییر در تکنیک به دنبال راهحل میگردد. من اعتقاد دارم که یک بنا یا بناهای
تکین نمیتوانند مسئلۀ ناموزونی را حل کنند، اما معماری قابلیت ایجاد فضایی را
دارد که امکانهایی را متولد کند که فرم شهر را از طریق دگرگونی در زندگی روزمره و
چه بسا برانگیختن امکان کنشهای اجتماعی تغییر دهد. اما پیش از آن برای درک ضرورت
تغییر فرم شهر، باید از ضرورت تغییر فضای اجتماع از طریق زندگی روزمرۀ اجتماعی بگوییم
(چرا که این دو روح و جسم یک چیزند). لوفور در مقالۀ «تولید فضا و بقای سرمایهداری»
میگوید: «انقلابی که فضای جدیدی را تولید نکند، پتانسیل کاملش را واقعیت نبخشیدهاست؛
این انقلاب از آن حیث شکست خورده که نه خودِ زندگی، بلکه صرفاً روبناهای
ایدئولوژیک، نهادها یا دستگاههای سیاسی را تغییر دادهاست. دگرگونی اجتماعی، برای
آنکه به راستی ماهیت انقلابی داشته باشد، باید زندگی روزمره، و فضای زندگی را
تغییر دهد. ‹زندگی را تغییر دهید!› ‹جامعه را تغییر دهید!› این احکام، بدون تولید
فضایی مناسب هیچ معنایی ندارند. روابط اجتماعی جدید مستلزم فضایی جدید هستند و
برعکس». و در «حق به شهر» وظیفۀ معمار را نه خلق روابط جدید، که صورتبندی وضعیت
فعلی میداند: «... معمار معجزهگرتر از جامعهشناس نیست. هیچیک نمیتوانند روابط
اجتماعی را خلق کنند، هر چند در شرایط مطلوب میتوانند به صورتبندی (شکل دادن)
روندها کمک کنند. تنها زندگی اجتماعی (پراکسیس) در ظرفیت عام خود، چنین نیروهایی
را دارد یا فاقد آن نیروهاست».<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">تهران فضاهایی را کم دارد که در آن مردم بتوانند
یکدیگر را نگاه کنند، صدای یکدیگر را بشنوند، در آنجا قرار بگذارند، بهانهای به
دست دهد تا با یکدیگر صحبت کنند و به طور کلی شکلی از ارتباط میان مردم و مکان را
بیافریند. در تجربۀ سفر اخیرم به اصفهان با شهری مواجه شدم که این فضاها را دارا است؛
پل خواجو، مکانی است که در آن مردم از حضور یکدیگر در ارتباط با رودخانه لذت میبرند
و خود را در امتداد یک تاریخ مییابند. میدان نقشجهان نیز همین خصوصیات را دارد.
درست است که </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">با نیمنگاهی به دیالکتیک فضای لوفور</span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> شکلگیری این ارتباط میان فضای ذهنی انتزاعی و
مکان سالها و بلکه قرنها زمان بردهاست، اما آنچه مقصود من از بازگویی این
نمونهها است، این است که در چنین مکانهایی در ساختار اجتماعی امروز علیرغم تمام
دگرگونیها در معادلات اجتماعی، همچنان امکان آن جمعشدنی که در طول روزمره است
اما چیزی فراتر از امر روزمره در خود دارد، نیز وجود دارد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">خصوصیت چنین مکانهایی این است که توسط روابط
معاملاتی و مالکیت فردی یا خصوصی تسخیر نشدهباشد؛ اما از سویی، اهمیت سیاسی
پایتخت، این تمایل به فضاهایی که در آن ریزعملکردها و فعالیتهای مردم تعریفشده
باشد را شکل داده، و از سوی دیگر، مرکزیت اقتصادی تهران، ارزش زمین را به قدری
بالا برده که اختصاص مکانی به مردم بدون «توجیه اقتصادی» بیهود مینماید. البته که
مکانهایی مانند پارکها همچنان فضاهایی غیرمالکیتی و غیر معاملاتی اند، اما در
مقایسه با مکانهای شهری مانند میدانها (پلازا)، فاقد آن کیفیت گرهخوردگی با
زندگی روزمرهای هستند که من در بخشی از این طرح به دنبال فهم آن هستم. ضمناً قابل
توجه است که معدود فضاهایی از این دست که در شهر تهران وجود دارند نیز تابآورده نمیشوند؛
مانند رواق فرهنگستان هنر که بسته شد، یا چهارراه ولیعصر که نردهکشی شد و فضای
عبور پیاده به زیر زمین انتقال یافت.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">از سوی دیگر، شهر نیاز به فضاهایی دارد که مردم به
قصد خاصی در آن گردآیند؛ مانند </span><span dir="LTR">Community Hall</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>
ها که عملکردهایی که به عموم مردم (یا به گروه خاصی از مردم) مربوط است را
پشتیبانی میکنند. مردم در آنجا جشن و عزا میگیرند، جمع میشوند تا دربارۀ مسائل
گفتگو کنند، یا فعالیتهای غیردولتی یا خودجوش را سازماندهند. در حال حاضر سراهای
محلهای وجود دارند که قرار بودهاست بستری برای این شکل از ایجاد فضای اجتماعی
باشند، اما باید بررسی شود که چه عواملی در تغییر شکل سراهای محله به مکانی برای
کلاسهای آموزشی یا عملکردهای اینچنینی تاثیرگذار بوده است.</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"><br /></span>
<br />
<div class="MsoListParagraphCxSpFirst" dir="RTL" style="margin-right: 4.75pt; text-indent: -18pt;">
<!--[if !supportLists]--><i><span style="font-family: "wingdings"; mso-bidi-font-family: Wingdings; mso-fareast-font-family: Wingdings;">v<span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; font-style: normal; line-height: normal;">
</span></span></i><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">معماری به گفتۀ میرمیران رد زمان است بر فضا. تغییرات
عظیم در عرصۀ فرهنگ، جامعه و سیاست، تاثیر خود را بر فضای معماری و شهر گذاشته و
آنها را دگرگون میکنند. اما آیا معماری میتواند عکس این فرآیند را طی کرده و فضای اجتماعی
بالقوه را به بالفعل بدل کند؟ البته که </span></i><i><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">زمانی یک طرح
متفاوت معماری (طرحی که نه خصوصی باشد و نه معاملاتی) میتواند از روی کاغذ به بنای
ساختهشده تبدیل شود، که فضای اجتماعی «بالقوه»ای که موضوع سوال من است، تا درون
ساختار قدرت پیشرفته باشد و اساساً چنین طرحی بتواند پذیرفتهشود.<o:p></o:p></span></i></div>
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">
<o:p></o:p></span><br />
<div class="MsoListParagraphCxSpLast" dir="RTL" style="margin-right: 4.75pt; text-indent: -18pt;">
<!--[if !supportLists]--><i><span style="font-family: "wingdings"; mso-bidi-font-family: Wingdings; mso-fareast-font-family: Wingdings;">v<span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; font-style: normal; line-height: normal;">
</span></span></i><!--[endif]--><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">با دوگانهای مواجه شدهام که هر دوی آنها به نظر
درست میآیند، اما خط نازکی که هنوز برای من روشن نیست، تعیین خواهد کرد که کدامیک
به واقعیت نزدیکتر است. از سویی، اساساً فرآیند طراحی معماری، که هر لحظهاش را
امکانهای موجود فنی، فضایی و فرمی در سپهر اجتماعی تعیین میکند، معمار را از
سربار کردن چیزی که نیاز یا خواست آن در جامعه موجود نیست بر طراحی بازمیدارد. به
زبان دیگر، معماری تجسد روح وضعیت است و گریزی از همشکل بودن با آن ندارد. از سوی
دیگر، با این مساله مواجه میشویم که آیا اینطور نیست که معمار خود بخشی از وضع
موجود است؟ و آیا خواست او برای فرا رفتن از امکانهای وضعیت موجود، نشانی از شکلی
از آن امر ممکنی که زیر پوست جامعه جریان دارد نیست؟<o:p></o:p></span></i></div>
</div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-79699512134887659272017-01-27T00:41:00.000+03:302017-02-12T02:04:21.019+03:30خیال از تحقق میگریزد.<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi bold";"><i><span style="font-size: x-small;">من خیال فضاهایی در سر میپرورانم، که در آن
نور و درخت و آب، شاهد مردمی اند که در میان آنها حقیقتاً تفرج میکنند. ساختمانها
و خیابانها در کنار این فضاها حضور دارند و انسانها به آن روح میبخشند. کسی در
گوشهای ویولون مینوازد و کسی دیگر در گوشهای دیگر برای افرادی که گردش جمعشدهاند،
بلند شاهنامه میخواند. فضاهایی را به خواب دیدهام که با انسان و موسیقی و درخت
عجین است و گویی عبادتگاهی است برای امری والاتر از هر چه در جهان موجود است.
چهارطاقیای را تصور میکنم که در کنار خیابان فضایی برای ایست و سکون و تامل ایجاد
کردهاست. زیر چهارطاقی حوضی هست که عشاق کنار آن مینشینند و خیال میبافند.
آسمان از میان چهارطاقی پیدا است. آفتاب زیر چهارطاقی را روشن میکند. آنگاه که از
زیر چهارطاقی به جهان بیرون مینگری، جهان دیگرگون میشود.</span><o:p></o:p></i></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">شاید اولین مسئلهای که به ذهن متبادر شود این باشد
که این خیال، تحققناپذیر است. اما تحققناپذیریِ خیال </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> به همان صورتی که در ذهن هست </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> شاید یک
امر ازلی-ابدی و فرازمانی نبودهباشد و این بستهگی ِزمانه است که راه به برونافکنیِ
خیال نمیدهد. به زبانِ دیگر، تحقق این خیال یا خیالهای دیگران، نیاز به شکستن و
گسترش مرزهای موجود دارد. دوستی نوشتهی من را خواند و گفت این تصویر حتی اگر در
واقعیت ساختهشود، تبدیل به کاریکاتورِ خودش خواهدشد؛ چیزی از این خیال همیشه
ساختهنشده باقی میماند. لویی کان آنگاه که از کشیدن اولین خط و تنزل یافتن خیال
میگوید، فراموش میکند که زمانههایی هم وجود داشته که خیال و واقعیت به هم نزدیک
و حتی یگانه بودهاست؛ جدایی و فاصلهی این دو از یکدیگر محصول سازوکارهای موجود
نظامهای فکریِ اجتماعی، سیاسی و جز اینها است. اموری که در نگاه نخست در اثر
معماری دیدهنمیشوند، اما اثر معماری </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> آنجا که
نمیتواند خود را تماماً به خیال نزدیک کند </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> در محدودیتها و پابندهایش، تمامی این سازوکارها را مینمایاند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">اما آیا اساساً در زمانهی حاضر، این خیال میتواند
تحقق یابد، بدون اینکه به خود خیانت کرده و دچار گونهای تقلیلگرایی شود؟ شاید در
پاسخ به این سوال بتوان این موضوع را مطرح کرد که نظامهای ذکرشده، خود را در
فرآیند تولید اثر نیز نشان میدهند. فرآیندها و روشهای طراحی شناختهشده،
ایدئولوژی حاکم بر این نظامها را در بر دارند. به عنوان نمونه، آنچه به نام شناخت
مخاطب در برنامهریزی معماری میشناسیم، تقلیلگرا بوده و بسیاری از وجوه انسان را
از محاسبات خود بیرون میگذارد. از تصویر مجرد یک فضای معماری تا عینیت ساختهشدهی
آن، مرحله به مرحله چیزی کم میشود، تا آنگاه که اثری ساخته میشود که بیشتر از
اینکه به تصویر آغازین وفادار باشد، نمود نظامهای فکری موجود است. از این رو میپندارم
که خیال یک فضای معماری، برای واقعیشدن باید ادبیات، فرآیندها و اهداف خاص خود را
خلقکند.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";">چندی پیش دربارهی عودلاجان و خرابیهای آن میاندیشیدم
و برای باززندهسازیاش دنبال راهی میگشتم. پس از بازدیدها و عکاسیها و فکر کردن
به عودلاجان، مطلبی نوشتم و عودلاجان را به شهری فاجعهزده و تحتسلطهی داعشیان تشبیه
کردم، تهران را یک اردوگاهِ کشآمده و رویکردهای موجود برای احیای عودلاجان را
توریستی خواندم. یکی از دوستان نوشتهام را خواند و گفت که این نوشته زبان معماری
ندارد. بی دفاع از شیوهی بیانم، فکر میکنم که آنچه «زبان معماری» میدانیم،
دایرهای بسته و </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> دستکم در زمان حاضر </span><span lang="FA" style="font-family: "sakkal majalla";">–</span><span lang="FA" style="font-family: "mrt_saadi";"> ناکارآمد است که باید بازاندیشی شده و حوزهی
تاثیر خود را با وامگرفتن واژگان و مفاهیم اساسی از حوزههای دیگر تفکر گسترش
دهد. البته که این اتفاق در چارچوبهای موجود، دشوار و شاید ناممکن مینماید؛ چرا
که این اتفاق، طبیعتاً تغییرات بزرگ در نظامهای فکری را توأمان میطلبد و ایجاد
میکند. اما برای تحقق خیالی که در سر میپرورانم، ناگزیر است.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-59360909566298662662016-10-09T00:27:00.000+03:302017-02-25T21:01:50.823+03:30عودلاجان؛ شهری فاجعهزده، در قلب تهران<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">عودلاجان شهرِ فاجعهزده
است. تصویری پسا-آخرالزمانی از شهری که روزگاری مردمانی در آن میزیستهاند و رفتوآمد
داشتهاند. شهری که ردپای انسان در آن پنجرههایی است که اکنون با آجر بسته شدهاست.
شاید اگر از خیابان ناصرخسرو یا امیرکبیر وارد بافت عودلاجان نشدهباشیم و مختصات مکان
را نشناسیم، با تصویر یک شهر تحت سلطهی داعشیان روبرو شویم، با بناهایی بیکیفیت
و انبارگونه، ساختمانهایی تخریبشده، محلههایی خالی از سکنه و انسانهایی که در صدد
فرار از منطقه اند. ندانسته اینکه اینجا نه رقه است و نه حلب، که مرکز کهن و
تاریخی تهران است، با صدها سال داستان برای تعریفکردن.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_4sMZEgV-10OgIGrHlqFqM_ba3phyphenhypheno_HxbDOcKx__kykJc1261Vdc5f8QaybGAf8TsC4s2SXkdxFAmgZVyM9ZhRV6QKn0693dphVZZdB96T8BdjuefqXzOouw0KeRDsFvTpIaPJkusyk/s1600/photo_2016-10-07_17-40-32.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_4sMZEgV-10OgIGrHlqFqM_ba3phyphenhypheno_HxbDOcKx__kykJc1261Vdc5f8QaybGAf8TsC4s2SXkdxFAmgZVyM9ZhRV6QKn0693dphVZZdB96T8BdjuefqXzOouw0KeRDsFvTpIaPJkusyk/s320/photo_2016-10-07_17-40-32.jpg" width="320" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;"><span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">عکس از سهیل آقازاده</span></td></tr>
</tbody></table>
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">تهران یک اردوگاهِ کشآمده
است. اردوگاه، سرپناهی موقت در شرایط اضطرار است و بسیاری از نیازهای متعالی انسان
را پاسخگو نیست: نیاز به آزادی، نیاز به رشد، نیاز به عاشقی، نیاز به سکوت، نیاز
به روشنایی، نیاز به خلاقیت، و تمام نیازهای متعالی که انسان را انسان میسازد.
خرابیهای منطقهی عودلاجان آشکارترین نمود این اردوگاهگونهگی ِ تهران است، و روی
دیگرِ بناهای اشرافی شمال شهر، و همین اردوگاهگونهگی است که انسانها را از
ماندن و جنگیدن برای زندگی و زنده ماندن دلسرد میکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">بخش تاریخی شهر، مانند پدر
شهر است. شهر نه تنها هویت خود را از آنجا میگیرد، بلکه پوست و گوشت و کالبد شهر نیز
بسته به منطقهی تاریخی شهر است. بازسازیهایی که در حال حاضر انجامشده، و مسابقههایی
که برای احیای این منطقهی تاریخی اتفاق میافتد، بیتوجه به این مساله اند که شهر
معنای خود را از بافت تاریخی خود تغذیه میکند و رویکرد توریستی آنها به وضعِ ایدهآلی
که تعریف میکنند، وضع موجود را تعمیق میکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">تهران آلزایمر گرفته است. <i>«مردمی
که در شهر بیحافظه زندگی میکنند، پایشان روی زمین نیست.»<sup>*</sup></i> محور
لالهزار-توپخانه-ناصرخسرو-عودلاجان نوستالژیهای بسیاری در خود دارد. لالهزار
محور هنری تهران بودهاست، با تئاترها و سینماهایی که امروزه دیگر اثری از آنها
نیست؛ توپخانه یک میدان شهری بوده که جز یک گرهی ترافیکی چیزی از آن نماندهاست؛
ناصرخسرو بهلطف دارالفنون یک خیابان فرهنگی-آموزشی بوده که اکنون آن هویت را از
دست دادهاست؛ و عودلاجان، مجموعهی محلاتی که بخشی از بازار را نیز در خود جای
دادهبود، و در حال حاضر، تکهای فراموششده از شهر که در تقلای زندهماندن است.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">__________________</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"></span></div>
<div class="MsoFooter" dir="RTL">
<span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "b nazanin"; font-size: 9.0pt;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>* جملهای از نوشتهی محمود دولت آبادی؛ <i>نوشتهای برای 14 مهر، روز تهران</i>؛
روزنامهی اعتماد؛ 14 مهر 1395</span><span dir="LTR" style="font-size: 9.0pt; mso-bidi-font-family: "B Nazanin";"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-39268613532719333292015-11-16T22:16:00.001+03:302017-02-10T00:32:29.818+03:30سنگوارهگی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">دیوارهای خانهام فرومیریزد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">دستهایم کوتاه است</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">صدای الکن سنگی زیر آوار</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">و جهانی در سرما میسوزد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">لبانت کجاست؟</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">که آتشی باید</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">برای فرونشاندن خاکستر مرگ</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit;"><span style="background-color: white;"><br style="font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;" /></span>
<span style="font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">ابرهای سرخِ خون را باید شست</span></span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">دست هایمان کوتاه است</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">و چشمهای سرخ مجسمهها</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">خبر از پایان سنگوارهگی میدهند</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">هر گیاه که به زمین میافتد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">زمان را از نو تراش میدهد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit;"><span style="background-color: white;"><br style="font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;" /></span>
<span style="font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">گلویم را به برگ سبزی آراستهام</span></span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">تا صدایم جوانهی ترد آفرینش باشد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">دیوارهای خانه فرو میریزد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">جهان من اکنون دیوار ندارد</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">مزرعهای آفتزده</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">تشنهی آتش</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 14px; line-height: 19px; white-space: pre-wrap;">و در دست من باران</span></div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-22951803731079766922014-07-21T02:36:00.001+04:302017-02-10T00:32:41.607+03:30ابرهای خشک<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
چگونه لبان بستهات میتواند پنجرههای باز را به من بنماید؟<br />
من سراپا زنجیرم<br />
و هزار خورشید تنم را میسوزانند.</div>
<div dir="rtl">
چگونه با دیواری بر دوش، صدایت را بر آسمان آوار میکنی؟<br />
که رعدی در جهان نیست<br />
تا آوازی به گوش رسد.</div>
<div dir="rtl">
چگونه ابرهای خشک را در موهایت جا دادهای؟<br />
که بادها هنوز بوی خون میوزند<br />
و جز گلوله از چشمانت هیچ نمیبارد.</div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-24102165357806292672014-07-14T05:02:00.001+04:302017-02-10T00:32:50.856+03:30ضد نور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
تنات مهآلوده و تار<br />
- تو را چگونه میتوان دریافت؟ -<br />
سایهات بر دیوار سخت تابیده<br />
هندسهی اندامات را نمیتوان دانست<br />
رودرروی همهی شکستهایم ایستادهای<br />
روشنای ناآشنای دوردستی چهرهات را دزدیده<br />
و تاریکی چشمها را میبندد.</div>
<div dir="rtl">
انگار بودهباشی و هیچگاه ندانستهباشم کجا و چگونه<br />
اما خوابگونههایی میگوید که از بیداریام پریدهای<br />
و رد ناخنهایت بر دیوارها به هیچکجا نمیرسانندم<br />
تو را کجا میتوان یافت که گویی پریوار از این هستی تلخ گریختهای؟<br />
تو را چگونه میتوان ساخت که تن به آفرینش نمیدهی؟</div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0Tehran, Tehran35.69611 51.423058tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-68101494508840320692014-05-15T00:33:00.001+04:302017-02-10T00:43:39.178+03:30سیاهچاله<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
زندهوار مردهایم <br />
و رقصان بر خاکسترمان <br />
تلخکان سیاهمست <br />
خوابهامان را آتش میزنند <br />
جان و تن زیر آوار <br />
تمامی کوهها شعلهورند<br />
و زمزمهای کبود تازیانه<br />
تنها صداییست که بیصدا مانده </div>
<div dir="rtl">
سرد چون دستان ناتوانم <br />
آخرین سلولها میگریزند از تن <br />
و خون لخته بر زخم میشورد <br />
چشمها آخرین سنگر اند</div>
<div dir="rtl">
با رگهامان طناب دار بافتیم<br />
و خندهمان سیاهچالهای <br />
که صدا را از گلو میرباید<br />
بوسه طناب بر گردنهامان <br />
و چشمان سرخی که هرگز نخواهند دانست</div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-39110480890012270972013-10-25T01:02:00.001+03:302013-10-25T01:02:59.765+03:30قفس به وسعت تن<p>چشمانت رفته<br>تنت هنوز گرم است<br>دستهایم میان ناتوانستنها تو را یافته<br>و تو رفتهای<br>ققنوسی در قفس سینهام میتپد<br>باید فروریزم<br>باید فروریخته شوم<br>صدایی مرا نمییابد<br>گم شدهام<br>قاب آینه خالی از من<br>چشمان تو رفتهاست<br>در کابوس بیانتها آرام گرفته<br>و دستهای خالی من<br>عین واقعیت است<br>او که میکشد مردهاست<br>چون او که زنده میکند<br>و جنازهها با چشم باز<br>باران را آرزو میکنند<br>باید فروریزی<br>باید فروریزم<br>و قفس را از نو بسازم</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-22648757573996517122013-09-04T01:44:00.001+04:302013-09-04T01:44:42.700+04:30زمان تندگذر<p>همیشه یه جوریام که انگار عجله دارم. انگار زمانم کمه. وقت از دستم در رفته. استرس اینو دارم که به کارایی که دارم یا میخوام بکنم نرسم. و اکثرن نمیرسم. انگار همهچی برام زود میگذره و یه چیزی لازمه که این زمان رو کند کنه. یکی از ریشهای ترین مشکلاتیه که دارم و فکر میکنم با حل شدنش خیلی چیزای دیگه حل میشه.</p> <p>قبلنا یکی که یادم نیست کی بود بهم گفته بود سن که بالا میره سرعت گذر زمان هم برای آدم بیشتر میشه. فک کنم من الان دچار همین عارضهام! انگار ترمز بریده باشم و بدون اینکه بفهمم سرعتم داره بیشتر میشه.</p> <p>این تندگذر بودن زمان برای من باعثشده خیلی از کارهایی که نیاز به حوصله داره، مثل کتاب خوندن، فیلم دیدن، یا بازنگری کردن توی پروژههام، یا حتا خوندن یه متنِ یهمقدارطولانی رو همیشه به تاخیر بندازم. حتا در شرایطی که هیچ کاری برای انجامدادن ندارم. نمیشه راهی واسه این مسئله وجود نداشته باشه!</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-59415833729969621012013-09-03T02:14:00.001+04:302013-09-03T04:44:48.864+04:30سنگِ خون<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
1. ترس از سقوط، ترس از ارتفاع، روی دیگهی میل به سقوطه. آدم عاشق دره میشه. عاشق چاه. چون تهش ناپیداس.<br />
انگار همین دیروز بود که برف پوشیده بود و نگاهش به آسمون بود. میخواست شاید مسیر پرندهها رو پیدا کنه یا شاید صورتفلکیها مسحورش کردهبودن. انقدر حواسش پرت بود که دستاش سرد شد و صورتش یخ زد. وسط تابستون. اما برف پوشیدهبود.<br />
<br />
2. شروع کردم به نوشتن و متن بالا ناخودآگاه به ذهنم اومد. گاهی آدم باید از همه جا ببره و خودشو تو نوشتن پیدا کنه. خیلی وقته نثر ننوشتم، باید بنویسم بیشتر. با اومدن فیسبوک فضای وبلاگ خیلی مرده. احساس امنیت حداقلیای به من میده برای صاف و پوستکنده بودن.<br />
<br />
3. چشات رنگ طوفانه. باید فرار کنم. بیشتر از این نمیشه تو چشات زل زد. نباید مسخ شم. نباید سِحر شم. رعد و برق میزنه. چشمات که نه. صدات میترسوندم. من عادت ندارم به خون وقتی فواره میزنه از حنجرهت. فرار کن. فرار میکنم از خودم. من باروت خوردم و دارم گَله گَله مرگ بالا میارم. از صدات میترسم. جایی میون قبرهایی که برای هر بار مردنم کندم پنهون میشم. تنم رنگ گورستون میگیره. دنبالم نکن. من هزار بار دفن شدم و روحم مال خودم نیست. دنیایی نیست اینجا. دنبال درخت نگرد. هوا خیلی وقته که گرگومیشه.<br />
<br />
4. ترجیحن همراه با این آهنگ بخوانید. چون با این آهنگ نوشتم. <a href="http://www.youtube.com/watch?v=QWymr4cglqc">http://www.youtube.com/watch?v=QWymr4cglqc</a></div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-29963917168663013172013-08-31T04:23:00.001+04:302013-08-31T15:32:34.167+04:30هماندازهی زندان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
بر من فرودآمدی<br />
صاعقهای بر درخت<br />
دستانم تهی از برگ<br />
چشمانم خون و پاهایم لنگ<br />
و در رگانم خاک میدود<br />
چهار دیوار و دو سقف<br />
به آغوشم کشیدند<br />
من همجنس زندان<br />
هماندازهی زندان شدم<br />
و دیرگاهیاست<br />
خیابان زندان<br />
خانه زندان<br />
بدن زندان است<br />
و چشمهایم ترک نخواهند خورد</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-54683110327386617912013-07-05T21:40:00.001+04:302013-07-05T21:40:41.826+04:30دستهای کور<p>چشمهای سرخت را گم کردهام<br>و دستهای کورم تو را در متروکترین پلهها میجویند<br>بویت از سالها بعد میرسد<br>و خوابهای منجمدم ترک میخورند<br>من یک چشم خود را باختهام<br>و نیمی از جهانم به باد رفتهاست<br>زخم نفسهایت بر تمام آسمانها<br>چرا رنگ نمیبازد؟<br>چرا چشمهای سرخت را نمییابم؟<br>خوابهایم راه به بیداری نمیکشند<br>از کجا آمدی ای مرز سنگین<br>تا آخرین درخت را مصلوب کنی؟<br>برایم چراغ بیاور<br>تنم شکافتهست<br>به جای تمام بیدها میلرزم</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-75473798940883120532013-06-05T04:40:00.001+04:302013-06-05T04:47:28.718+04:30زمان را بشکاف<p><br>خاک<br>از تو جان میگیرد<br>ای نفسِ آن آبی<br>که دلتنگ ماهیست<br>با چشمان نقرهایات زمان را بشکاف<br>شنا نمیدانم<br>غرق پوستات<br>که هنوز بوی گندم میدهد<br>و زخمهایام شمردنی نیست.</p> <p>□</p> <p>خاک از تو جان میگیرد<br>و من خاک شدهام<br>به افسون نقرهای چشمانات<br>و دستهایات آواز دور جادههاست<br>که از من میگریزند<br>ای نگاه کودکانهی آینهها<br>از کجا میتوان تو را دزدید؟<br>به کجا میشود تو را برد<br>آینهها همدست سایه شدند<br>و نقرهی چشمهایات داغ بر تنم<br>آینه میشوم<br>و دستهای تو آباند<br>زمان را به آهی بشکاف<br>در انتظار خورشید<br>تا تنم را به آتشی بیاراید.</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-20298193868768445102013-04-01T03:21:00.000+04:302013-06-05T15:58:31.199+04:30چشمهایت که فصل را ورق میزند<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-family: inherit; line-height: 18px;">کلمات میمیرند و باز آفریده میشوند. امروز نوشتهای که پارسال نوشتهبودم، جان گرفتهاست و معنا مییابد و روزهام را معنا میکند:</span></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-size: x-small;"><span style="font-family: inherit; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">اینجا از همیشه سردتر است </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">مانند قلهای که هبوط کند به شهر </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">اینجا از همیشه بیگانهتر است </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">مثل آینهای </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">که نای بازتابیدن ندارد </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">و مانند فصلی </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">که نو نمیشود؛</span><br />
<span class="text_exposed_show" style="background-color: white; display: inline; font-family: inherit; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;"><br />فصلها را به بازی گرفتهای<br />بهار در زمستان<br />زمستان در پاییز<br />پاییز در موهایت<br />موهایت در بهار<br />بهار در چشمانت<br />چشمانت در زمستان<br />زمستان در بهار<br />و اینجا از همیشه سردتر است<br />زمستان را به بازی گرفتهای<br />و میدانم بهار را<br />ساده پنهان کردهای<br />پشت پلکهای بستهات</span></div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-162296670896581162013-02-07T17:25:00.001+03:302013-02-08T01:28:48.183+03:30آرزو<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
چهرهات را میشناسم<br />
نامات را میدانم<br />
و دستهای تو آغاز آشنایی بود<br />
و بر تنات هزار نقش<br />
از هزار افسانه<br />
و بهار سبز بود و زنده<br />
وامدار چشمهای تو<br />
<br />
□<br />
<br />
بوسهات<br />
خورشید بر پهنهی شب<br />
و آغوشات مأمنی بود<br />
تا کابوسها به خواب روند.<br />
تمام شعلهها<br />
تمام آتشها<br />
تو بودی و نفس مسیحاییات بود<br />
که قلب به تپش میافتاد<br />
<br />
□<br />
<br />
من از هر کس به تو آشناتر<br />
تو از هر کس به من آشناتری<br />
خانهام<br />
چاردیواری بازوانت بود<br />
و سرمای استخوانسوز به یاد من میآورد<br />
که بیخانمان شدهام<br />
<br />
□<br />
<br />
تو را میشناسم<br />
پیش از آفریدهشدن<br />
از پیش از اولین نگاهات تو را شناخته بودم<br />
تنات را از برم<br />
و تو اکنون آتشی خاموش بر قلهی کوه<br />
با نسیمی به خواب رفتهای<br />
تو را دیدهام<br />
با پلکهای بستهات<br />
در انتظار معجزهای<br />
چون خون که ناگاه میدود زیر پوست<br />
قلبت را به تپش بیاندازد<br />
بگذار آینهای باشم دوباره<br />
برای نفس مسیحاییات</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-58085778318884830012013-01-06T03:19:00.001+03:302013-01-06T15:09:18.227+03:30دستای سپیدت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div align="justify">
انصاف نیست که دستات انقدر سپید باشه و زمین انقدر سرخ. و تو انقدر دوری که تو آسمونم پیدا نمیشی. انقدر خوابی که با صدای عربدههای خودتم بیدار نمیشی. انصاف نیست که اینجوری پرواز میکنی با بالهای نازک و شکستهت و وزنت رو من به دوش میکشم. بیا تو ارتفاع من پرواز کن. تو ارتفاع دستای من، تا بتونم پاهاتو لمس کنم. و تو چقدر دوری و من تموم وحشتای دنیا رو توی خوابای سیاهم به چشم میبینم. به چشم کور میشم. که بالهای تو مثل تیغ چشمای منو کور میکنه. میبینی؟ نه. تو سپیدتر از اونیای که ببینی. و من سرختر از اونیام که دستام بوی امیدواری بده. دوری. اونقدر دور که شنیدن صدای خودتم برات سخته. فریادهای خودت تو خوابه که داره سقف رو روی سرت آوار میکنه. و انقدر خوابی که نمیدونی اینی که میبینی بیداریه، نه کابوس. و تو اونقدر دوری که زیر پوست سنگیم حسات میکنم. انقدر نزدیک که هیچوقت پیدات نمیکنم. هیچوقت پروازت نمیکنم. که شونههام بیباله و دستام خالی.</div>
</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-32905875611161224022012-12-23T00:20:00.001+03:302013-01-06T14:59:39.430+03:30گلو در خاک<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
چشمانت را<br />در کدام آینه کاشتهای<br />- چون بذری هنوز-نزاده -<br />تا شهر را به مرگی خاکستری بنشانی؟<br />و ابرهای نابارور را<br />به کدام حقه فریفتهای<br />تا زمستان را طولانی کنند؟<br />
□<br />
دیگرترین!<br />آخرین ثانیهام<br />گیر کرده میان دو دیروز<br />میان آسمانها و خون<br />میان چشمهایم از بادهای اسیدی<br />و معماهای نایافتهام از تعدد پاسخ؛<br />رویا دیگر دیدنی نیست<br />
□<br />
به هزار شکل درمیآیی<br />مردن و بازآمدن را<br />ای آفتاب ابرصفت!<br />و ترس آغاز میشود<br />آنجا که زبان به صداقت میگشایی<br />
□<br />
زبانِ تلخ ِ نگفتن را<br />واژهبهواژه میدانم<br />و نمیدانم نفسهایت کجا تمام شده<br />که خون نمیرسد به زمین<br />و دستهایت را باد بردهاست<br />و تو تکثیر شدهای<br />در چهرههای بیرمق شهرم<br />و نمییابمت<br />و تکثیر می شوم<br />و نمی یابمت</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-68090748546592389122012-08-11T01:19:00.001+04:302012-08-11T01:19:41.880+04:30نفسهای محبوس<p><br>دندانهای آختهی خاموشی<br>در دهانهای بیصدای مسخشدگان<br>و تو رویای بیداری<br>در بیهوشی اندوهگین پلکها <p>[ تا چشم میبیند<br>نور کور میکند<br>و بوسه میکشد] <p>□ <p>به سکوت میمانی<br>در خالیترین صحراهای برفی<br>در زندانترین گوشههای خالی جهان<br>و چهرهات آبی است<br>مثل خوابهای بیپروای زمین<br>و نفسهای محبوس<br>در ششهای اتاق <p>□</p> <p>بوسه میکشد<br>و مرگ را میتوان دید<br>بر لبان مردمان<br>نور کور میکند<br>امید<br>آغاز تاریکی است<br>و پنجره<br>همدست دیوار؛ </p> <p>جهانی دیگر باید ساخت</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-6302965392300288772012-04-14T14:42:00.001+04:302012-04-14T14:42:30.206+04:30از تمامی فصلها گریزانید<p>برای بدنهای بیتفاوت استخوانی<br>که با تمام قدرت بهخوابمیروند<br>نفسهای سردت را به ارمغان بیاور<br>که آسمان را از شب دزدیدهاند<br>و نگاههای مضطربِٔ-آسودهات<br>کابوس نفسکشیدن را میبیند.</p> <p>□</p> <p>صدایت را به کدام زنجیر فروختهای<br>که گلوهای گرفته از وحشت مرگ<br>در آغوش گلوله میآرامند؟<br>دستهایت را به کدام خاک سپردهای<br>که درختها هر روز کوتاهتر میشوند؟</p> <p>□</p> <p>در شلوغترین بلاهت زمین ایستادهام<br>و این راه یکطرفه آغاز ندارد<br>در عمیقترین خواب جهان<br>خندههای گس تازیانه میزنند<br>مرا از یاد ببرید ای بادهای بیهوا<br>که از تمامی فصلها گریزانید!</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-39869827320261163752012-01-23T22:16:00.001+03:302012-01-23T22:16:29.935+03:30کابوس شیرین<p>به کابوسها لبخند میزنم<br>که شاهرگم به دست شیطان است<br>با ریههای او نفس میکشم<br>در این هوای سرد و خشک<br>به سردی و خشکی حنجرهام،<br>و در انجماد چشمها و نورها<br>تولد جسدی را مینگرم<br>چون گیاهی بر پوست.<br>از پلکهایم هشیارتر است<br>و دستانم بر شاهرگ اوست.<br>دستانم به خواب رفتهاست،<br>تفنگها بر شقیقهام رژه میروند<br>- من کابوسیام از جنس تمام تلخندهای نارس -<br>و گورم را به شاخه گلی آراستهام.</p> <p>□</p> <p>دندانهایم سرود سرمای زمستان را<br>با دهان بسته فریاد کردهاند،<br>من بارها مردهام زیر آوار خیالی بهمن<br>که از فراز ناتوانیهایم فرو میریزد.</p> <p>□</p> <p>ای تیغبهدستان که بر تنم خط میکشید<br>و در من آهی نیست<br>تا شما را گرم کنم!<br>من ماندهام میان رجهای یک دیوار<br>و جز خواب تلخ زمستانیام مفرّی نیست.<br>ای کابوسهای شیرین!<br>ای لبخندهای شیطان!<br>برای چشمان بستهام از هرزگی پنجرهها بگویید!</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-4139277888733407422011-12-31T13:11:00.001+03:302011-12-31T13:11:35.168+03:30زمستان<p><br>هزاران هزار زمستان<br>هزاران هزار شب<br>در چشمان سرد تو میجوشد<br>و من پلکهایم را<br>به روی سرما میبندم</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-31538673842185323552011-10-16T05:57:00.000+03:302013-08-30T05:57:52.829+04:30با سادگی میشه پیش رفت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
همه چیز رو باید ساده دید و ساده کرد. پیچیده فکر کردن فقط از آدم انرژی میبره؛ انرژیای که آدم میتونه روی چند تا مسئله بذاره رو نباید با زیاد فکر کردن روی یک مسئله هدر داد. از اول به ما یاد دادن که پیچیده فکر کنیم. از یکی شنیدم که یکی از بستگانشون توی مدارس یک کشور پیشرفته درس میخونده، درسشون به جذر میرسه و معلم یک ماشینحساب میاره و میگه جذر یعنی این دکمه که روی ماشینحساب هست. طرف میگه من حساب کردن جذر رو به صورت دستی بلدم. میره و کلی محاسبه میکنه، معلمه میگه آفرین، ولی به چه دردی میخوره؟<br />
<br />
نه فقط توی مدرسه؛ توی خیلی از مسائلمون یاد گرفتیم که اینجوری باشیم. توی روابطمون مثلن.. فلانی فلانحرف رو زد، یعنی این، یه کاری کنم که طرف فلانفکر رو نکنه، این حرف که زد یعنی چی .. همینا انرژی رو از آدم برای کارای مهمتر میگیره.</div>
Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-32564456521141727212011-07-15T00:58:00.001+04:302011-07-15T00:58:35.970+04:30سپیدترین کابوس تاریکی<p>در رگهای من<br>زیر پوست شب<br>خونی میجوشد از نو<br>آه نمیدانم چیست<br>میخواهد بمیرد<br>یا بمیراند<br>نمیدانم کیست</p> <p>□</p> <p>در لحظهلحظههای تکراری پلکهایت<br>راز زیستن نهفته است<br>در عروج منحنی تنات<br>در چشمهای آهنینات<br>که راهی به اعماقاش نیست<br>راز زیستن نهفته است<br>آه نمیدانم چیست<br>که اینگونه به جنگام میخواند</p> <p>□</p> <p>پنجرههای پیرهنات را بگشا<br>صبح را<br>به چشمهای خوابآلودهام جاری کن<br>تنات<br>خواستنات<br>سپیدترین کابوس تاریکیست<br>آه نمیدانم چرا</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-697560495356457087.post-78518449865085198682011-06-07T02:25:00.001+04:302011-06-07T02:25:43.230+04:30دستهای سنگی<p><br>در ازدحام بیتفاوت آینهها و سنگها<br>تکرار بینهایت یک تصویر گنگ<br>و صدایی که به زاری<br>از میان نجواهای خوابگونهی بیداری<br>مرا به یاری میخواند.</p> <p>□</p> <p>[کجا محبوس کردن نگاهی بیآزار<br>که بیصدا راه خود را میان چشمها میجوید<br>تا شرمی را سوسوکنان بیابد،<br>و دزدیدن تمام سلاحهایی<br>که یک واژه پنهان میکند،<br>لبخندی سرد و ترکخورده را<br>درمان میکند؟]</p> <p>□</p> <p>جنگی در مغز<br>اشکی در چشم<br>سنگی در سینه<br>و صدایی که به زاری<br>مرا از میان تمام خوابها میخواند؛</p> <p>دستهای من خالیست.</p> Saeed Barzegarhttp://www.blogger.com/profile/08491738735174098403noreply@blogger.com1