۱۳۸۳ بهمن ۶, سه‌شنبه

رسم زمونه...

عجب رسمیه...رسم زمونه...
قصه برگ و باد خزونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه....
کجاست اون کوچه؟، چی شد اون خونه؟...
آدماش کجان؟ خدا میدونه...

بوته یاسه، باباجون هنوز...
گوشه ی باغچه توی گلدونه...
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه...
خودش کجا هاست؟ خدا می دونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

تسبیح و مهره، بی بی جون هنوز...
گوشه ی تاقچه توی ایوونه...
خودش کجاهاست؟ خدا میدونه...
میرن آدما...
ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

پرسید زیر لب، یکی با حسرت:
که از ما بد ها چه یادگاری به جا میمونه؟ خدا میدونه...

میرن آدما...
از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر