۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

باران، معشوقه ی من

خیلی وقت است باران پشت پنجره ام نیامده. خیلی وقت است معشوقه ی دیرینم را ندیده ام. خیلی وقت است نیامده به پنجره ام بکوبد تا من پنجره را باز کنم و از شادی به او لبخند زنم و او مادرانه صورتم را نوازش کند. سپس بنشینم پشت پنجره و سیر او را نگاه کنم. از پنجره دستم را بیرون برم و از عشق او خیسش کنم. نفسی عمیق کشم و ریه هایم را از بوی او – بوی خود خود او – پر کنم. از زندگی پوچم برایش بگویم و او خشمگینانه فریاد رعد سر دهد بر سر من و آنگاه که مظلومانه گریستم، بیاید و نوازشم کند و با هم بگرییم و باز به صدای شرشر تک تک واژه های عاشقانه اش گوش دهم. دوست دارم برایش آواز بخوانم و برایم آواز بخواند، برایش بمیرم و برایم بگرید، برایش زنده شوم و برایم بخندد. فریادش را دوست دارم. آنگاه که گلایه مند از زمین و زمان می غرد و به تک تک اندامهایم لرزه ای شیرین می افکند... و این یعنی که دارد می آید.


باران، معشوقه ی من است. کاش بیاید تا بارانی شوم.



(قیصر امین پور هم رفت. این را در گاوخونی حسین نوروزی خواندم. راستی، موسیقی وبلاگ حسین نوروزی مرا به یاد باران می اندازد – همان حسی که از باران دارم.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر