هرجوری که نگاه میکنم درست در نمیاد. انگار آدمیام که باید دور از آدما بایستم تا دوستداشتهبشم. نزدیک آدما که میشم، هم خودم اذیت میشم و هم دیگران. شاید انتظارات بیخودی از دیگران دارم. نمیدونم، نمیدونم. دارم دیوونه میشم. یه دختر دوست داره که منو نتونه داشته باشه؛ انقدر که به گا بره. اگه همین الان بمیرم، شاید جمعیت زیادی از آدما به مراسمم بیان، و همه اون سعیدی رو دوست داشته باشن که مرده. همین الان اگه بمیرم، میگن “آه اون سعید دوستداشتنی و فلان رو از دست دادیم.” ولی انگار من از دسترفته دلنشینتر از من در دسترس باشه. ماها مردهپرستیم. صددرصد خودمم همینطورم. اما نمیدونم، خبر ندارم. به سهیل گفتم “آدما این توانایی رو که برگردن به خودشون نگاه کنن رو از دست دادن.”.
دوست دارم بدون باید و نباید زندگی کنم. دوست دارم شور باشم تا عقل. دوست دارم بیهوش باشم. انگار ممکن نیست. چند وقته عاشق نشدم، و همش فیلمشو بازی کردم؟ چقدر “باید” تو زندگی من هست؟ که تو راه رفتن و نشستن من هم تاثیر گذاشته. نوشتم:”خوشا مراتب خوابی که به ز بیداریست”. خستهام. از این همه بیداری خستهام. تا همین لحظهی لعنتی دلم برای بچه بودن تنگ نشده بود. تا همین لحظه دلم برای زندگی بیباید تنگ نشده بود. من “من”م رو گم کردم. شدم عینیت همهی این بایدها. این دفعه بختک روی بیداری من افتاده. میخوام بخوابم. نسبت به خواب هوشیارم و این بختک خواب رو ازم گرفته.
چند سال پیش، توی وبلاگم از یه چاه گفته بودم که تو زندگی همه هست، کم و بیش. و آدما سعی میکنن خالیِ اونو با چیزی پر کنن. یه سری یه درپوش روی اون میذارن و خودشون رو خلاص میکنن، یه سری حتّا نمیدونن که همچین چیزی تو زندگیشون هست. و نمیدونن این همه بوی بد و آتیش و سیل از کجا میاد. یه عده سعی میکنن اون چاه رو با چیزایی که دارن پر کنن، با اسمشون، با رشتهشون، با استعدادشون، با پولشون، اما اون چاه پر نمیشه. حس میکنم اون چاه الان رشد کرده و قطری به بزرگی زندگی من داره.
شعر عجیبی از رهی الان خوندم. انگار همین الان گفتمش:
خاطر بیآرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است
هرزهگردان از هوای نفس خود سرگشتهاند
گر نخیزد باد غوغاگر، غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن، فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
کجنهادی پیشهکن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شبزندهدار آسوده است
دوست دارم بدون باید و نباید زندگی کنم. دوست دارم شور باشم تا عقل. دوست دارم بیهوش باشم. انگار ممکن نیست. چند وقته عاشق نشدم، و همش فیلمشو بازی کردم؟ چقدر “باید” تو زندگی من هست؟ که تو راه رفتن و نشستن من هم تاثیر گذاشته. نوشتم:”خوشا مراتب خوابی که به ز بیداریست”. خستهام. از این همه بیداری خستهام. تا همین لحظهی لعنتی دلم برای بچه بودن تنگ نشده بود. تا همین لحظه دلم برای زندگی بیباید تنگ نشده بود. من “من”م رو گم کردم. شدم عینیت همهی این بایدها. این دفعه بختک روی بیداری من افتاده. میخوام بخوابم. نسبت به خواب هوشیارم و این بختک خواب رو ازم گرفته.
چند سال پیش، توی وبلاگم از یه چاه گفته بودم که تو زندگی همه هست، کم و بیش. و آدما سعی میکنن خالیِ اونو با چیزی پر کنن. یه سری یه درپوش روی اون میذارن و خودشون رو خلاص میکنن، یه سری حتّا نمیدونن که همچین چیزی تو زندگیشون هست. و نمیدونن این همه بوی بد و آتیش و سیل از کجا میاد. یه عده سعی میکنن اون چاه رو با چیزایی که دارن پر کنن، با اسمشون، با رشتهشون، با استعدادشون، با پولشون، اما اون چاه پر نمیشه. حس میکنم اون چاه الان رشد کرده و قطری به بزرگی زندگی من داره.
شعر عجیبی از رهی الان خوندم. انگار همین الان گفتمش:
خاطر بیآرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است
هرزهگردان از هوای نفس خود سرگشتهاند
گر نخیزد باد غوغاگر، غبار آسوده است
پای در دامن کشیدن، فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
کجنهادی پیشهکن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شبزندهدار آسوده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر