۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

در دشتی بیکران٬

آفتاب غروب می کند.

شیری خسته٬ با نگاهش به من لبخند می زند.

گویی به من امید دارد.

دیری نمی پاید که کفتار ها او را میدرند.

و من تنها یک نظاره گرم...

با چشمهای گریان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر