۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

قفس به وسعت تن

چشمانت رفته
تنت هنوز گرم است
دست‌هایم میان ناتوانستن‌ها تو را یافته
و تو رفته‌ای
ققنوسی در قفس سینه‌ام می‌تپد
باید فروریزم
باید فروریخته شوم
صدایی مرا نمی‌یابد
گم شده‌ام
قاب آینه خالی از من
چشمان تو رفته‌است
در کابوس بی‌انتها آرام گرفته
و دست‌های خالی من
عین واقعیت است
او که می‌کشد مرده‌است
چون او که زنده می‌کند
و جنازه‌ها با چشم باز
باران را آرزو می‌کنند
باید فروریزی
باید فروریزم
و قفس را از نو بسازم

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

زمان تندگذر

همیشه یه جوری‌ام که انگار عجله دارم. انگار زمانم کمه. وقت از دستم در رفته. استرس اینو دارم که به کارایی که دارم یا می‌خوام بکنم نرسم. و اکثرن نمی‌رسم. انگار همه‌چی برام زود می‌گذره و یه چیزی لازمه که این زمان رو کند کنه. یکی از ریشه‌ای ترین مشکلاتی‌ه که دارم و فکر می‌کنم با حل شدنش خیلی چیزای دیگه حل می‌شه.

قبلنا یکی که یادم نیست کی بود بهم گفته بود سن که بالا میره سرعت گذر زمان هم برای آدم بیشتر می‌شه. فک کنم من الان دچار همین عارضه‌ام! انگار ترمز بریده باشم و بدون اینکه بفهمم سرعتم داره بیشتر میشه.

این تندگذر بودن زمان برای من باعث‌شده خیلی از کارهایی که نیاز به حوصله داره، مثل کتاب خوندن، فیلم دیدن، یا بازنگری کردن توی پروژه‌هام، یا حتا خوندن یه متنِ یه‌مقدارطولانی رو همیشه به تاخیر بندازم. حتا در شرایطی که هیچ کاری برای انجام‌دادن ندارم. نمیشه راهی واسه این مسئله وجود نداشته باشه!

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سنگِ خون

1. ترس از سقوط، ترس از ارتفاع، روی دیگه‌ی میل به سقوط‌ه. آدم عاشق دره می‌شه. عاشق چاه. چون تهش ناپیداس.
انگار همین دیروز بود که برف پوشیده بود و نگاهش به آسمون بود. می‌خواست شاید مسیر پرنده‌ها رو پیدا کنه یا شاید صورت‌فلکی‌ها مسحورش کرده‌بودن. انقدر حواسش پرت بود که دستاش سرد شد و صورتش یخ زد. وسط تابستون. اما برف پوشیده‌بود.

2. شروع کردم به نوشتن و متن بالا ناخودآگاه به ذهنم اومد. گاهی آدم باید از همه جا ببره و خودشو تو نوشتن پیدا کنه. خیلی وقته نثر ننوشتم، باید بنویسم بیشتر. با اومدن فیس‌بوک فضای وبلاگ خیلی مرده. احساس امنیت حداقلی‌ای به من می‌ده برای صاف و پوست‌کنده بودن.

3. چشات رنگ طوفانه. باید فرار کنم. بیشتر از این نمی‌شه تو چشات زل زد. نباید مسخ شم. نباید سِحر شم. رعد و برق می‌زنه. چشمات که نه. صدات می‌ترسوندم. من عادت ندارم به خون وقتی فواره می‌زنه از حنجره‌ت. فرار کن. فرار می‌کنم از خودم. من باروت خوردم و دارم گَله گَله مرگ بالا میارم. از صدات می‌ترسم. جایی میون قبرهایی که برای هر بار مردنم کندم پنهون می‌شم. تنم رنگ گورستون می‌گیره. دنبالم نکن. من هزار بار دفن شدم و روحم مال خودم نیست. دنیایی نیست اینجا. دنبال درخت نگرد. هوا خیلی وقته که گرگ‌و‌میش‌ه.

4. ترجیحن همراه با این آهنگ بخوانید. چون با این آهنگ نوشتم. http://www.youtube.com/watch?v=QWymr4cglqc

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

هم‌اندازه‌ی زندان


بر من فرود‌آمدی
صاعقه‌ای بر درخت
دستانم تهی از برگ
چشمانم خون و پاهایم لنگ
و در رگانم خاک می‌دود
چهار دیوار و دو سقف
به آغوشم کشیدند
من هم‌جنس زندان
هم‌اندازه‌ی زندان شدم
و دیرگاهی‌است
خیابان زندان
خانه زندان
بدن زندان است
و چشم‌هایم ترک نخواهند خورد

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

دست‌های کور

چشم‌های سرخت را گم کرده‌ام
و دست‌های کورم تو را در متروک‌ترین پله‌ها می‌جویند
بویت از سال‌ها بعد می‌رسد
و خواب‌های منجمدم ترک می‌خورند
من یک چشم خود را باخته‌ام
و نیمی از جهانم به باد رفته‌است
زخم نفس‌هایت بر تمام آسمان‌ها
چرا رنگ نمی‌بازد؟
چرا چشم‌های سرخت را نمی‌یابم؟
خواب‌هایم راه به بیداری نمی‌کشند
از کجا آمدی ای مرز سنگین
تا آخرین درخت را مصلوب کنی؟
برایم چراغ بیاور
تنم شکافته‌ست
به جای تمام بیدها می‌لرزم

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

زمان را بشکاف


خاک
از تو جان می‌گیرد
ای نفسِ آن آبی
که دلتنگ ماهی‌ست
با چشمان نقره‌ای‌ات زمان را بشکاف
شنا نمی‌دانم
غرق پوست‌ات
که هنوز بوی گندم می‌دهد
و زخم‌های‌ام شمردنی نیست.

خاک از تو جان می‌گیرد
و من خاک شده‌ام
به افسون نقره‌ای چشمان‌ات
و دست‌های‌ات آواز دور جاده‌هاست
که از من می‌گریزند
ای نگاه کودکانه‌ی آینه‌ها
از کجا می‌توان تو را دزدید؟
به کجا می‌شود تو را برد
آینه‌ها هم‌دست سایه شدند
و نقره‌ی چشم‌های‌ات داغ بر تنم
آینه می‌شوم
و دست‌های تو آب‌اند
زمان را به آهی بشکاف
در انتظار خورشید
تا تنم را به آتشی بیاراید.

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

چشم‌هایت که فصل را ورق می‌زند

کلمات می‌میرند و باز آفریده می‌شوند. امروز نوشته‌ای که پارسال نوشته‌بودم، جان گرفته‌است و معنا می‌یابد و روزهام را معنا می‌کند:

اینجا از همیشه سردتر است 
مانند قله‌ای که هبوط کند به شهر 
و پیام سرمایش را در تمام شهر بگستراند 
اینجا از همیشه بیگانه‌تر است 
مثل آینه‌ای 
که نای بازتابیدن ندارد 
و مانند فصلی 
که نو نمی‌شود؛

فصل‌ها را به بازی گرفته‌ای
بهار در زمستان
زمستان در پاییز
پاییز در موهایت
موهایت در بهار
بهار در چشمانت
چشمانت در زمستان
زمستان در بهار
و اینجا از همیشه سرد‌تر است
زمستان را به بازی گرفته‌ای
و می‌دانم بهار را
ساده پنهان کرده‌ای
پشت پلک‌های بسته‌ات

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

آرزو


چهره‌ات را می‌شناسم
نام‌ات را می‌دانم
و دست‌های تو آغاز آشنایی بود
و بر تن‌ات هزار نقش
از هزار افسانه
و بهار سبز بود و زنده
وامدار چشم‌های تو



بوسه‌ات
خورشید بر پهنه‌ی شب
و آغوش‌ات مأمنی بود
تا کابوس‌ها به خواب روند.
تمام شعله‌ها
تمام آتش‌ها
تو بودی و نفس مسیحایی‌ات بود
که قلب به تپش می‌افتاد



من از هر کس به تو آشناتر
تو از هر کس به من آشناتری
خانه‌ام
چاردیواری بازوانت بود
و سرمای استخوان‌سوز به یاد من می‌آورد
که بی‌خانمان شده‌ام



تو را می‌شناسم
پیش از آفریده‌شدن
از پیش از اولین نگاه‌ات تو را شناخته بودم
تن‌ات را از برم
و تو اکنون آتشی خاموش بر قله‌ی کوه
با نسیمی به خواب رفته‌ای
تو را دیده‌ام
با پلک‌های بسته‌ات
در انتظار معجزه‌ای
چون خون که ناگاه می‌دود زیر پوست
قلبت را به تپش بیاندازد
بگذار آینه‌ای باشم دوباره
برای نفس مسیحایی‌ات

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

دستای سپیدت

انصاف نیست که دستات انقدر سپید باشه و زمین انقدر سرخ. و تو انقدر دوری که تو آسمونم پیدا نمی‌شی. انقدر خوابی که با صدای عربده‌های خودتم بیدار نمی‌شی. انصاف نیست که اینجوری پرواز می‌کنی با بالهای نازک و شکسته‌ت و وزنت رو من به دوش می‌کشم. بیا تو ارتفاع من پرواز کن. تو ارتفاع دستای من، تا بتونم پاهاتو لمس کنم. و تو چقدر دوری و من تموم وحشتای دنیا رو توی خوابای سیاهم به چشم می‌بینم. به چشم کور می‌شم. که بالهای تو مثل تیغ چشمای منو کور می‌کنه. می‌بینی؟ نه. تو سپیدتر از اونی‌ای که ببینی. و من سرخ‌تر از اونی‌‌ام که دستام بوی امیدواری بده. دوری. اون‌قدر دور که شنیدن صدای خودتم برات سخته. فریادهای خودت تو خوابه که داره سقف رو روی سرت آوار می‌کنه. و انقدر خوابی که نمی‌دونی اینی که می‌بینی بیداری‌ه، نه کابوس. و تو اون‌قدر دوری که زیر پوست سنگی‌م حس‌ات می‌کنم. انقدر نزدیک که هیچ‌وقت پیدات نمی‌کنم. هیچ‌وقت پروازت نمی‌کنم. که شونه‌هام بی‌بال‌ه و دستام خالی.