۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

همه ی ما ...

"یارو دنبال جا پارک می گشته پیدا نمی کنه، میگه: خدایا اگه یه جا پارک برام پیدا کنی از این به بعد همه ی نمازامو می خونم. همون دقیقه یه جا پارک پیدا می شه. میگه: نمی خواد خدا خودم پیدا کردم!"


این جوک خنده نداره. بلکه گریه داره. حکایت خیلی از ماهاست که از خدا چیزی رو می خوایم تا بهمون میده فراموشش می کنیم. همه ی ما ...

آوایی در شب

(۱) Log in بودم، یه پست نوشتم، وقتی فرستادم ازم یوزر و پسورد می خواست، پستم هم پرید. واقعا ً برای بلاگفا جای تاسف داره.

...

...

...

(۲) نمی دونم چه م شده. خیلی وقت کم میارم. زیاد هم درس نمی خونم، ولی نمی دونم چرا این قدر وقت کم میارم. مثل یه مرض واگیر دار شده. کامیار هم اینجوری شده بود.

...

...

...

(۳) آهنگ "آوایی در شب" از آلبوم "بهار من" اثر شادمهر عقیلی من رو تو خودش غرق می کنه. نمی دونم چرا. یه حس خیلی عجیب به من میده. حس می کنم "خودم" هستم. به دور از همه ی اندیشه های بد. یه جور حس دلتنگی. شاید هم یه جورایی عشق من رو بیان می کنه. یه حسی که دوست ندارم این آهنگ رو زیاد گوش بدم. دوست ندارم برام تکراری بشه. نمی دونم. حس عجیبیه.

۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

باد و آفتاب

نمی دونم چرا اینقدر ترکیب باد ِ خنک ِ یه کم شدید و آفتاب رو دوست دارم، مثل امروز ظهر . . . !

۱۳۸۵ آبان ۱۱, پنجشنبه

پر - خالی - تابان.

گاهی آدم حس می کند درونش آنقدر خالیست که هیچ برای نوشتن ندارد. شاید هم آنقدر پر است که با نوشتن خالی نمیشود. شاید هم آنقدر حس های گوناگون با هم در می آمیزند که هیچ کدامشان را نمی توان گفت.

* * *

برنامه ای از تلویزیون - خاک تابان - پخش شد که من را واقعا ً به فکر انداخت. استادی که (احتمالا ً ) در علوم ادبی و فقهی سر رشته دارد با روح یکی از علمای قدیم ملاقات می کند و آن عالم عارف راه سلوک را به استاد نشان می دهد. البته من فیلم را کامل ندیدم، اما به این فکر افتادم که استادانی چنین، هنوز طفل راهند و ما هیچ.

* * *

یه غزل زیبا از حافظ خواندم که می نویسم.

( درباره این غزل می توان نشست و یک روز کامل گفتگو کرد. بعد ها پُستی درباره ی معنی این شعر می نویسم. )


سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی / گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی

همچو جم جرعه ی ما کش که ز سرَ دو جهان  / پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

۳      بر در میکده رندان قلندر باشند / که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای / دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سر ما و در میخانه که طرف بامش / به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی

۶      قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل / کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده / مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

۹                            حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار

عملت چیست که فردوس برین می خواهی

۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

خس.

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم / دریاست، چه سنجد که بر این موج خسی رفت  (سعدی)

۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه

همه تقصیر من است ؟

این کاری که من می کنم شاید یه نوع دروغ، خیانت، دورویی، و شاید بسیاری چیزهایی دیگر باشد. اما برای این کار دلیلی منطقی دارم. البته دلیلم شاید برای خودم دلیل باشد، اما نتواند دیگران را توجیه کند. به هر حال من این کار را آغاز کرده ام و الان در حال دروغ، خیانت، دورویی و ... هستم. دلیل من این است که آیا فقط تقصیر من است؟ مگر دیگران در این موضوع تقصیر ندارند ؟ لازم به ذکر است که البته ۷۰٪ از تقصیرات به گردن خود بنده است، اما آن ۳۰٪ را چه کنم؟ درست است که من ۷۰٪ تقصیر دارم، اما آن ۳۰٪ هم به هر حال تقصیر دیگران است و همه گردن من نیست ! اما به هر حال، من به دور از چشم پدر - که اینترنت را بابت قبض زیاد تلفن - قطع کرده اند، اینترنت را وصل می کنم!

در حسرت یک قطره

باد شیرین پاییزی برگهای خسته ی درخت را نوازش می کند. برگها، تلخ، به زمین می ریزند. همه آسمان، ابر است و هوای باران دارد، نم می زند. قطره ها سوار بر موج باد به صورتت می خورند. خورشید از میان ابرها آفتابی می شود. درختان هنوز به باران تشنه اند. کلاغها رفته اند.

آسمان وحشی می شود، می بارد، می کوبد، می غرد، می آشوبد، در هم می زند،... و من تنها یک نظاره گرم.

برگها فرار می کنند به زمین. آدمها فرار می کنند به زیر درختان، به زیر ساختمان، تا تر نشوند، تازه نشوند، عمق قطره را لمس نکنند ... و من بر سر فغانگاه آموزگاران نشسته ام در حسرت یک قطره.

۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

قدم زدن در ساعت 6:15 صبح روز پانزدهم اکتبر، بیست و سوم مهر

صبح ِ زود، صبح ِ بسیار زود، آن زمان که خورشید بیدار می شود و شهر را بیدار می کند، در خیابان های ِ خالی ِ شهر قدم می زنی. زیبایی طلوع تو را مست می کند. می ایستی. محو تماشای طلوع می شوی. طلوعی که ابرهای سفید و سیاه آن را همراهی می کنند. با دوربین ِ نه چندان بروز ت، چند عکس می گیری. همانطور که راه می روی به طلوع می نگری. در خیابان های خالی شهر، تنها پرنده ها ند که پر می زنند. از خیابان ها، دیگر انتظار بوق و صدای موتور و اتومبیل نداری. سکوت ِ سکوت. تنها تو هستی و قدمهایت و صدای کلاغهایی که زیبایی ِ طلوع را تحسین می کنند. وسط خیابان راه می روی. تنها تو هستی و طلوع و مغازه های بسته و رفتگری که به "خسته نباشید" تو جواب نمی دهد. حس ِ غرور می کنی. حس می کنی شاهزاده ی این خیابان های خلوتی. از نسیم ِ خنک ِ صبح ریه ات را پر می کنی و حس می کنی زندگی زیباست .

۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه

یا ...

نمی دونم. وقتی بیکار می شم حس تنهایی به سراغم میاد یا ...

نمی دونم. فقط حس می کنم که، تنها که نه، خیلی دلتنگ شدم .

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

بعضی وقتا بر عکس ه.

یکی گفت: "گرسنگی نکشیدی تا عاشقی از یادت بره." گفتم:"اونایی که عاشقی از یادشون میره گرسنگی می کشن."

۱۳۸۵ مهر ۱۶, یکشنبه

از کسی که از اول عمرش فقط یه بار گریه کرده باید ترسید.

دمی با حافظ

مرو به خانه ی ارباب بی مروت دهر / که گنج عافیتت در سرای خویشتن است (حافظ)

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

تو هم روی ماه خداوند را ببوس

خدا به همان اندازه وجود دارد که تو به آن ایمان داری. شک در وجود خدا دال بر وجود اوست. حال من به آنان که می گویند خدا نیست می خندم. و اینچنین روی ماه خداوند را می بوسم.

واژه ی بی مرز

نمی دانم چطور بگویم از این واژه ی بی پایان، بی انتها، بی مرز.

واژه ای که هر چه در آن می روی، عمیق تر می شوی، و هر چه در آن عمیق تر می شوی، بیشتر می یابی.

در واژه شک بود، و البته هر کس که شک می کند به یقین می رسد.

واژه، واژه است.

واژه، عشق است.

واژه، همان است که می شنود و پاسخ می دهد.

واژه، همان است که با او سخن می گویی.

واژه، همان است که تو را می یابد و تو او را می یابی.

واژه، "خدا"ست.

جنگی مثل من.

من دارم تجربه می کنم. یک جنگ سرد. شاید هم یک جنگ واقعی. جنگی بین عقل و احساس. جنگی بین انتخاب و رهایی. جنگی بین نصیحت و تردید. جنگی مثل اینکه آدم صدای قلب خودش را بشنود و ناشنیده بگیرد. جنگی مثل اینکه آدم از "دوستت دارم" سرشار شود و بیرون نریزد. جنگی مثل صبر. جنگی مثل شعر و نفرت. جنگی مثل خدا و انسان. تقابل دو روح در بدن. جنگ دو روح. جنگی مثل اینکه آدم حس کند تنها خودش صدای خودش را می شنود. جنگی مثل اینکه آدم حس کند بر قلبش قفلی محکم زده شده است. جنگی مثل بوسیدن خیال. جنگی مثل عاشق شدن. جنگی مثل فریاد سکوت. جنگی مثل من.

۱۳۸۵ مهر ۱۲, چهارشنبه

ای کاش نسیم پیامی خدای را ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت / مگر نسیم، پیامی خدای را ببرد     (حافظ)

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

مهمانی ... !

ماه چی ... ؟


چه با مزه !

جدید بود ؟

مهمانی خدا ؟

چه مهمانی ای ؟

عجب میزبانی !

فرض کن مهمانی بروی، از میزبان چیزی بخواهی، به تو ندهد!

مهمانی خدا ؟

مهمانی ای که میزبانش حتی به خواهش آدم گوش نمیده ؟

تلفن .

۷۰ سال دیگه ؟؟

کِی؟؟

الو ؟؟

فردا ؟؟

پس کی ؟؟

ها ؟؟

۳۰ سال دیگه ؟؟

الو ؟!

چی ؟؟

همین الان ؟؟

الو !!

اَاااااااااااااااااااااا ه ...!

بابا این گوشی عزرائیل هم که هیچوقت آنتن نمیده !

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

آیا ، ... خدا ، ... هست ... ؟

خدایا!

تو دعا می شنوی!

یعنی امیدوارم که بشنوی!

بارها از تو خواستم و تو،

دریغ از یک اشاره!

اگر می شنوی،

اگر هستی،

دعایم را اجابت کن!

از تو می خواهم،

چون فکر می کنم که توانا ترینی !

از تو می خواهم،

چون فکر می کنم که قدرت مطلق باشی !

دعایم را اجابت کن!

۱۳۸۵ مهر ۷, جمعه

یه تک بیت از خودم

آسمان گم می شود در قلب بی پایان تو / قطره می افتد ز چشم از پاکی چشمان تو

۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

...

بعضی وقتا آدم حس می کنه خدا کر شده.

۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

داستانی سه جمله ای و البته تاسف بار

فروشی. کفش نوزاد. پوشیده نشده.

۱۳۸۵ شهریور ۲۵, شنبه

آتش، دیگر بس!

دی شب، به اتفاق خانواده، فیلم آتش بس را به صورت سی دی تماشا می کردیم. از کپی رایت و حق انتشار و تخلفاتش - که البته فعلا ًبدون کیفر هستند - که بگذریم، فیلم جالبی بود. حرفه ای نبود. نه بازیگران اصلی اش حرفه ای بودند، نه فیلمنامه اش، و نه حتی کارگردانش. سینماگر نیستم که اظهار فضل کنم!، اما هر کسی می تواند این را درک کند که فیلم کمی "لوس" است! البته از لحاظ معنایی و مفهومی جای خود دارد،: یک فیلم که می خواهد اختلاف ِ میان ِ یک زن متجدد و یک مرد متحجر را نشان دهد.

فیلم بسیار جای درس گرفتن دارد، همه ی ما به چنین عقایدی دچار هستیم که گاهی برای نگاه داشتن یک زندگی یا یک فرد باید آنها را تغییر داد، یا به عبارت بهتر با آن آشتی کرد. مسئله ی "کودک درون" که برداشتی روانشناسانه از احساسان فرد است را مطرح می کند و می گوید که برای حل اختلافات باید با این کودک آشتی کرد و او را نوازش کرد. این کودک، روح ماست و با این کودک است که زندگی می کنیم. گاهی قهر می کند و گاهی شیطنت! گاهی می خندد و گاهی می گرید! ...

زیاد وارد بحث روانشناسی موضوع - که البته بنده تبحر چندانی ندارم و نقل قول می کنم! - نمی شوم. تنها به گفتن این بسنده می کنم که باید با خود آشتی کنیم، تا بتوانیم با دنیا آشتی کنیم.

۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

دیروز با کسی صحبت می کردیم.

می گفت: "همه چیز پول نیست،

ما پول خرج می کنیم که دوست پیدا کنیم."

در لحظه یاد این بخش از شازده کوچولو افتادم:

"...انسان ها عادت کرده اند که همه چیز را با پول بخرند،

و وقتی جایی نیست که دوست بفروشد، انسان ها بی دوست می مانند..."

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

تو اگر دوست می خواهی، مرا اهلی کن

"...شازده کوچولو باز گفت: اما چشم نابیناست؛ باید با دل جستجو کرد."


شازده کوچولو - اثر آنتوان دوسنت اگزوپری - از معدود کتابهاییست که از خواندنش هرگز خسته نمی شوم و باز هم اشتیاق به خواندنش دارم. روزی، جایی، شنیدم که می گفتند : "هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد." شازده کوچولو کتابیست که نه به یک بار خواندن، بلکه به هزاران بار خواندن می ارزد، و با هر بار چیز های جدیدی یاد می گیرم. کتاب ماجرای کسیست که ... خودتان بخوانیدش! اگر هم خوانده اید پیشنهاد می کنم دوباره بخوانیدش!

۱۳۸۵ شهریور ۵, یکشنبه

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن / که در شریعت ما غیر این گناهی نیست (حافظ)

انگاری!

انگاری من شده بود،

انگاری عضوی از من شده بود،

و حالا که نیست،

انگاری آن عضو نیست،

و جایش درد می کند!

۱۳۸۵ شهریور ۱, چهارشنبه

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست / گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت (حافظ)
تو را بوییدم.

بی آن که بدانی.

وارد ریه هایم شدی.

با خونم همراه شدی

و به سلول های من رسیدی.

سلول هایم عاشق شدند.

و اکنون،

من با تمام سلولهایم،

تو را می خوانم.
آن گاه که گرگ و میش هوای من تاریک می شد،

تو تابیدی و مهر بر دلم فشاندی

و هزاران پرنده در من پراندی.

چون بادی در من وزیدی

و ناگاه طوفان شدی

و دلم آشوب کردی.

و اکنون،

با هر واژه ات اوج می گیرم

و با هر نگاهت می تپم.
پسرک خوش بود.

دخترک در هیاهو.

پسرک شادی می کرد.

دخترک پسرک را دید.

دخترک اسم پسر را صدا کرد.

پسرک برگشت.

دخترک لبخند زد.

پسرک ترسید.

دخترک نوازشش کرد.

پسرک لبخند زد.

دخترک برگشت.

پسرک اسم دختر را صدا کرد.

دخترک شادی می کرد.

دخترک خوش بود.

پسرک در هیاهو.

۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

دور از رخ تو دم به دم از گوشه ی چشمم / سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت  (حافظ)
می آیی.

خانه ی دل را از هر چه در اوست خالی می کنی.

از تو لبریز می شوم.

می روی.

تنها یک دل خالی می ماند و بس.

۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

لحظه ها،

پوچ می گذرند،

و نمی گذرند،

شاید.

شاید من پوچ می گذرم،

و نمی گذرم،

شاید.
بیهوده قدم می زنم.

از چیزی می گریزم،

از تو،

از انتظار در آغوش کشیدن نگاهت،

از انتظار بوسیدن صدایت.

و همچنان می گریزم،

و بیهوده قدم می زنم.

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

نمیدونم کجا خونده بودم،

احساسات و عواطف آدما در سنین مختلف.

البته به طنز بود.

یکی از موارد سنین آغاز جوانی و بعد از نوجوانی رو برای پسر ها "جنس مخالف به عنوان فحش (!!!)" نوشته بود.

(منظور من در رفتاره، نه در سخن)

البته خودم قبول ندارم!،

ولی جای تاسفه بعضی از دوستام این رفتار رو دارن.


در پرانتز : این نوع رفتار نه به خاطر دختر بودن طرف مقابل قابل سرزنشه، بلکه به خاطر انسان بودنش و این رفتار با هر انسانی زشته و نه فقط با یک دختر.
خورشید پنهان،

دشتی بیکران،

و ابرهایی که - شاید -

به حال من می زارند.

و آخرین گل پژمرده ی امید،

اشک من را می نوشد.

۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

یه دوست خوب واقعا چقدر خوبه.

اگه دنیات سیاه باشه با یه نقطه ی سفید، میتونه اونو به دنیای سفید بدون حتی یه نقطه ی سیاه تبدیل کنه.

۱۳۸۵ مرداد ۱۶, دوشنبه

دنیای بیرون.

گروهی در جنگ،

گروهی در چپاول آنهایی که به آنها اعتماد کردند،

گروهی در دغدغه ی کسب یک عدد،

و گروهی شناور چون خاشاک.

10 سال بعد ، ایران : پدران مونث

قبولی های کنکور ۸۵: ۷۰٪ دختران ۳۰ ٪ پسران

این دختران فردا تحصیل می کنن.

مدرک میگیرن.

استخدام میشن. (اگه بشن)

عده ایشون مجبور میشن با پسران کم-سواد تر از خودشون ازدواج کنن،

و بشن پدر خانواده.

۱۳۸۵ مرداد ۱۵, یکشنبه

آهای تو!

تو!

تویی که صدامو میشنوی!

میدونم که میشنوی!

میدونی،

یه کم دلم گرفته،

از این و اون،

از روزگار،

از عشقی که شاید هرگز عشق نبوده و نخواهد بود،
نمیدونم،

آهای تو!

این بنده تو تنها نذار!

۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

چون وا نمی کنی گرهی خود گره مباش / ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست (صائب تبریزی)

۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

نقطه ای آبی در دنیای خاکستری - عشق.
پایان دنیا نزدیک است.

دیگر هیچ مادری برای کودکش لالایی نمی خواند.

۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه

اطرافت تماماْ سیاه است.

نوری از یک روزن پدیدار می شود.

و این یعنی زندگی.

خدایا!



ای آفریننده ی آسمانها و زمین!
ای آفریننده ی روح و جسم!
ای آفریننده ی خاک و باد!
ما را بیامرز!
که تو خدایی،

قدرت از آن توست.


ما را بیامرز!


که ما را بدون آنکه بخواهیم آفریدی،


پس ما را ببخش،


و از گناهانمان در گذر،


تا آسوده گردیم.



خدایا!
ما را بیامرز!
که اگر نیامرزی،
هیچ کجا پناه نخواهیم داشت.

خدایا!



ما را بیامرز!
همه ی ما را بیامرز!

چرا که بخشایندگی تو بینهایت است.


خدایا!


ما را بیامرز!


که تو خدایی...

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

مصاحبتی با خدا ...

شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"
من گفتم:"اگر وقت داشته باشید".
خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است.
حال، چه سوالی از من داری؟"
گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"
خدا گفت:
"اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،
و به سرعت رشد میکنند،
و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،
و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،
حال خود را از یاد می برند،
که دیگر نه در حال زندگی می کنند،
نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،
گویا هیچگاه نخواهند مرد،
و طوری میمیرند،
انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،
و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:
"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:
"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،
آنها باید به خودشان اجازه دوست داشته شدن دهند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند، به جا بگذارند.
ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،
کسی نیست که بیشترین را دارا ست،
بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،
ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،
و آن را به شکلهای مختلف ببینند.
بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،
بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم: "از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:
"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
"بدانند که من اینجا هستم،
همیشه...."

برگردان از-- Interview with GOD
این جوک رو که شنیدم کلی خندیدم :

یه روز یه بابایی سوار تاکسی میشه، راننده بهش میگه دستت لای در گیر نکنه. یارو مرام میذاره میگه: سرت لای در گیر نکنه!!

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند  /  قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست  (حافظ)

۱۳۸۵ تیر ۲۹, پنجشنبه

چرا بعضی از آدما فکر می کنن بزرگ شدن توی کینه، بددهنی، نفاق و ... خلاصه میشه؟؟

چرا داشتن سادگی و بخشایش کودکی نمیتونه نشان بزرگی باشه؟؟
امروز رفتیم عروسی!

مراسم ساعت ۷ شروع میشد.

مامان و زن داییم آرایشگاه بودن که با داییم ساعت ۷:۳۰ اومدن دنبالم!

از ترافیک و آدرس اشتباه گرفتن که بگذریم، ماشین وسط راه خراب شد!

حالا شانس آوردیم دائیم به کارهای مکانیکی وارده، وگرنه بعد مراسم می رسیدیم،

یعنی حدودا ْ برای صبحونه اونجا بودیم.

به هر حال ساعت ۹:۴۵ رسیدیم اونجا (یعنی ۴۵ دقیقه قبل از اتمام مراسم).

ولی جاتون خالی.

همون ۴۵ دقیقه هم خوش گذشت (خوشبختانه به شام رسیدیم!). D:


( من یه مسئله ای برام لاینحل مونده.

چرا آدمی که می خواد زندگی تازه ای رو شروع کنه،

باید انقدر عذاب بکشه؟؟

واقعا حس می کنم باید تفکرمون رو در مورد خیلی موارد،

از جمله ازدواج تغییر بدیم.)

اولین پست این وبلاگ

راستش، هوس کردم آرشیو خودم رو بخونم!

و جالب اینه که یه چیزایی هم یاد گرفتم!

این اولین پستی بود که تو وبلاگ گذاشتم (خیلی قشنگه) :



کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی-- آب تاریک خروشان--که هست مرا فرو پیچیده و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره ی گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته ی دگر گونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

--سهراب سپهری
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار / غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست   (حافظ)
"هر دفعه توی آب میبینم

مردی را که کله معلق ایستاده

خنده ام می گیرد.

اما نباید به او بخندم.

شاید در دنیائی دیگر

زمانی دیگر

شهری دیگر

او درست دیده شود

من کله معلق."

- شل سیلور استین

۱۳۸۵ تیر ۲۷, سه‌شنبه

" آقا کلاهدار


بیست و یک کلاه داشت


هر کدام یک جور


و آقا سردار


بیست و یک سر داشت


و فقط یکی به نام خودش


هر وقت آقا سردار


بر می خورد به آقای کلاهدار


از خرید و فروش کلاه


حرف می زدند.


آخر سر آقا کلاهدار


تنها کلاه آقای سردار را خرید!


تا حال شنیده بودی


داستانی از این عجیب تر؟ "


- شل سیلور استین




میدونین،


توی این داستان، یک جامعه ی سرمایه داری به طور کامل به تصویر کشیده شده است.


آقای کلاهدار نماد سرمایه داران و سرمایه اندوزان و اونایی که در ازای ارائه ی خدمت پول میگیرن،


آقای سردار نماد مردمی که در این جامعه زندگی می کنن،


پولی که آقای کلاهدار به آقای سردار می ده نماد خدماتی که انجام میده ،


و در آخر کلاه نماد پوله.



جامعه سرمایه داری، جامعه ایست که هر روز در اون پولدارها پولدارتر و فقیر ها فقیرتر میشن

۱۳۸۵ تیر ۱۶, جمعه

چه بسا مسیر های یکسان و هدف های گوناگون.

۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه

شکر یعنی دانستن اینکه نعمت هایی که می رسد از خداست و رنجها از حکمت اوست.

۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

ما خیلی وقتا از کسایی که یه حرف قشنگ میزنن یا کسانی که می خوان ما رو راهنمایی کنن بدمون میاد.

باید بدونیم که ما از اون شخص بدمون نمیاد، بلکه از وجدان خودمون متنفریم.

۱۳۸۵ خرداد ۱۳, شنبه

تلویزیون داره تصاویر امام خمینی و انقلاب رو پخش می کنه.

آدم فکر که می کنه می بینه بعضی ها دقیقا ْ ( و میگم دقیقا ْ یعنی دقیقا ْ) مثل گوسفندن.

دقیقا ْ مثل گوسفند با جوَ حرکت میکنن.

مثل گوسفند فقط یک متری جلوشون رو می بینن٬

و مثل گوسفند از فکر کردن آزادن.


بس نکو گفت آن رسول خوش جواز / ذره ای عقلت به از صوم و نماز

زانکه عقلت جوهر است این دو غرض / این دو در تکمیل آن شد مفترض     (مولوی)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم.

روز ها داره مثل برق و باد می گذره.

با خودم فکر میکنم،

الان ۱۷ سالمه،

تا چند سال دیگه زنده ام؟

چند سال دیگه میمیرم؟
چقدر زندگی برام مهمه؟

شده چشمامو بستم،

خودم رو تصور کردم.

"خودم" که نه.

این پوست و گوشتی که خدا لطف کرده به ما داده.

بدون روح.


چقدر دیگه باید بدون هدف،

بدون خدا،

زندگی کرد؟
بعضی وقت ها احساس می کنم اون هدفی رو که باید بهش برسم، دارم از خودم دور می کنم.

یا،

نمیدونم،

یه جورایی جلوم گرفته شده،

مسیرم تغییر کرده.

از اون ایده آلی که "وجدان" برام تعریف میکنه، دارم دور میشم.

نمیدونم باید قید زندگی معمولی، ماشینی، زمینی، را زد،

یا بیخیال "انسان" شدن شد؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

چه بسا عالمانی که جهل آنها باعث نابودیشان شد و علمشان آنها را سودی نبخشید.     - امام علی (ع)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

در دشتی بیکران٬

آفتاب غروب می کند.

شیری خسته٬ با نگاهش به من لبخند می زند.

گویی به من امید دارد.

دیری نمی پاید که کفتار ها او را میدرند.

و من تنها یک نظاره گرم...

با چشمهای گریان...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی / وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند   (حافظ)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

بي امني در حومه شهر موج مي زند.

در مرز ها به راحتي قاچاق مي كنند.

در بازارهاي سياه به راحتي سلامت مردم به داروهاي قلابي فروخته مي شود.

چرا؟...

چون كه نيروي انتظامي مشغول درست كردن روسري خانمهاست.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲, شنبه

سطح فکر رو ببینید ! :

در برنامه گفتگوی ویژه خبری با موضوع مسائل اخیر درباره حجاب یه حاج آقایی رو میارن٬ (یکی از همین مسئولا)

ازش میپرسن آیا با این کار حجاب مردم درست میشه؟؟

میگه که همونطور که کمربند رو اجباری کردیم٬ ایستادن پیاده ها پشت چراغ رو اجباری کردیم و جواب داد٬ این هم جواب میده. (!!!!!)

۱۳۸۵ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

همه مون کم و بیش یه چیزایی درباره مرگ شنیدیم.
ولی کمتر کسی اون رو "باور" کرده.
کمتر کسی خودش رو در حال مرگ یا در پیری تصور کرده.
چرا کمتر کسی فکر این رو میکنه که روزی قراره پیر بشه٬ روزی قراره بمیره٬ و روزی قراره ازش سوال بشه؟
چرا؟؟
انسان باش تا بقیه مثل تو انسان بشن.
امروز توی کلاس دینی بحث بود : بهشت و جهنم.
بحث هایی که میشد سر بهشت و جهنم همه شون انگار یه دور تو وجود من تکرار شده بود.
من قبلا به این نتیجه رسیده بودم که وحشتناک ترین عذابی که آدم اونور میکشه "حسرته".

میدونین چیه.
هر کسی یه پیامبر درون خودش داره.
حالا اسمش میخواد وجدان باشه٬... هرچی.
این خصلت "همه"ی ماست.
باید این رو پرورش داد.
باید این خصلت رشد کنه.
تا خودت بشی "وجدان".
تا بشی "پیامبر".
باید "پیامبر" رو درون خودت زنده کنی تا بتونی "وحی" رو دریافت کنی.
باید "پیامبر" رو احیا کنی تا به معراج بری.

"سعی کنیم خوب باشیم٬ پیامبر پیشکش"
حرف بعضی ها اینه.
تا وقتی به نمره ۱۰ فکر میکنیم٬ ۶ و ۷ میگیریم.
اما وقتی هدف رو ۲۰ قرار بدیم٬ ۱۹ میشیم.
بیخیال.

۱۳۸۵ فروردین ۲۵, جمعه

تا حالا یه دریل تو مغزتون فرو کردن؟
الان مامانم گیر داده که از اینترنت بیا بیرون!
همون حس بهم دست میده!
یه مدته پشت به نور حرکت می کنم.
باید مسیرمو عوض کنم.

۱۳۸۵ فروردین ۲۳, چهارشنبه

چه روزایی که گذشت...
جالبه.
روزا میگذره٬
با تمام خاطرات خوب و بدی که به جا میذاره.
نباید از رفتن لحظه ها ناراحت بود.
باید تا می تونیم از لحظه ها لذت ببریم.
لحظه هایی که گذشت مثل سمینار٬ حلی کاپ٬ Iran Open یا حتی بودن با بچه هایی مثل مصطفی.
به آینده فکر میکنم.
هر کسی از رفقا یه سمتی میره.
بدون دونستن اینکه بعدا به هم خواهیم رسید یا نه.
از هم جدا می شیم٬
هر کس برای خودش زندگی ای تشکیل میده.
به آدم یه حالی دست میده.

بهش فکر نکنم بهتره.

۱۳۸۵ فروردین ۱۴, دوشنبه

اگر توی دوراهی ای گیر کردی٬
ندونستی کدوم طرف بری٬
از وجدانت سوال کن!
جواب میده!

۱۳۸۵ فروردین ۴, جمعه

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست (حافظ)
کتاب کیمیاگر رو برای بار دوم شروع به خوندن کردم.
دفعه ی اولم وقتی بود که خیلی بچه بودم و هیچی نمی فهمیدم.
ولی اینبار تا همون فصل ۱ که خوندم یه چیزایی توی ذهنم جرقه زد.
توی کتاب از شگون های الهی و نشانه هایی که خداوند برای رسیدن به هدفت قرار میده صحبت شده بود.
و اینکه "وقتی اراده می کنی٬ تمام جهانیان برای رسیدن تو به هدفت بسیچ می شوند."
و "در زندگی شگون ها و نشانه هایی هست که باید آنها را بفهمی."
و همینطور "هر انسانی میدونه که ماموریتش توی این دنیا چیه"
در این موضوع ها فکر می کردم.
با زندگی خودم تطبیقش دادم.
شگون هایی مثل اینکه من به طور اتفاقی وارد عرضه شبیه سازی امداد شدم. برای اینکه یه دید فرکتالی پیدا کنم. (الان حوصله ندارم٬ بعدا توضیح میدم)
یا اینکه یکی از دوستام منو به IT علاقه مند کرد:
رشته ای که بهترینه برای خدمت به کشورم- که بزرگترین هدفم قبل از برقراری حکومت عشق در جهانه.
یا ورودم به دبیرستان علامه حلی.

اینها همه شگون بودند. راهنماهای راه من به سوی او. به سوی کمال.
و آدم وقتی اراده می کنه٬ جهان برای رسیدن او به هدفش بسیچ میشه.

و سخرلکم ما فی السماوات و ما فی الارض
"و هر چه در آسمان ها و زمین است را به تسخیر شما در آوردیم."
(امیدوارم آیه رو دزست نوشته باشم)

آدم باید این نشانه ها رو توی زندگی خودش ببینه و بگیره.

قطعا هر کس یه راهنماها و شگون هایی داره.

۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

بعضی وقتا آدما از خودشون می پرسن "من خوابم یا بیدار؟"
بدون اینکه بدونن بیداری٬ خوابی بیش نیست.
نگرانی غم فردا را نمی زداید٬ بلکه صرفا ْ سرور امروز را از بین می برد. (لئو بوسکالیا)

۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا / من چرا عشرت امروز به فردا فکنم (حافظ)

۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ / طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

HLCP

You fall down,
your face crashes,
you stand up,
you point your finger to where you fell from,
you find yourself high.

۱۳۸۴ اسفند ۱, دوشنبه

سمينار 22، افسانه اي فراموش نشدنی

شلوغي ها کم و کم و کمتر ميشن.
قلبم تند تر ميزنه...
"يعني اينم تموم شد؟"
دويدن هاي اينور اونور،
چاب کردن اطلاعيه ها،
راهنمايي کردن ها،
بريدن کارتن پلاست ها،
تا نصف شب موندن ها،
بالاخره تموم شد؟

اندکي نمي گذره،
همه زحماتمون،
همه خاطراتمون،
همه گوشه اي روي آشغالها افتادن.
عده اي عصباني اند،
عده اي گريه مي کنن،
همه يه جوري حالشون گرفته اس.
کاش میشد برگردم به 3 روز پيش.

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

دست هايت را مي بندند.
چشمانت را مي بندند.
فکرت را مي بندند.
"به اين در وارد شو"
مي خواهند خوشبختت کنند.
باغ پشت در ديگر است.
"بخوان"
متغير ها را جلويت مي گذارند.
راه راه ديگر است.

۱۳۸۴ بهمن ۲۱, جمعه

از عاشورا چیزی یاد گرفتم:
با حق باش٬
مهم نیست پیروز میشی یا نه.
مهم اینه که به حق بودی.
فقط این دنیا نیست که.
اون دنیا حق پیروز میشه.
کاش اینو سرلوحه زندگیمون کنیم.

۱۳۸۴ بهمن ۱۴, جمعه

اگر پي قدرت هستي، اول بايد بزرگترين قدرت - غلبه بر خود - رو بدست بياري.

۱۳۸۴ بهمن ۱۲, چهارشنبه

غلامي، طبقي سر پوشيده با خود همي برد، يکي پرسيد: در اين طبق چيست؟ غلام گفت: اگر لازم بود آنچه در طبق است آشکار شود در آن را نمي پوشاندند.

"عطار نيشابوري"

۱۳۸۴ بهمن ۱۰, دوشنبه

من تا الان فکر مي کردم طرفداري از برنامه ي هسته اي جمهوري اسلامي کار اشتباهيه.
با خودم مي گفتم:
- اوني که وسط خيابون خوابيده و نون شبش رو نداره بخوره چه نيازي به انرژي هسته اي داره؟
- اين همه فقير و تهيدست که تو جامعه وجود داره چه نيازي به انرژي هسته اي داره؟
- ايران چرا اين همه سرمايه و وقت رو روي پالايشگاه هاي نفت و گاز نمي ذاره که از اين لحاظ ميتونه تو جهان اول باشه (ايران جزو دارندگان بيشترين گاز جهانه).
- چه؟... چرا؟ ...
ولي اخيراً فهميدم آمريکا خيلي داره تند ميره.
کثافت هاي آشغال ايران رو تحريم کردن.
الان تو اينترنت، فردا تو خيلي چيزاي ديگه.
تو رو خدا تو مسئله ي هسته اي پشت همديگه و دولت ايران باشيم.
الان مسائل هسته اي ايران شده هويت ما.

دولت ايران کم اشتباه نداره.
ولي نبايد تلافي شو اينجا خالي کرد.
چون مثل تف سر بالاست.
بر مي گرده به خودمون.
فعلا بايد پشت هم باشيم.

۱۳۸۴ دی ۲۴, شنبه

عشق خیلی جالبه.
تنها چیزیه که بین همه انسانها مشترک و در عین حال منحصر به فرد ه.
به قول رضا صادقی:
"یکی عشقش آدمیزاد٬ یکی عشقش ساحله"
بعضی ها هم مثل من عشقشون عاشق شدنه.
(البته این جمله ی آخری مال خودم بود٬ نه رضا صادقی)
-سلام
-سلام
-چطوری؟
-چطوری؟
-مرسی.
-مرسی.
-چه خبر؟
-چه خبر؟

آدم که بیکار باشه همینه دیگه -
تازه فرداشم امتحان کامپیوتر داشته باشته! -
میشینه با خودش چت می کنه!!
یه زمانی عاشق بودما!
بد جور!
آدم انگار با همین آرزوهای کوچک بزرگ میشه... کم٬کم.

۱۳۸۴ دی ۱۲, دوشنبه

احساس می کنم دارم پسرفت میکنم.
تو عقل.
انگار آدم هر چی عشقش کمتر میشه عقلشم کم میشه.
زندگی آدمو از عشق دور می کنه.
بعضی اجبارا.
شاید هم انتخابهای خودم.
نمیدونم عشقو تغییر بدم با زندگی رو؟

( پ.ن. : عشق همیشه مساوی رابطه ی عاشقانه نیست٬ میدونین که)
«کاش» ها و «شاید» ها زندگی رو پر کرده.
کمی باید به فکر «باید» و «هست» بود.