۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

قدم زدن در ساعت 6:15 صبح روز پانزدهم اکتبر، بیست و سوم مهر

صبح ِ زود، صبح ِ بسیار زود، آن زمان که خورشید بیدار می شود و شهر را بیدار می کند، در خیابان های ِ خالی ِ شهر قدم می زنی. زیبایی طلوع تو را مست می کند. می ایستی. محو تماشای طلوع می شوی. طلوعی که ابرهای سفید و سیاه آن را همراهی می کنند. با دوربین ِ نه چندان بروز ت، چند عکس می گیری. همانطور که راه می روی به طلوع می نگری. در خیابان های خالی شهر، تنها پرنده ها ند که پر می زنند. از خیابان ها، دیگر انتظار بوق و صدای موتور و اتومبیل نداری. سکوت ِ سکوت. تنها تو هستی و قدمهایت و صدای کلاغهایی که زیبایی ِ طلوع را تحسین می کنند. وسط خیابان راه می روی. تنها تو هستی و طلوع و مغازه های بسته و رفتگری که به "خسته نباشید" تو جواب نمی دهد. حس ِ غرور می کنی. حس می کنی شاهزاده ی این خیابان های خلوتی. از نسیم ِ خنک ِ صبح ریه ات را پر می کنی و حس می کنی زندگی زیباست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر