خاک
از تو جان میگیرد
ای نفسِ آن آبی
که دلتنگ ماهیست
با چشمان نقرهایات زمان را بشکاف
شنا نمیدانم
غرق پوستات
که هنوز بوی گندم میدهد
و زخمهایام شمردنی نیست.
□
خاک از تو جان میگیرد
و من خاک شدهام
به افسون نقرهای چشمانات
و دستهایات آواز دور جادههاست
که از من میگریزند
ای نگاه کودکانهی آینهها
از کجا میتوان تو را دزدید؟
به کجا میشود تو را برد
آینهها همدست سایه شدند
و نقرهی چشمهایات داغ بر تنم
آینه میشوم
و دستهای تو آباند
زمان را به آهی بشکاف
در انتظار خورشید
تا تنم را به آتشی بیاراید.