۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

زمان را بشکاف


خاک
از تو جان می‌گیرد
ای نفسِ آن آبی
که دلتنگ ماهی‌ست
با چشمان نقره‌ای‌ات زمان را بشکاف
شنا نمی‌دانم
غرق پوست‌ات
که هنوز بوی گندم می‌دهد
و زخم‌های‌ام شمردنی نیست.

خاک از تو جان می‌گیرد
و من خاک شده‌ام
به افسون نقره‌ای چشمان‌ات
و دست‌های‌ات آواز دور جاده‌هاست
که از من می‌گریزند
ای نگاه کودکانه‌ی آینه‌ها
از کجا می‌توان تو را دزدید؟
به کجا می‌شود تو را برد
آینه‌ها هم‌دست سایه شدند
و نقره‌ی چشم‌های‌ات داغ بر تنم
آینه می‌شوم
و دست‌های تو آب‌اند
زمان را به آهی بشکاف
در انتظار خورشید
تا تنم را به آتشی بیاراید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر