۱۳۸۶ مرداد ۸, دوشنبه

پلیس خانواده

از یکی از دوستان شنیدم که در یک رستوران نشسته بودند که چند تا پلیس ارشادی وارد آنجا می شوند و شروع به قدم زدن و "پاییدن" مردم می کنند. علت این امر را که جویا می شوند، جواب "مبارزه با مظاهر فساد غربی" را می شنوند.


در همین راستا و به علت اجرای موفق طرح مبارزه با بدحجابی که با نام جدید "امنیت اخلاقی" در دسترس عموم قرار گرفت، و از آنجایی که طی یک نظر سنجی از سوی پلیس، 107.2% از مردم عزیز و شریفمان حمایت خود را از این طرح اعلام کرده بودند و خواستار اجرای مستمر آن حتی در برف و باران و سیل و زلزله و ... بودند، طرح "پلیس خانواده" پیشنهاد شده است که با اجرای این طرح، شب های جمعه در هر خانه دو پلیس، مرد و زن، مستقر خواهند شد تا در صورت اتفاق افتادن خلاف شرع و منکر، اینها با مظاهر فساد غربی مبارزه کرده و بینی آمریکا را – که باعث و بانی چنین فساد گسترده ای در میان مردم چشم پاک ایران است – به خاک بمالند.


همچنین سردار درباره ی برخورد با تیشرت های مارک دار – که نا خواسته باعث تبلیغ فساد و بی بند و باری می شود- اضافه کرد: "آن دسته از جوانانی که قصد استفاده از این تیشرت ها را دارند، می توانند حق تبلیغ خود را با مراجعه به یگان های ارشاد نیروی انتظامی پرداخت کنند."

رحمتی برای جهانیان

عید پارسال بود. دو عدد ماهی خوشگل قرمز خریدیم و در قفس مخصوص خودشان – تنگ – انداختیم. یکی شان بسیار آرام و بی تحرک بود و دیگری که هنوز زنده است، بسیار پر جنب و جوش است.


هر گاه نزدیک تنگ می شوم، ماهی پر جنب و جوش اگر گرسنه اش باشد، به سوی من شنا می کند و می فهمم که غذا می خواهد. وقتی ماهی دیگر زنده بود از برکت وجود ماهی پر جنب و جوش سیر می شد.


این ها مرا یاد صفت "رحمة للعالمین" پیامبر می انداختند؛ یکی از ماهی ها غذا دهنده را میخواند و ماهی ها از برکت وجود او گرسنه نمی مانند و سیر می شوند.


منظور من از این حرف این است که کسی که خدا را می خواند، همیشه "رحمة للعالمین است؛ چرا که نه تنها به خود سود می رساند، که به دیگران نیز سود او می رسد. فقط شاید در ابعادی کوچکتر از "عالمین".

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

از همیشه تا همیشه

می گویند امشب شب آرزوهاست. معنی اش را نمی دانم. شاید به این معنی ست که خداوند به تو گوش می دهد تا با او درد دل کنی. من گناهکارم. تو گناهکاری. همه گناهکارند. من شرمسار از گناهی که کرده ام و بزرگی خداوندی که بخشاینده ست. شاید هم امشب تو بهتر می توانی دعا کنی، آرزو کنی، با خداوند قشنگتر حرف بزنی. شاید فراموشی هایت را بازیابی.

از خداوند در این "شب آرزو ها" هیچ چیز نمی خواهم، مگر تو را، که همه چیز منی. تو تنها امید منی برای اینکه بایستم. تو همیشه ی منی. شانه های توست که دوست دارم تنها محفل شور اشک های من باشد. هنوز از هم دوریم، با این که نزدیکیم. و از خداوند می خواهم تا قلب ما را آنقدر به هم نزدیک کند که آمیزه ی صدایشان را با هم بشنویم. دوستت دارم. از همیشه تا همیشه.

بیچاره آن گل که لهش کردند

نمی دانم آیا شما هم کلیپ آن دختر را دیده اید که زیر لگد های مشتی گراز انسان نما له می شود یا نه ؟؟ وقتی آن کلیپ را دیدم به خودم لرزیدم، از خشم، از نفرت. آنطور که شنیده ام، از رسوم قبیله ای این انسان نما ها -که احتمالا در عراق هستند- بوده که دختر باید با فامیلش ازدواج کند و اگر اینطور نکند، سرنوشتش این است. وقتی این کلیپ را دیدم نفس هایم دست خودم نبود. کم مانده بود فریاد بکشم. مشتی گرازصفت تر در نزدیکی صحنه با موبایل در حال فیلمبرداری بودند. بیچاره آن گل که لهش کردند.

مثلا انسان لقب اشرف مخلوقات را دارد. اما این حیوانات همه عقده های دوران بچگی شان را سر دختری جوان و بیچاره خالی کردند. از وجدان هم که همه خلاصند. احتمالا به خود اینطور می گویند:"خیلی حال داد ها، حسابی لگدمالش کردیم. دختره ی جنده. اصلا حقش بود که مرد. به ما چه؟؟ همه داشتن لگدش میزدن ما هم زدیم دیگه. ما تقصیری نداریم که."

اما ای کاش می دانستند که "حقش بود" عبارتی ست که در دو جهان، تنها و تنها خداوند حق دارد از آن استفاده کند و با استفاده کنندگان غیر مجاز آن به شدت برخورد می شود - در آن دنیا و شاید هم قبل از آن.

حضرت عیسی (ع) می فرماید:"گناهکار را سنگسار کنید، اما نخستین سنگ را کسی بزند که در عمرش هیچ گناهی نکرده باشد."

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

بر سر ناامیدان امید بپاش ...

روزی خدا از من خواست دیگران را ببینم. دیدم. گفت: چه دیدی ؟؟ گفتم: مشتی نا امید. مشتی بی تو. گفت: دلت با من است؟؟ گفتم: هیچ. مرده ام. نفسم می دهی و از تو می گریزم. کاش با تو بودم. کاش در آغوشت بودم. کاش با دست تو بر سر همه ناامیدان می کشیدم. کاش دست سپیدت بر دل سیاهم بود. کاش ... گفت : مرا دوست داری ؟؟ گفتم : نمی دانم. از خودم هم گریزانم. کاش تو با همه بودی. گفت: نه، کاش همه با من بودند.

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

بدون سلام، برای تو، گلم

بدون سلام می نویسم. این نامه برای توست. برای تو، که باشد روزی مرا ورق بزنی و ببینی ردپای تو در جای جای فکرم همیشه و هنوز قدم می زند.

از همان آغاز دوستت داشتم. از همان هوای سرد. که تو گرم، باریدی و مرا شعله ور کردی. بر ظلماتم تابیدی و نورم کردی. تو را خورشید پنداشتم، و چه اشتباهی ... تو برتر از آن بودی. بر کویر نیازم می باریدی. و چه باران شعله وری بر دلم می ریختی.

اکنون شناختمت و شاید، از من دور شده باشی و شاید هم همین جا باشی، در قلب من. اکنون شناختمت و تو گوهری بودی در صدف شناخت. اما من، یارای آن نبودم که به صدف رخنه کنم و تو گوهر را ببویم.

اکنون که کیلومتر ها به هم نزدیکیم، تو را می بویم و خالی وجودم را از تو پر می کنم و باشد که زمزمه های فاصله، آوازهای امید را بسازند و با هم، دست در دست و پا به پا، لبخند خداوند را ببوسیم.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

صحبتی با خدا

یکی از جالبترین کارهایی که می توانیم انجام دهیم این است که هر از چندی آرشیو خود را بخوانیم. هم می توانیم خاطره هایی را که فراموش کرده ایم به یاد بیاوریم و گاهی هم از آنها درس بگیریم. و از آنجایی که انسانهای فراموشکاری هستیم، بعضی از افکار و اعتقادات خود را باز یابیم. یکی از جالبترین پست هایی که نوشته بودم و در حقیقت از متنی انگلیسی ترجمه کرده بودم را پیدا کردم و دیدم چه خوب است که دوباره بنویسم و هم یادآدوری برای من شود و هم برای دیگران.



شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"

گفتم:"اگر وقت داشته باشید".

خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است. حال، چه سوالی از من داری؟"

گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"

خدا گفت: "اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،

و به سرعت رشد میکنند،

و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،

و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،

حال خود را از یاد می برند،

که دیگر نه در حال زندگی می کنند،

نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،

گویا هیچگاه نخواهند مرد،

و طوری میمیرند،

انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،

و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:

"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:

"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،

بلکه باید بتوانند دوست داشتنی باشند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید

که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند،

به جا بگذارند.

ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،

کسی نیست که بیشترین را دارا ست،

بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،

ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،

و آن را به شکلهای مختلف ببینند.

بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،

بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم:

"از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:

"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

"بدانند که من اینجا هستم،

همیشه...."

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

انحصار طلبی

نمی دانم چرا اینقدر در مورد عشق خودم انحصار طلبم. خودم هم می دانم که این احساس هم باعث اذیت شدن خودم می شود و هم باعث اذیت شدن طرف مقابلم. اما چه کنم، انگار حسی به من می گوید که کسی دارد او را از تو میگیرد، باید مواظب باشی و اقدام کنی ! انگار دوست دارم تنها او عاشق من باشد و تنها من عاشق او باشم.

نمی دانم چرا، اما حس عجیبی ست. و اصلا نمی دانم چرا وجود دارد! به هر حال، شاید به قول شل سیلور استاین : "او هم می تواند تو را دوست داشته باشد، هم بقیه را ! ".

احساسات عقلی ؟؟

سخنی از  - احتمالا ً - افلاطون را جایی خواندم که جالب بود. خلاصه اش چنین:

"دوست داشتن کار دل است. مثل دیدن که کار چشم است. وقتی با عقل تصمیم گرفتی و با عقل کسی را دوست داشتی، آن دوست داشتن ارزش دارد."


فکر میکنم مثال جالبی در این مورد باشد که بگوییم احساسات مانند دروس دوره ی راهنمایی و عقل مانند دروس دوره ی دبیرستان و در سطوح بالاتر مثل دروس دانشگاهی است. احساسات را داری که با چیزهایی همچون دوست داشتن، نفرت، عشق، خشم، و ... آشنا شوی و با عقل همین احساسات را به صورت گسترده تر و عمیق تر بسط میدهی. مثلا برای اینکه چیزی را با عقل دوست داشته باشی، تمام جوانب آن را بررسی می کنی و آنگاه دوست می داری. (شاید بتوان اسم آن را احساسات عقلی گذاشت.)


البته منظور من این نیست که دختران- که معمولا ً احساساتی هستند - مثل افراد کم سواد می مانند. بلکه به عقیده ی من زیبایی وجود دختران در همین احساساتی بودن آنهاست. دختران زیبا هستند چون احساساتشان پاک است. (حرفهایم از کجا به کجا کشیده شد! )


به هر حال ، این بود نظر من درباره ی سخنی از - احتمالا ً - افلاطون !

یک تیر دو سر - کدام سمت ؟؟

آیت ا... خامنه ای در سخنرانی خود در حضور زنان "نخبه" گفت : "زن کامل گاه برتر از مرد کامل است."


جالب است. هم می توان از این حرف برداشت خوب کرد و هم برداشت بد. هم می توان منظور او را این دانست که کامل بودن زن و مرد نمی شناسد و هر انسانی می تواند کامل باشد. و هم می توان اینطور برداشت کرد که در اکثریت موارد، مرد کامل برتر از زن کامل است و گاهی پیش می آید که زن کامل برتر از مرد کامل شود. حالا تصمیم با خودتان.


(آرایه های این بند : لف و نشر مرتب)