۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

بر سر ناامیدان امید بپاش ...

روزی خدا از من خواست دیگران را ببینم. دیدم. گفت: چه دیدی ؟؟ گفتم: مشتی نا امید. مشتی بی تو. گفت: دلت با من است؟؟ گفتم: هیچ. مرده ام. نفسم می دهی و از تو می گریزم. کاش با تو بودم. کاش در آغوشت بودم. کاش با دست تو بر سر همه ناامیدان می کشیدم. کاش دست سپیدت بر دل سیاهم بود. کاش ... گفت : مرا دوست داری ؟؟ گفتم : نمی دانم. از خودم هم گریزانم. کاش تو با همه بودی. گفت: نه، کاش همه با من بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر