۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

بدون سلام، برای تو، گلم

بدون سلام می نویسم. این نامه برای توست. برای تو، که باشد روزی مرا ورق بزنی و ببینی ردپای تو در جای جای فکرم همیشه و هنوز قدم می زند.

از همان آغاز دوستت داشتم. از همان هوای سرد. که تو گرم، باریدی و مرا شعله ور کردی. بر ظلماتم تابیدی و نورم کردی. تو را خورشید پنداشتم، و چه اشتباهی ... تو برتر از آن بودی. بر کویر نیازم می باریدی. و چه باران شعله وری بر دلم می ریختی.

اکنون شناختمت و شاید، از من دور شده باشی و شاید هم همین جا باشی، در قلب من. اکنون شناختمت و تو گوهری بودی در صدف شناخت. اما من، یارای آن نبودم که به صدف رخنه کنم و تو گوهر را ببویم.

اکنون که کیلومتر ها به هم نزدیکیم، تو را می بویم و خالی وجودم را از تو پر می کنم و باشد که زمزمه های فاصله، آوازهای امید را بسازند و با هم، دست در دست و پا به پا، لبخند خداوند را ببوسیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر