۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

چشم پدر.

کشیش به پسر گفت: "پسرم، به سختی ها و مشکلات که برخوردی، با خدایت حرف بزن. او چاره جویی می کند."

پسر گفت : "چشم پدر." و هرگز با خدایش حرف نزد؛ چرا که هرگز هیچ مشکلی برایش پیش نیامد.

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

لعنت

گاهی دلم تنگ میشه واسه روزای گذشته .. واسه روزایی که همه با هم، خندون و خوشحال. الان که آخرای سال پیشه همه غممون گرفته .. جدایی همیشه سخته ... دلم تنگ میشه واسه اون روزایی که از ته دل می خندیدیم.. دلم تنگ میشه واسه خودم .. انگار این روزا خیلی کند میگذره .. کند و وحشتناک .. تک تک ثانیه هاش کابوس جدایی رو داره .. جدایی از هم .. جدایی از خود گذشته مون .. جدایی از اون بچه های دبیرستانی .. لعنت به جبر گذر زمان .. چرا باید زمان بگذره ؟ .. لعنت به این که هر سال یک سال بزرگتر میشیم .. لعنت به این که هر ثانیه یه ثانیه میگذره .. لعنت به این که نمی دونیم کجا داریم میریم.. لعنت..

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

پوست

- این شعر مولانا رو شنیدی؟ خیلی قشنگه! : "مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا / پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا"


- آره قشنگ بود. ولی اشتباه خوندی. اون /پوست/ خونده نمیشه. باید /پُست/ بخونیش. البته /_ُ/ یه ذره کشیده میشه.


- خوب اینجوری وزن عروضی ش به هم میریزه. درستش همونیه که من خوندم. باید /وُ/ خونده بشه. قشنگتر هم میشه.


- خب قواعد میگه که باید /پُست/ بخونیش! اصلا بذار یه مثال دیگه برات بزنم ...



(در قونیه زلزله ای نه چندان شدید احساس شد.)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

قدرت

خیلی راحته که روی جسد وایسی و بگی که من کشتمش. راحته که بگی در زمان حیاتش، نوکر من بود. راحته که بهش چهار تا نخ ببندی و عین عروسک خیمه شب بازی به همه نشونش بدی. راحته .خیلی راحت! هر کاری میتونی با اون جسد بکنی. آره، بزرگ میشی. باد میشی. قدرت پیدا می کنی! همه بهت میگن به به، آقا مخلصیم، به به خانم چاکریم. اما خب، موقته، چون بوی جسد به هر حال در میاد و دیگه هیچکس فریب نمی خوره. بدی ش اینه که قدرتتو از دست میدی. موش میشی و آدما می خورنت. همین.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

به پاس 7 سال خاطره

با چند روزي تاخير به بهانه ی روز سمپاد مي نويسم. به پاس هفت سال خاطره.


0. دوران دبستانم را در كرج گذراندم. دبستان خيام. سالهاي آخرم مدير اصرار داشت كه به مدرسه ي سمپاد بروم. آزمون داديم و ... قبول شديم. آن سال به تهران نقل مكان كرديم. در خانه اي در ميدان قزوين ساكن شديم. رفتن به مدرسه برايم راحت بود. چندان دور نبود: مدرسه حلي (1)، خيابان شيخ هادي.


1 و 2 و 3. سال اول راهنمايي ساده گذشت.همه براي هم ناشناخته بوديم. در حال كشف يكديگر. دوستي ها ناپايدار از يكي دو روزه بودند تا يكي دو ماهه. كم كم كه مي گذشت، دوستي ها اندكي پايدارتر مي شد. همه مثل هم بوديم. روحيه ها شايد فقط كمي تفاوت داشت. همه همديگر را مي فهميديم. همه با هم هري پاتر مي خوانديم. همه با هم تن‌تن، براي هم تعيرف مي‌كرديم. حرف مي زديم. از خاطره هاي مشابه مان در دبستان مي گفتيم. فوتبال بازي مي كرديم. در سر و كله ي هم مي كوبيديم. سر كلاسهايمان - كه امروز فهميديم فوق العاده بود- حاضر مي شديم. با هم شاد شاد روز ها را مي گذرانديم. دو سال بعد نيز به همين منوال گذشت. دوستي ها و شيطنت ها و كلفت شدن صدا ها و ريش درآوردن ها و صحبت از چيزهاي تازه و ... آخر هاي سال سوم آماده مان مي كردند براي آزمون ورودي دبيرستان. هر چند خيلي خيلي كم درس خوانديم، همه - جز اندكي به بهانه ي درس نخواندن - در دبيرستان هم قبول شديم.


4.دبيرستان براي همه مان چيز هاي تازه اي داشت.روابط تنگ تر شده بود.آدم هاي جديدي مي ديديم. ياد مي گرفتيم كه چگونه بايد با "غريبه ها" كنار بياييم و حتي "دوست" شويم. به خاطر ساختار آموزشي، هر كسي پي گروه محبوب خود مي رفت. پرو‍ژه مي گرفتيم، براي سمينار آماده مي كرديم - سميناري كه بدست سال بالايي هايمان، دوم ها، بود.


5. سال دوم دبيرستان، سالي بود كه "سمپاد" برايمان نمود ويژه تري پيدا كرد. برگزار كردن "بيست و دومين سمينار علوم و فنون دبيرستان علامه حلي تهران" به دست خودمان، حتي سرنخ هايي مي داد براي سرنوشت مان. زحمت كشيديم. انصافا همه زحمت كشيديم و سمينار 22 نمونه شد. در كنار هم به معناي واقعي اتحاد براي رسيدن به هدف را تجربه مي كرديم. سمينار زود آمد و رفت. خيلي سريعتر از آنچه فكرش را مي كرديم. همه ي سازه هايمان را به سرعت شكستند، دل ها تنگ آن روزها، چشمها گريان... اما چيزي در ميان اين خرابيها روييد‌:‌"رفاقت"


سال دوم سالي بود كه خيلي عوض شديم. اتفاقاتي افتاد كه به خيلي ها خيلي چيز ها يادمان داد، خيلي ها را گم كرد، خيلي ها را‌ ساخت..: حلي كاپ، مسابقات روبوكاپ ايران اوپن، بازديد از كارگاه فرزانگان، روابطي كه پيرو آن شكل گرفت و زود شكست، گروه اجرايي جشنواره ي برترين ها، ... اعتراف مي كنم كه همه اش را نگفته ام. سال دوم فرق مي كرد با همه ي سالها.


6. سال سوم دبيرستان سالي معمولي بود. با پيامد هاي سميناري دست و پا مي زديم. گاهي خاطره هايش را بيان مي كرديم. به هر حال، لذت هايمان فرق كرده بود. جور ديگري به خود و ديگران و زندگي نگاه مي كرديم. سال سوم سال تقابل دبيرستان و امتحانات نهايي بود. به سختي بايد رويه تغيير مي كرد. "علافي ها" بايد حذف مي شد.


7. پيش دانشگاهي در نگاه اول سال پر از مشقت و درس و بدبختي مي نمود. اما هر چه كه مي گذشت، مي فهميديم كه زيبا بود. سختي هاي خودش را داشت. (و البته هنوز دارد) سخت بود، اما زيبا بود. فشار و استرس گاهي بود و گاهي نبود. اردوي دريايمان خيلي خاطره داشت. شايد اگر بخواهم بنويسم يك كتاب بشود. به هر حال، بايد از تك تك لحظاتش لذت مي بردم. شايد آخرين تفريح مشترك اين همه دانش آموز علامه حلي بود. پيش دانشگاهي ما به خاطر معلم هايش ارزش داشت. نه فقط به خاطر درس دادن خوبشان، يا نكته گفتن هاي به جايشان، كه گروهي بودند كه بيست-سي سال با هم درس مي دادند، همه با هم رفيق بودند، از هم حمايت مي كردند، با بچه ها مثل فرزند خودشان برخورد مي كردند. بالاخره اين كلاسها هم سه چهار هفته پيش تمام شد.



8. كم گفتم. خيلي كم گفتم. آنهايي كه سمپادي هستند مي دانند كه چقدر كم گفتم. مي دانند كه خيلي از رخداد ها، آدم ها و خيلي چيز ها را جا انداختم. خودتان به مرحمت خودتان اين جاهاي خالي را پر كنيد.